پیر سانسو، برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
** پرسش این است: آیا باید در این امر نوعی امتیاز منحصربفرد برای ایستگاه در نظر گرفت؟ آیا ما با پدیدهای مشابه در یک عمارت کلاهفرنگی یا در نقطهای مرتفعتر از شهر، حال چه طبیعی باشد چه انسانساخت، روبرو نیستیم؟ عمارت کلاهفرنگی به ما امکان میدهد از بالا بر یک شهر اشراف داشته باشیم، اینکه چشماندازی خیالانگیز از شهر پیدا کنیم، زیرا خود را بر فراز هیاهوها میبینیم و میتوانیم در یک واقعیت به هم پیچیده نظمی ایجاد کنیم (مگر آنکه فاصله سبب شده باشد که دچار یک احساس اندوهبار جدایی شویم). ما در این تجربه اصالت را به کلی نفی نمیکنیم، ولو به این دلیل که این تجربه برای ما موقعیتهایی رمانتیک و حرکاتی شاعرانه ایجاد میکند. با وجود این به نظر ما تجربه ایستگاه راهآهن اصیلتر میآید. ادراک یک شهر وقتی آن را از یک عمارت کلاهفرنگی مشاهده میکنیم، باسادگی بسیار بیشتری به سوی یک بازنمایی سوق مییابد. اندکی بخار، یک همهمۀ ناپایدار میان تماشاگر و شهر فاصله میاندازد و شهر در حقیقت به طبیعت میپیوندد: آکنده از خانهها، ماری عظیم و تنبل، یا کندویی پرسروصدا. اما از محوطۀ ایستگاه، ما به شیوهای قطعیتر و بدون ابهام، شهر کامل را دریافت میکنیم: شهر به هیچ عنوان به چند تصویر برگزیده محدود نمیشود. با وجود این نباید تصور کرد که ما در اینجا صرفاً ما یک بازنمایی ساده سروکار داریم. شهر واقعاً آنجاست، حاضر و پیوسته و قدرتمند. و گفتیم که ما شهر را «از پشت سر درک میکنیم» برای اینکه این دو ویژگی تقریباً سازشناپذیر با هم را حفظ کنیم: یک حضور موثر و یک تمامیت که خود را در پارههایش، بنابر چشم اندازها، نمایش نمیدهد. وقتی من احساس کنم کسی پشت سر من ایستاده من او را از یک نقطه نظر نمیبینم و با وجود این نمیتوانم او را یک امکان ناب بدانم، همچون دوستی که در تابستان پیشِ رو امیدِ دیدار دوبارهاش را دارم.
** شهر تکرار شده. ما گمان میکنیم میتوان امتیاز سومی هم در این استنباط کشف کرد. قطار تکان میخورد، قطار از این امتیاز برخوردار است که شهر را بشکافد و من میخواهم به این موضوع از سویی دیگر بنگرم: این خیابان، این مغازهها، من از آنها میگذرم، در این لحظه میتوانم از کنارشان رد شوم، و جداً تصور نمیکنم، که در حین اضطرار وظایفی که باید به انجام برسانم، قادر خواهم بود رو به عقب یا در پیشنشستگیهای بنا به آنها نزدیک شوم. ما تقریباً در واقعیت میتوانیم آن چیزی را ببینیم را که آگوست کنت اصولی ناممکن میدانست: «پرسه زدن در خیابان و نگاه به گذر خود». در حقیقت، من خود را تکرار نمی کنم- هرچند دیروز هنوز کاملا نزدیک است و این پرسه زنی برای من برادروار است. من بیشتر خود را میگشایم، من شهر را تکرارمیکنم که در آن واحد زیر و روی مرا به نمایش میگذارد و نقش برجستۀ خاصی به خود میگیرد. و بدین ترتیب در آن واحد به شهروند و مردم شناس شهر خود بدل میشوم: این فروشندگان، این رهگذران، این کودکان، با همه آنها چنین نزدیک بودهام، آنها واقعا نزدیکان من بودهاند. خیابانی که جدامیشود، و دستکم بیتفاوتیها را در خود جای میدهد، خود را در قالب خیابانی انسانیتر متجلی میکند، زیرا در نگاه ما جای میگیرد.
