پیرسانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
** آیا میتوان گفت که این دوگانه در مفهومها گویای آن است که ما انگیزههایمان را به سوی یکدیگر فرا میفکنیم؟ بدون شک چنین است، اما فرافکنی در زمینهای خنثی و بیتفاوت به وجود نمیآید. یک ساختار در اینجا آشکار میشود: این ساختار در تقابل دو مفهوم شهرِ سخت/رودخانه سیال مطرح است. آنچه اهمیت دارد روابطی است که میان رودخانه و شهر برقرار میشود و نه روابطی که میان رودخانه و خودِ ما ایجاد میشود. ما بلافاصله دربرابر عنصری هستیم که به طور محسوسی به ما مربوط است،بیآنکه نیازی باشد از رودخانه سِن یا رودخانه لوار صحبتی بکنیم. ضرورت ما را به تقابل رودخانه/شهر میکشاند و از زمانی که یک مسیر را انتخاب میکنیم، درگیر رویایی میشویم که ما را درون گذرگاهی مشخص هدایت خواهد کرد.بدین ترتیب کسی که رودخانه را میپذیرد، آن را به مثابۀ حفرهای در شهر درک میکند. رودخانه در همگنی و در پهنه فضای شهر گسست ایجاد میکند. به نظر میرسد که رودخانه بستر خود را در شهر حفر کرده و حال آدمهای سرگردان، آدمها حاشیهای بتوانند به نوبه خود ، برای خویش پناهگاهی حفر کنند، پناهگاهی در این محیط که بنابر طبیعت خود به نظر نمیرسد کوچکترین رنجشی را بپذیرد. موجودی که تعقیب شده آنقدر راه رفته که دیگر امیدی ندارد، لحظهای را احساس میکند که میتواند در جهت رودخانه به سرعت پایین آید، و آخرین تعرض به آزادی یک تمدن غیرانسانی آن است که کنارههای رودخانه را سیمان کنند: زمینی نرمه، نمناک، یک زمین کمتر مقاوم که فرو میریزد و همراهش هر امیدی برای داشتن شهری سخت بر باد میرود (ما ناچاریم این تضاد میان آب و سنگ را کاهش دهیم، تضادی که در شهرهای قدیمی چندان شدید نبود. سنگ به مرور زمان و با رطوبت نرم میشد، به گونهای که انسانها میتوانستند ماجراهای عاشقانه خود را بر آن حک کنند، دردها و قرارهای دیدارشان را).
** این آخرین پرده از مبارزهای هولناک اما برادرانه است. زمانی بود که انسانها از سیلاب رودخانهها میترسیدند و سیل از جمله مصیبتهایی بود که وجود آنها را به شدت تهدید میکرد. با وجود این، فراتر از ترسها و خطرات واقعی، فراتر از کنجکاویسخت و دقیق(مثلا درمورد مجسمه زووآو پل آلما) باید به امتیازات این مبارزه را در زمینهای تخیلی توجه کرد: در برابر این موجود زنده ]رودخانه[، شهر از نو کشف میکرد که خود یک زندگی است. شهر با دربرگرفتن این موجود، شهر درک میکرد که تمایل به بقا دارد. و مبادلههای دیگری نیز در کار بود. شهر در رودخانه تکرار میشد و تصویر خود را در آن بازمییافت. چگونه یک شهر میتواند به وجود خود آگاه شود، چگونه میتواند بر خود «تأمل کند»…؟ با نام خود؟ با شایستگیهای برجسته یکی از رهبرانش که نمادی از فضیلتهایش باشد؟ و همینطور به صورتی بلافصلتر و محسوستر، با آینهای که رودخانهاش روبرویش میگیرد.
** افزون بر این، رودخانه شهر را از ناپاکیها، زبالهها و چرکهایش پاک میکرد. اینجا نیز با مشخصاتی روبرو هستیم که رودخانه از «طبیعت» به دست نیاورده است، طبیعتی که رودخانه در معصومیت علفزارها و سکوت جنگلها تجربه میکند. شاید چنین تصور شود که ما با کارکردمادیِ نظافت روبهرو هستیم! تصویر فراتر از این پندارۀ ابزارگونه میرود. مسئله آن است که شهر تمایل به تباه کردن، تیره ساختن و مسموم کردن دارد: و این البته ادراکی نومیدانه است که شهر را کالبدی ناسالم میداند که همه چیز و از جمله خود را آلوده میکند؛و در بهترین فرض، دلیل آن است که شهر در تکاپویش برای کار کردن انرژیهای زیادی را تجزیه میکند و بقایای زیادی را برجای میگذارد. رودخانه که در «طبیعت» بازتابی از ثبات، جریان ناگزیر چیزها، و گاه تنهایی متکبرانه است، در شهر خود را به دست پیوندی دیالکتیک میسپارد.او نقشی سخت منفی را بر عهده میگیرد و شهر را زنده میکند. رودخانه برای شهر پاکی و طبیعت را برجای میگذارد و ناپاکیهای فرهنگ را بر دوش گرفته و با خود میبرد تا شهر بتواند به ابداع خود ادامه دهد. آیا این یک رویای فردی است؟ تمثیلی اندامواره؟ میدانیم که بسیاری از مناسک نفرین و نگهداری نهایت خود را در رودخانهها مییابند – برای نمونه از طریق آدمکها و مجسمههای کوچکی که در آب انداخته میشدند. همینطور میدانیم که مکانهای مقدس– کاتدرالها یا سرزمینهای واگذار شده به روسپیان – در کنارۀ رودخانهها پدیدار میشدند، گویی گذشته از آنکه رطوبت ]این ناحیه[ به اندازه رودخانه بود، جلوهای بیشتر به آنها میدادند یا گویی ناخودآگاه، بر مضمون تطهیر با آب تأکید میکردند.