پیر سانسو، برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
تصویر: ایستگاه راه آهن لیون
بنابراین میتوانیم از خود بپرسیم افسانهایترین اشیائی که میتوان در این راهآهن خیالین یافت کدامند؟ ساعت غولآسای ایستگاه نشان دهندۀ موقع و هنگامی مطلق بود که به واسطه عقربههایی عظیم در زمان قدرتیافتهای قرار میگرفت، نیز به واسطۀ گذر چرخهای بارکش، آمدوشد مسافران و این پویایی سنگین که به شکلی برگشتناپذیر جهت یافته بود. بلندگوها ورود و خروج قطارها را با صدایی شدتیافته اعلام میکردند، صدایی که پژواک آن در سرسراهای ایستگاه، در راهروها، روی سکوها میپیچید، این صدای خودِ ایستگاه بود. و یک کتابفروشی غولآسا که در آن انواع روزنامهها و کتابهایی عرضه میشدند که کسی در شرایط دیگر آنها را نمیخواند. همیشه از رمانهای کتابخانه ایستگاه راهآهن صحبت میشد، این صحبتها تلویحاً به ادبیاتی سطحی اشاره داشت و در عین حال نوعی تکریم و ادای احترام در آن نهفته بود. بدین ترتیب ایستگاههای راهآهن رمانهای خاص خود را داشتند، با تصاویر خشونت آمیز جلدهایشان. این کتابها به نوعی در زمانی پیشتر بودند و کتابهای دیگر نمی توانستند با آنها رقابت کنند. زیرا وقتی یک رمان ما را در دورۀ زمانی مشخصی همراه میکرد، کیلومترهای مسافت، مراحل خط سفر، با ریتمی قدرتمند انطباق مییافتند که حوادث کتاب را بازآفرینی میکرد. پیرنگ کتاب همزمان و همراه با سفر، شکل میگرفت و از معمای آن همپای سفر گرهگشایی میشد.
و البته نباید سالنهای انتظار را از یاد ببریم. روشن است که مسافران در انتظار چیزی بودند، یک قطار، تغییر خط قطار در سفرشان، اما این احساس هم وجود داشت که گویی انتظار آنها مطلق است، و موضوع خاصی ندارد. آنها صرفاً انتظار میکشیدند. خستگی آنها، چشمان خمارشان، پوستهای چرب، غذاهای بازشده و خمیر شدهشان باز هم و پیوسته همان انتظار را نشان میدادند. این سالن حال و هوای فضایی را داشت که درون زمان گم شده است. سه درجۀ قطار در سه سالن متمایز آن منعکس میشدند و آشکارا گویای درجهبندی جامعه بودند. در سالن مسافران درجه یک نخبگان مالی، در سالن درجه دوم بورژواهای متوسط یا کسانی که جسارت سفر کردن با قطار درجه یک را نداشتند، و در سالن درجۀ سه آدمهای ساده و فروتن، برزخ فروتنان، دیده میشدند. در یک کلام در این سالنها ما با جهانی سبکیافته روبرو بودیم، که بیشتر همانند کاریکاتور است تا آنکه طراحی شده باشد. گویی دومیه در آنجا اخلاف شخصیتهای خود را بر جای گذاشته باشد.
روی سکوها، آدمها سعی میکردند آخرین دقایق خود پیش از حرکت قطار را به کاری بگذرانند، مثلا روزنامهای از کیوسک روزنامه فروشی بخرند یا کمی بیهوده جابجا شوند. زوجها نمی دانستند آخرین دقایق پیش از جدایی را چگونه بگذارنند. آنها وانمود میکردند به تماشای چیزی علاقهمند شدهاند که در واقع هیچ ربطی به آنها نداشت. این ملاحظات واپسین ظاهراً کم اهمیتترینها میآمدند. با وجود این، چنین لحظاتی خود به زمانهای درهمآمیختن تداومها و ضربآهنگها، که به آنها اشاره کردیم، افزوده میشدند: زمان قدرت یافته که گویی ساعت ]راهآهن[ آن را ]بر مسافران[ کوفته است، زمان بازایستاده در سالن انتظار، زمان مضحک و بیهودۀ ایستادن روی سکو درست پیش از عزیمت. کسی که رویای ایستگاههای راهآهن را در سر داشته باشد، میتوانست از میان این تداومهای زمانی همچون جریانهای سیال و این راپسودی زمان، که با تداوم زمانی بیش از اندازه همگن زمان شهری در تضاد بود، گذر کند.
سرانجام میخواهیم بر روشنایی ایستگاهها تأکید کنیم. زیرا این روشنایی به همان اندازه و به همان معنایی حضور داشت که روشنایی یوناان [باستان] یا روشنایی [درآثار] سزان: تالار ایستگاه، زیرزمینها، سکوها، سالنهای انتظار کمابیش روشن بودند و از گونه ای تداوم رنگین برخوردار بودند. ایستگاهها هرگز کاملاً روشن نبودند اما هرگز تاریکی کامل شب را نیز تجربه نمیکردند. از خلال گونه هایی از تاقهای عظیمالجثه، یک روشنایی ساختگی نفوذ میکرد. این روشنایی در آن واحد گویای لحظۀ پیش از برآمدن آفتاب، مکان پیش از زایش، و جو کلینیکها بود. بنابراین ما «یک جهان ایستگاه راهآهن» داشتیم که به ویژگیهای یک شهر خاص بیاعتنا بود. همه ایستگاههایی که به این ترتیب از طریق خطوط راهآهن به هم پیوند میخوردند، درون زمین یک امپراطوری میساختند، و این مایۀ خوشی کسی بود که از پاریس قطار سوار میشد تا، پس از گذار از سرزمینهای تحتِسلطه و دیارهای بیشماری که آنها را نادیده میگرفت، به بخارست برسد.
آیا لازم است تأکید کنیم که ایستگاه، حتی بیشتر از خود شهرها، نشان دهندۀ امر شهری غربی در دوران شهری اروپا بود؟ اگر چنین بیندیشیم نباید فراموش کرده باشیم که چگونه ایستگاه راهآهن ما را به شیوهای قاطعانه وارد شهر کرده بود. افزون بر این، و این امری اساسی است، در دوره ای خاص، شهر خود قالبی از شوریدگی بود. مسئله بر سر آن نیست که شهر چونان گردشگری سازمانیافته ما را به درون خود دعوت میکند، مسئله آن است که پذیرای داغ بی رحم شهر را بر ]تن[ خویش باشیم، داغی که مدتها در انتظارش بودهایم. ما از بیرون به امر شهری غربی اشاره میکنیم، به ماجرای صنعتی شدن، اما از آنچه انسانها با گوشت و پوست خود تجربه کردهاند و آنچه ناگزیر به واسطۀ ورود با ایستگاه راهآهن تجربه میشود، جا میمانیم: جای پای شهر.