گفتوگوی «مسئله» با ناصر فکوهی
جان اقوام کشورمان میکاهد. این تعبیر، اگر اغراق هم باشد، پُر بیراه نیست. این روزها، جوانان ترکمن از تیتر یک روزنامه ورزشی دلخورند و سردار آزمون، مهاجم ترکمن تیم ملی، به آن تیتر غیرحرفهای و غیرمسئولانه واکنش نشان داده است. از طرفی جوانان ترک، از طنز ناشیانه یک برنامه کودک در رسانه ملی دلخورند. ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر انسانشناسی و فرهنگ، ریشههای این رفتارهای ناشیانه را بررسی کرده است؛ او از یکسانسازی و شبیهسازی سبکهای زندگی میگوید و معتقد است باید هرچه سریعتر، گفتمان همسازی فرهنگی، در سطح کلان، وارد مناسبات اجتماعی و فرهنگی و حتی سیاسی ما شود.
زمانی که دانش انسانشناسی به وجود آمد، طرفداران این دانش، علاقهمند بودند که تمایزها و تفاوتهای فرهنگی را نشان دهند. تاکید بر روی تمایزها با هدف جامعه شناسی که رسیدن به روایتها کلان از جوامع بود غریب است، اساسا توجه به تمایزها و تفاوتهای فرهنگی چه لزومی دارد؟
درباره تاریخ انسانشناسی، که ریشههای خود را در مردم شناسی و استعمار اروپایی نزدیک به آن مییابد، بهتر است در این مختصر، چندان وارد بحث نشوم؛ زیرا مسئله پیچیدهتر از آن است که در پرسش شما مطرح شده است. تنها این را بگویم که هم در انسانشناسی و هم در جامعهشناسی و تقسیمات میان آن دو، لزوماً بحث بر سر تمایز یا شباهت جوامع نیست، بلکه بر سر تلاش برای ایجاد الگوهای واحد و ارزشی مورد استناد است که تحت تاثیر نظریه و ایدئولوژی تطورگرایی (evolutionism) بود. این الگو در همهجا اروپامحور بود و حتی در خود اروپا، بر اساس سبک زندگی و شکل و محتوای گروههای اشراف و بالای جامعه، تعیین میشد. بنابراین، خود را یک مدل «برتر» در نظر میگرفت که تمایل داشت همه جوامع غیراروپایی را شبیه خود کند و تمایلش برای شناخت آنها و تفاوتهایشان هم، نه برای به رسمیت شناختن و حفظ آن تفاوتها، بلکه برای از میان بردن و شبیهسازی آنها با خودش بود. در خود جوامع اروپایی هم تلاش آن بود که طبقات پایین را به یک الگوی استنادی وابسته کنند که آن را باید در آرزوهایشان میداشتند و در گروهای بالادست میجستند. روایتهای خرد و کلان، اصطلاحات و مفاهیمی هستند که بیشتر به دوران مدرن و متأخر و حتی پسامدرن تعلق دارند و جایگاهی در تحلیل مردمشناسی و حتی در بخش بزرگی از انسانشناسی معاصر ندارند.
