پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
این امر جهت گیری پژوهش کسانی چون ژرار دو نروال (Gérard de Nerval) و منتقدانی چون ژان ریشر (Jean Richer) را نشان میدهد که در این راه چندان مشکلی برای یافتن رد پای یک ریاضت کشی طولانی را ندارند. هر کشف فلاکتباری به غنایی معنوی منتهی میشود. ژرار دو نروال در یک شهر و به خصوص در پاریس به دنبال امر تماشایی و بدیع نیست. او احساس بسیار زنده و بانشاطی از موقعیت ناکامل آن شهر دارد و امید زیادی برای رسیدن به یک زندگی بهتر، و این اوست که باید با تحمل رنج خود را بپیراید. واقع گرایی نباید ما را گول بزند. واقع گرایی مرحله ای است که باید از آن گذر کرد. دوزخ، کابارۀ پل نیکه (Paul Nicket) است. و این مواجهه با جنبههای نامطبوع و نفرت آور شهر مطابق است با آن چه مرگ پاگشایانه خوانده میشود. او بدون وقفه به مکانهای چون لهآل (les Halles) یا مونمارتر (Montmartre) باز میگردد، با این امید که پاسخی برای پرسشهایش بیابد. به سراغ کهنهفروشان میرود زیرا آنها نوعی فرقه پاگشایانه را میسازد و تلاش میکند از سخنان به ظاهر عجیب و نامعقول آنها رمزگشایی کند. آنچه او بدان نیاز دارد یک خط راهنماست که بتواند با پی گرفتن آن در هزار توی شهری پیش برود – اما چرا شهر را بر میگزیند در حالی که بسیاری دیگر برای یافتن پاگشایی و ریاضتکشیها به سراغ کتابها، فرقههای ریشهدار و سنتهای دیرین رفتهاند؟ دلیل آن است که کلام گمشده، به واسطۀ مردم و از خلال برخی مکانهای پاریس انتقال یافتهاند و کتابها برای این کار کافی نیستند. ما در این جا مضمونی را مییابیم که در اغلب موارد به آن پرداختهایم: تاریخ به صورتی پایدار بر شهرها تاثیرگذار بوده است، در حالی که روستاها اعمال انسان را در خود جذب، هضم و پنهان کردهاند. افزون بر این، شهر، از خلال پیچ و خمهای بیشمار و راههای بعضاً پیشبینیناپذیر خود، یک هزار تو را برای ما القا میکند. شهر ما را از گمشدگی به شناخت میرساند. همچون یک هزار تو، شهر خود را درون فضایی بسته قرار میدهد که ما را وا میدارد دائم به نقاط پیشین خویش باز گردیم. بر خلاف روستا، شهر در همه جهتها پراکنده نمیشود. حصارهای شهر، ظرافت بیشتری از یک هزار توی متعارف دارند. به گونهای که از یک هزارتو نمیتوان به سادگی خارج شد. اما از شهر به سهولت میتوان بیرون آمد، در حالی که با این کار شهر، و بدین ترتیب، داوی را که به ما عرضه میکرد گم خواهیم کرد، یا باز، میتوان گفت ما توان ذهنی ترک کردن شهر را نداریم. با وجود این، مضمون زندانی شدن در یک هزار تو، اگر آن را به یک شکل هندسی خلاصه کنیم، به نظر ما مسألهای اصلی نمیآید. این مضمون معنای خود را تنها زمانی مییابد که ما خود را درگیرش احساس کنیم.
