بوطیقای شهر – بخش ۶۱

پیر سانسو- برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

۹

ورود به شهری کوچک، زیر باران

ما می‌خواهیم از خلال این «واریاسیون شهری» سه عنصر را وارد بحثمان کنیم: پرسه‌زن، دوربین و باران. می‌توان استدلال کرد که اینها سه حرکت هستند که نمی‌توان آنها را از جنسی واحد دانست (هستی‌شناختی یا زیبایی-مکانیکی یا فیزیکی)، با وجود این، حرکاتی هستند که یکدیگر را تقویت می‌کنند. باران به دوربین و به پرسه‌زن امکان می‌دهد که سیاحت خویش را با انعطاف انجام دهند. اما بدون دوربین هم نمی‌توانیم درک کنیم تأثیر باران در محیط‌های درونی چیست، و بدون این مرد پرسه‌زن که به یک شهر ناشناس وارد می‌شود، شهر چیزی ندارد جز یک غروب غم‌گرفته و مبهم…. اما او از راه می‌رسد، درست در لحظه‌ای که باران بدون کمک او، آغاز به دگرگون کردن شهر کرده است. با این واریاسیون اقلیمی که به ظاهر بسیار پیش پاافتاده می‌آید، قصد ما آن است که درون یک شهر را به نمایش بگذاریم: از جای‌شناسی تا روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، این مسیرِ این فصل از کتاب خواهد بود.
در فیلم های سینمایی پیش از سال ۱۹۳۹ بسیار شاهد باریدن باران بر شهرهای کوچک بوده‌ایم و این باران‌ها اتفاقی نمی‌باریدند. برخلاف آنچه در رمان‌های روستایی یا برخی از اشعار کهنه خوانده‌ایم، این تصویر آیینی ارتباطی به زیر و رو کردن زمین به امید برای بارور شدنش نداشت. حماسۀ طبیعی اینجا به سود روایتی اجتماعی کنار می‌رفت. خبر از ماجرایی انسانی بود که بزودی از راه می‌رسید. باران تازه باریده بود، خیابان‌ها نمناک بودند و دوربین با نرمش و تیزبینی بر پیاده‌روها، نماها و سقف ها می‌لغزید. باران حتی پیش از آنکه چشم‌انداز را دگرگون کند، نگاه را تغییر داد: نه یک نگاه نمناک و آشفته را، بلکه نگاهی خاموش، پرشتاب، نرم و تردستانه.
تازه وارد، حال چه ]سرپوشی[ محافظ داشت چه نه، چمدان به دست، احساس وحشت و کمی اضطراب می‌کرد. چنین استقبالی در انتظارش بود. شهر خودش را خالی می‌کرد، کرکره ها بسته بودند، تک و توک ماشینهایی از خیابان می‌گذشتند. این خنثی بودن شهر انعکاسی بود از بی‌اعتنایی و بی‌اعتمادی ساکنانش، و در همان حال این موقعیت امکان می‌داد صدای گام‌های مسافر به گوش برسد، سایه‌ای خاکستری از او دیده شود، زمزمه هایی درباره تازه وارد شنیده می‌شد. او می‌توانست با خیال آسوده پرسه‌زنی کند و با کالبدی در حرکت، با گونه‌ای خودشیفتگی، از هر گام خود لذت ببرد.
باران ، با سکوتی که ایجاد کرده بود، یک نشانه می‌ساخت. او به تماشاچیان نشان می‌داد که حادثه‌ای در حال رخ دادن است، که نباید آرامشی ظاهری را باور کنند. که این بیگانه به زودی شورهایی را که به اشتباه خاموش فرض می‌شدند، بیدار خواهد کرد. شهرستان، در آن واحد خسته‌کننده و پرشور بود. هم آکنده از مهربانی هم سرشار از بی‌رحمی، این همان رسالتی بود که باران برای ظاهر کردن چیزها داشت.
باران در همان حال زیبایی خاصی را به ما نشان می‌داد که تنها به چنین شهرهای کوچکی تعلق دارد. حال چه شهری چون آنژو و چه گویین . در حقیقت باران وجه تماشایی شهر را از آن می‌شست و جنب‌وجوش‌های ظاهری‌اش را می‌زدود. باران شهر را به ملالی غریب، یا گونه‌ای تن‌آسایی متکبرانه می‌رساند. باران به بیگانه، و به ما تماشاچیان، چیزی را نشان میداد که اگر او نبود، توجهمان را جلب نمی‌کرد: این مکان، این چهارراه، این سنگفرش ناصاف، این ساعت بزرگ که به این گونۀ عجیب و متمایز برق می‌زد. باران «فریادهای گمشده» را تداوم می‌بخشید و تصاویر ارزشمند را گردِ هم می‌آورد.