مگر نه این بوده که حاکمیت مدرن به دنبال تسرّی دادن روایتهای کلان خود به جوامع مختلف و در نتیجه، هضم کردن فرهنگهای دیگر در فرهنگ مدرن بوده است؟
آنچه اروپا در پی تسرّی دادنش بوده، لزوماً و صرفاً یک «روایت» ـ اگر آن را به مفهوم تاریخ رسمی بگیریم ـ نبوده است؛ بلکه مجموعهای از نظامهای ارزشی و سبکهای زندگی متعلق به گروه خاصی از افراد این جوامع (اشراف و بورژوازی) بوده است و استعمار نیز عملاً همین کار را میکند. فرهنگهای دیگر نیز در فرهنگ اروپایی «هضم» نمیشوند، بلکه تخریب میشوند و تلاش میشود که از آنها هویتزدایی شود و بر اساس اندیشه و الگوی اروپایی، به نمونهای تصنعی از «خود»شان تبدیل شوند. بنابراین اندیشه پیرامونی در واقع در ابتدا، و پیش از آنکه مقاومتهای فرهنگی شکل بگیرد، بیشتر نوعی ازخودبیگانگی استعماری است که میتواند کاملاً شکل نوعی مبارزه با استعمار هم داشته باشد؛ مثلاً در گذار ساختارهای خشونت غرب استعماری به جنبشهای استقلالطلبانه یا خشونت جنبشهای انقلابی غربی به جنبشهای رادیکال پیرامونی. اینها تنها چند نمونه هستند؛ اما گذار و فرایند بسیار گسترده است و تا امروز ادامه دارد و حاملانش هم، بیش از آنکه غربیها باشند، خود مردمان و نخبگان و روشنفکران پیرامونی هستند که در فرایند ازخودبیگانگی هویتی «خود» را تخریب میکنند تا یک «دیگری» تصنعی به وجود بیاورند. مثلاً ترجیح میدهند قیافههای خود را شبیه اروپاییها کنند و برای این کار، هم قیافه اصلیشان را تخریب میکنند و هم نهایتاً قیافه مضحکی پیدا میکنند که شبیه همهچیز هست جز قیافه غربی!
فرهنگهای محلی و فرهنگ رسمی به صورت موردی در استان گلستان باید چه نسبتی باهم برقرار کنند؟
بحث استان گلستان را نمیتوان بهصورت تصنعی از سایر استانهای ایران جدا کرد. شاید تنها موردی که بتوان بر آن انگشت گذاشت این است که در این استان، شاخصهای تراکم قومی و اختلاط اقوام، و یا همجواری سبکهای زندگی و هویتهای محلی، بیشتر از میانگین ملی ما باشد؛ اما نمیتوان موقعیت گلستان را در ایران، ویژه قلمداد کرد. ما همین وضعیت را در برخی از کلانشهرهای خود مانند کرج داریم؛ و در برخی از استانهای غربی کشورمان مانند لرستان، کردستان و ایلام. بنابراین، اگر بخواهیم رابطه فرهنگهای محلی (و نه فرهنگ محلی) و فرهنگهای رسمی (و نه فرهنگ رسمی) را درک کنیم، اولاً باید عمومیت داشتن موقعیت را در نظر داشته باشیم و ثانیاً باید به تکثر و گوناگونی آنها، هم در پیرامون و هم در مرکز، یعنی هم در سطح محلی و هم در سطح رسمی، توجه کنیم.
چرا به مرور شاهد زوال فرهنگهای محلی و سیطره فرهنگهای رسمی هستیم؟
به این دلیل که در فرهنگهای رسمی ما، عموماً از یک مدل استعماری تبعیت شده است که از زمان آغاز ساختن دولت ملی در ایران ـ یعنی ابتدای قرن بیستم ـ بهوسیله اغلب روشنفکران و دانشگاهیان و نخبگان فکری، طراحی و ارائه میشود و حاکمان نیز، که آنان را نماینده «اروپای قدرتمند و موفق» میدانستهاند و اعتقادی بهشدت کورکورانه به این گروهها داشتهاند، از آنها تبعیت میکردهاند. اوج این فرایند را در دهه ۱۳۱۰ تا اواسط دهه ۱۳۲۰ و سپس از اواخر دهه ۱۳۴۰ تا انقلاب میتوانیم مشاهده کنیم که در هر دو دوره، بهشدت در پی یکسانسازی سبکهای زندگی و غربی کردن خودشان، با نوعی خودباختگی استعمارزده هستند که قبلاً آن را توضیح دادم. نتیجه مشخص این فرایند، فروپاشی نظام بود و مردم ایران بیش از سی سال است که میکوشند مدرنیتههای مناسبی برای خود بسازند که کمترین تنش را بینشان ایجاد کند و این تلاش بدون شک باید چندین دهه دیگر نیز ادامه یابد و نباید انتظار داشت که بهزودی نتیجه بدهد.