رویکرد برخی از سورئالیستها و به ویژه آراگون (Aragon) به نظر ما همین است. در آن جا نیز نباید صرفا تلاش کنیم با نشانههایی از تحریکها و اروتیسم موضوع را درک کنیم؛ یا حتی نوعی لذت، در ابهامش، که به ما نشان میدهد در رابطه با چیزی گرم و فراطبیعی قرار گرفتهایم و اینکه «امری ناشناس ما را به ستوه میآورد». روستاییِ پاریس در پی مکاشفه بزرگی است که زندگی و سرنوشتش را دگرگون خواهد کرد. برای مثال گذرها، مثل گذر اپرا، یکی از این مکانهایی را شکل میدهند که انسانها در آنها باقی مانده و با شدت و انرژی در آن زندگی میکنند. وقتی آراگون مینویسد: «اینجا با دو تونل روبرو میشویم که با دروازهای به شمال کوچه شوشار (Chauchard) باز میشوند و با دو دروازه جنوبی نیز به بلوار راه دارند» باید باور داشته باشیم که واژۀ تونل به صورتی تصادفی مطرح نشده بلکه به معنای گذر، حلقه واسطی مبهم و سرگیجهآور است. وقتی باز کمی پیشتر مینویسد: «در همه چیزهای پیشپا افتاده چیزهایی حیرت آور وجود دارند که مرا به لذت هدایت میکنند»، لذت واژۀ اساسی نیست. بلکه حیرتآور بودن و پیشپا افتاده بودن جایگاه مهمتری را به خود اختصاص میدهند ولو آن که نتوانیم آنها را به سادگی توضیح دهیم. روشن است که «زندگی پاریسی آکنده از مضامین شاعرانه است» اما آیا کسی واقعا به چنین رویاروییهایی باور دارد؟ آیا آنها عمدی هستند، و کمابیش به دست خود شاعر سازمان یافتهاند، یا نشان دهندۀ نظمی دیگرند و اگر چنین است کدامین نظم؟ وقتی به ویترین یک فروشگاه ارتوپدی نگاه میکنیم و می بینیم که در آن دستهای مصنوعی، عصاها، چوبهای زیر بغل، بادکشها در کنار هم قرار دارند، یا ویترین دیگری را میبینیم که در آن سلاح به فروش میرسد و یک اسلحه کارابین با نوارتیرهایش را برای صید نهنگ در معرض نمایش قرار داده، شگفت زده میشویم، اما در چه شرایطی یک شگفتی بزرگ میتواند به یک مکاشفه تبدیل شود؟ آنچه مشاهده گر ناآشنا درک میکند نمیتواند فراتر از نظم پاگشایانه باشد. در این زمینه میتوان کهنهفروشانِ نروال را با آرایشگرها، ماساژ دهندهها، کتابفروشان آراگون مقایسه کرد که فرقهای خاص را میسازند. ما برای رازآفرینی مجدد، رمزگشایی میکنیم. پوچی برخی از رویاروییها که نظم ظاهری را نفی میکنند، ما را به سازمانی جدید برای شهر فرا میخوانند.
امر غریب، امر شگفت آور و امر قدسی به دیدار هم میآیند، ذائقه ای گاه بیمارگونه، دروازهای بر لذت، امیدواری، امیدی دیوانهوار- همه این سایهروشنها پیش از هرچیز گویای آنند که شهر را باید درنوردید، باید نوازش کرد و همچون یک کالبد مونث به درونش راه یافت، شهر نیز همچون این کالبد، از حفرهها و نقطههای پرحرارت خود برخوردار است. اروتیسم ]شهری[ به معنای اخص کلمه (ماساژها، حمامها، آپارتمانهای مبله) باید در حظِّ عامتر و مبهمتری قرار داده شود. بن بست های کامل، ]فرد[روستاییِ پاریس را به شورش در میآورد، زیرا ممکن است درون بقایای به جا مانده از مردان دیگر غرق شود. در این گذار، هیچ چیز انحلال نمییابد و هیچ چیز بخار نمیشود: ]پس[ آیا به همهآمیزی بیقاعده میلی وجود دارد؟ به گمانم عجولانه یا نادرست است که این لذت هولناک را رهایی یافتن از کالبد خود، نفس کشیدن امر انسانی بخوانیم، همچون برخی که از نفس کشیدن در هوای ساحل یا در آستانه آسمان نیلی قله کوهها مدهوش میشوند.گاه یک رویای هوایی را، همچون امری بدیهی، تصور میکنیم که مضافاً به معنای تنهایی نیز هست. میتوان به همین ترتیب رویایی از هوای آلوده، نور ساختگی، نگاه پریشان داشت- در اینجا نیز صحبت از یک ماجراجویی است که، همچون نزد نروال، از جستجوی هیجانات جدید فراتر میرود. این ماجراجویی است که هیأت ظاهری فضای شهری را از میان میبرد و ما را وا میدارد که تنها انسان باشیم، و دست به همان گسست خشونت باری میزند که در تمام مناسک پاگشایی با آنها سروکار داریم.
ادامه دارد…