** ما تلاش کردیم نشان دهیم چگونه ایستگاه راه آهن با ورودیها و خروجیهایش، یک دسترسی جایگزین ناپذیر برای شهر به ما عرضه میکند، چگونه ایستگاه برخی از ابعاد خود را که برای ما کاملا ناشناخته بوده است، از راههایی دیگر به ما نشان میدهد. حال به مطالعۀ خود ایستگاه میرسیم: اما آیا این کار ما را از هدف بخش اول مطالعۀ خود منحرف خواهد کرد: منظورم مطالعه بر سازوکارهای کشف یک شهر است. گمان نمیکنم در واقع ایستگاه قطار یکی از مکانهای ممتاز شهر است و شناخت آن به معنای درک یکی از مهم ترین نقاط شهر است: شناخت خودِ شهر. از سوی دیگر باید بر اندیشه ای انگشت گذاشت که ارزش تأکید کردن دارد، نباید کشف شهر و جابجایی [در شهر] را با یکدیگر اشتباه گرفت. فرود آمدن در ژرفناها، از شاخصترین و مشکلترین سفرها و پربارترین آنها، مواردی نیستند که شتابزده و از یک مکان به مکان دیگر انجام بگیرند. برای سکنی گزیدن در یک ایستگاه راه آهن لزوما نباید در آنجا خوابید، برعکس گاه لازم است صرفا در آن شیرجه زده و درونش فرو رویم، ولو آنکه نفس کم بیاوریم و مجبور باشیم به سطح بازگردیم. بدین ترتیب میتوان به قلب یک شهر دست یافت، همانگونه که به قلب یک انسان دست مییابیم. فرورفتن در یک ایستگاه راه آهن یعنی گشایش کامل همۀ دروازههایی که به سوی پررمزورازترین شهرها و حیرت انگیزترین آنها باز میشوند.
** اما چرا باید به سوی چنین ورودی به ایستگاه رفت و به جای آن، همانطور که میشل بوتور پیشنهاد میکند،، یک سوپرمارکت را انتخاب نکرد؟ به قول او، چیزهایی که در یکی از مغازههای بزرگ مییابیم: همۀ محصولات با انتخابهایی که از آنها شده، با شیوۀ عرضۀ آنها، با رنگهایشان، با شیوۀ استفاده از آنها به ما اطلاعات زیادی دربارۀ سلایق مردم یک شهر میدهد. در اینجا تمایل شدید و قابل درک و به شدت تنشزا نسبت به آمار برداری از این مغازهها در ما ایجاد میشود: موزهای از کنسروها، از پاکتها، فرهنگنامهای از دسرها و لباسهای زیر… این ارقام به ما امکان یک برداشت کافی را میدهند. کسی در موقعیت یک جایشناس قرار میگیرد هیچ چیز را از نحوۀ قرارگرفتن اشیا در یک سوپرمارکت فراموش نمیکند. تولید کنندۀ صنعتی در اینجا همه ندانمکاریهای فیلسوفان را جبران میکند. این مغازهها با داشتن طیفی کامل از رنگها، غذاها، لباسها میتوانستند هرکدام را در جایگاه خودشان قرار دهند. همانطور که در این زمینه تمثیلهای ساختاری وجود دارند، ما از این راه به چیزی فراتر از سلایق میرسیم. به همین ترتیب است که مثلا رنگ خودروها یا بستنیها در ایالات متحده از یک ایالت به ایالت دیگر به ما اطلاعاتی حیرت انگیز دربارۀ مردم میدهد: سبز، نارنجی، بنفش، رنگها پاستل، گویای تمایلاتی اذعان شده یا اذعان نشده در یک شهر هستند.