مطالعات میدانی من در استان گلستان نشان میدهد که فرهنگهای محلی، بهخاطر بیم از استحاله هویت فرهنگی خود، کنشهای واگرایانه بیشتری از خود نشان میدهند؛ آیا این مسئله نشانه عدم آگاهی میانفرهنگی در مدیریت استان و اهالی آن است؟
بدون شک چنین است؛ مدیریتهای مرکز اغلب تصور میکنند که مأموریت آنها این است که فرهنگهای محلی را از بین ببرند تا مثلاً «وحدت» را در سطح مرکزی شکل بدهند؛ غافل از آنکه این اصرار برای مبارزه با فرهنگهای محلی، بهدلیل واکنشهای مقاومت فرهنگی، سبب تقویت روابط محلی و فرهنگهای بومی، حتی در بدترین پدیدههایشان میشود. بدین ترتیب سبک زندگی به ابزاری برای مبارزه هویتی تبدیل میشود و افراد، از هر طریقی که بتوانند، با مرکزیت مبارزه میکنند تا به تصور خود، هویت خویش را حفظ کنند. بنابراین، در هر دو سو، توهم هویتی جای تجربه هویتی خلاق را میگیرد و افراد، به جای آنکه به منافع خود و خیر جمعی فکر کنند، ترجیح میدهند فکر و ذهن خود را به اندیشههای اسطورهای و خیالبافیهای قومی یا ملی بسپارند و به همین اندازه نیز دچار اشتباههای راهکاری و راهبردی میشوند که این موضوع وضعیت را وخیمتر میکند.
گذشته از کنشهای مدیریتی، خردهفرهنگها هم فهم میانفرهنگی کافی ندارند؛ دلیل این امر چیست؟
مسئله، سردرگمی فرهنگی و هویتی است؛ یعنی باید توجه داشت که در موقعیتهای واکنشی، افراد نمیتوانند بهدرستی درباره هویت و سبک زندگی خود تصمیم بگیرند و آن را به اجرا درآورند. افراد، کنشی را صورت نمیهند و ذهنیتی ندارند که این کنش و ذهنیت به «نفع»شان باشد و به نوعی برای زندگیشان مثمرثمر باشد؛ بلکه آن را از آن جهت انجام میدهند که از چیزی مثل از میان رفتن هویتشان میترسند، از گمشدگی، از بیریشگی، از حل شدن در جمع، از نداشتن مشخصاتی برای خودشان، و از آنچه آنها را از هر دیگریِ غیر از خودشان جدا کند.
آیا سیطره فرهنگهای رسمی منجر به از دست رفتن هویتهای محلی نخواهد شد؟ تبعات زوال هویتهای محلی چیست؟
فرهنگهای رسمی خودشان یکدست نیستند و هم از لحاظ شکل، هم از لحاظ محتوا، و هم در استراتژیهای رفتاریشان متفاوتند. سلطه این فرهنگها، لزوماً به از میان رفتن نظامهای هویتی محلی منجر نمیشود و همانطور که گفتم میتواند آنها را تقویت کند؛ گرچه این تقویت اغلب به صورت آسیبزده و آسیبزا انجام می گیرد. مثلاً ما شاهد رشد قومگراییهای محلی هستیم که در قالب یک استراتژی مقاومت فرهنگی ایجاد شده است و این در حالی است که قومگرایی، حتی به سود همان مردمی که از آن دفاع میکنند، نیست. آنان به این دلیل به اینسو کشیده شدهاند که فرهنگهای غالب خواستهاند به زور خود را به آنها تحمیل کنند و آنها نیز از هر ابزاری، ولو بدترین ابزارها، برای جلوگیری از این تحمیل استفاده کردهاند.
با توجه به سیستم حاکمیت مدرن و تمامیتخواهی آن، که به نظر میرسد در همه ساحتهای زندگی بشر بهصورت مستقیم و غیرمستقیم دخالت و نفوذ دارد، سخن گفتن از هویتهای محلی و خردهفرهنگها چه معنایی دارد؟
هویتها در ابتدا و پیش از هر چیز در سطح بدن فرد، یعنی در سطحی بیولوژیک و حتی خردتر از آنچه شما «محلی» مینامید، شکل میگیرند و معنا دارند. ما در واقعیت چیزی جز بدنهای هویتمند نداریم. آنچه بعدها به آنها «جمع» ، «گروه» ، «جماعت» ، «قوم» ، «قبیله» و غیره میگوییم، ساختارهایی هستند که در روابط فرهنگی ـ زبانی شکل میگیرند و اگر شکلگیری آنها بهدرستی و با مدیریتی مناسب انجام نگیرد، به تنشهای هویتی در همه سطوح منجر خواهد شد. به نظر میرسد امروز در سطح جهان با مشکلات بسیار زیادی روبرو هستیم که ناشی از همین عدم درک سازوکارهای شکلگیری هویتی، چگونگی ایجاد رابطه میان آنها، و بخصوص عدم توانایی در مدیریت آنها مربوط میشود.
در استان گلستان ترکمنان، سیستانیها، کردها و قومیتهای دیگر بهصورت ملموسی از فرهنگ بومی خود فاصله گرفتهاند و سبک زندگی آنان از نوع پوشش گرفته تا سخن گفتن، ادبیات و زبان و … تحت تأثیر روایت کلان اجتماعی قرار گرفته است؛ این در حالی است که این فرهنگها در یک موقعیت مکانی و جغرافیایی همزیستی دارند. به نظر شما حاکمیت در قبال این فرهنگها چه مسئولیتی دارد؟
فاصله گرفتن از فرهنگهای مبدأ و اصلی یکی از تفسیرهایی است که میتوان از این امر داشت و تازه خودِ این مسئله را باید بهدقت نشان داد که فکر نمیکنم کسی توانسته باشد آن را نشان دهد. اینکه کردها، سیستانیها و اقوام دیگر مثلا در اماکن عمومی به زبان فارسی حرف بزنند، یا مثل همدیگر لباس بپوشند، گویای یکیشدن آنها یا فاصله گرفتن از فرهنگ اصلی و بومیشان نیست. ما ممکن است به صدها دلیل مختلف بتوانیم ظاهر افراد را در یک جامعه تغییر بدهیم و تصور کنیم شاهد یکسانشدن آن جامعه هستیم؛ در حالی که آنچه پیش روی ما میگذرد در واقع نوعی «دنبالهروی» (conformism) اجتماعی خطرناک است، زیرا باوری به آن وجود ندارد. این دنبالهروی، میتواند بهدلیل سلطه فرهنگهای غالب یا حتی بهدلیل ازخودبیگانگی ایجاد شود، اما به هر حال نمیتوان آن را فرایندی سالم دانست و من بیشتر آن را در رده آسیب قرار میدهم. این مسئله زمانی میتواند شکل سالم به خود بگیرد و خوب مدیریت شود که فرهنگهای مختلف، بدون قرار گرفتن در روند یکیشدن باهم به نفع یک فرهنگ مرکزی، بتوانند باهم به همسازی (articulation) برسند و برای این همسازی، از یک زبان یا یک فرهنگ یا چند زبان و فرهنگ میانجی به عنوان ابزار کاربردی استفاده کنند؛ نه آنکه اینها به ایشان تحمیل شود یا تشخیص دهند که اگر از روند عمومی تبعیت و دنبالهروی نکنند، طرد خواهند شد. در این صورت، هرچند ممکن است به نظر برسد شاهد یکیشدن فرهنگها هستیم، اما در واقع در آنها انرژی منفی و مقاومت فرهنگی مخرب ذخیره میکنیم که هر آن ممکن است به تنش بینجامد.
تکثر فرهنگی به معنای تشخص دادن به فرهنگهای مختلف، آیا در عمل به تزاحم و تخاصم اقوام و مذاهب نخواهد انجامید؟
به خودی خود نمیتوان درباره این مسئله نظر داد؛ چون بستگی به این دارد که ما چگونه از این تکثر استفاده بکنیم. مثالی از کشورهای غیر از ایران میزنم. در چند دهه اخیر، بریتانیا و فرانسه، هر دو از روش تکثر فرهنگی برای مدیریت گوناگونی جوامع خود استفاده کردهاند؛ اما هر اندازه مدیریت بریتانیا در این زمینه بهتر بوده است، در فرانسه تقریباً شکست مطلق را میبینیم. به دیگرسخن، در حالیکه در بریتانیا تنش میانقومی کاهش یافته، در فرانسه دائماً رو به افزایش بوده و افزون بر این، بالا رفتن نفوذ احزاب فاشیستی و ضد خارجی در فرانسه، گویای شکست سیاست تکثر فرهنگی در این کشور است. بنابراین، مدیریت و استفاده درست از یک سیاست، بسیار اهمیت دارد. اینکه ما با روشی صوری، قومیتها و زبانها و سبک زندگی آنها را به رسمیت بشناسیم و همهجا در سخنرانیهای رسمی از آنها دفاع کنیم، ولی مردم در عمل حق نداشته باشند از هیچیک از این موارد استفاده کنند، به معنی یک سیاست تکثر قومی نادرست و آسیبزا است. اگر ما لباسهای محلی را میستاییم و آن را نشانه فرهنگ غنی خود میدانیم، باید حق استفاده از آن را هم در عمل ایجاد کنیم. همین امر در باب زبانهای محلی صادق است و نباید از تشتّت و درگیری و تنش ترسید. همیشه آنچه این آسیبها را ایجاد میکند، سختگیری و محرومیت است، نه آزادی و تقویت هویتهای محلی و کوچک در برابر هویتهای مرکزی و قوی.
به نظر میرسد سیاست نانوشته پیش یا پس از انقلاب، همسانسازی فرهنگی بوده است؛ نسبت همسانسازی و وحدت بین اقوام و مذاهب چگونه باید باشد؟ آیا راه وحدت از همسانسازی میگذرد؟
شبیهسازی و از میان بردن اقوام در ایران، چه امروز چه در آینده، غیرممکن است؛ زیرا قومیتها و زبانهای محلی دارای ریشهها و پایههای سرزمینی وسیع و حتی فراملی هستند و از همین روی دوام میآورند و سیاستهای یکسانساز، با اصرار و بدتر از آن، با زور، آنها را تقویت خواهند کرد. اما همسازی فرهنگی و تقویت وحدت ملی بر پایه به رسمیت شناختن عملی فرهنگهای محلی، امکانپذیر و بسیار مناسب است. این امر ربطی به همسانسازی دینی ندارد؛ زیرا ما در حوزه دینی بر خلاف حوزه قومی انسجام بسیار بالایی داریم. مسئله در اینجا سبک دینداری است که میتوان درباره آن بسیار سخن گفت؛ اما در اینجا نیز انعطاف و ملایمت و اعتدال ما سبب تقویت انسجام و وحدت خواهد شد و بالعکس، زورگویی و شدت عمل و خشونت ،این انسجام را از میان خواهند برد. این تجربه بارها و بارها در سراسر جهان تکرار شده و امروز تقریباً با قاطعیت میتوان از این تز دفاع کرد که نبود انعطاف در این زمینه، به شدت آسیبزا است.
گفتگو از امین یگانه
بازنشر این مطلب در چارچوب همکاری میان مجله مساله و سایت انسان شناسی و فرهنگ انجام میگیرد.