مرگ آدم ها را به یاد هم می اندازد و به یاد روزی که بی شک برای همه آنها از راه می رسد، روزی که هیچ کس دوست ندارد زمانش را بداند و همه می خواهند برای همیشه از یاد ببرند. مرگ حسین افشار نیز، خاطراتی را در من زنده کرد: اینکه یادم آمد مدت ها بود او را ندیده بودم و گپی با هم نزده بودیم و از «سرطانش» برایم نگفته بود: می گویم «سرطانش» برای آنکه هرگز ندیده بودم کسی به این سادگی، ولو در ظاهر، با مرگی اعلام شده کنار بیاید، چهره در چهره این مرگ بنگرد و لبخند بزند و به مسخره اش بگیرد و از آن موضوعی برای خنده خودش و دوستانش بسازد، موضوعی برای بسیاری از ما دوستانش که تا لحظه آخر به این مرگ اعلام شده ای که بیست سال بود، حسین آمادگی خودش را برای آن اعلام کرده بود ولی آن مرگ به سراغش نمی آمد، و او و ما همه «به ریش این مرگ» می خندید و می خندیدیم.
این بار، اما، مرگ آمد و حسین را با خود برد. و من، بی اختیار زمانی که خبر را خواندم، به یاد نخستین دیدارمان افتادم و سهمی که او، در آشنا و وارد کردن من با محیط دانشگاهی ایران داشت: او بود که مرا به سوی دوست دیگری سوق داد و برای اولین بار به من امکان داد به دانشگاه بیایم و تدریس بپردازم: آن دوست دیگر هم امروز دیگر نیست؛ چند ماه پیش برای آن دوست دیگر هم مرثیه ای نوشتم، دوستی که دین بزرگی نسبت به او در راهی که پیش گرفتم، دارم: محمد عبدالهی.
دوستان، یک به یک می روند، و گویی این سرنوشت ما است که گاه به گاه قلم به دست بگیریم و در غم از دست رفتنشان بنویسیم، تا روزی شاید کسی پیدا شود تا برای ما بنویسد…
حسین، اما، آدمی خاص بود، آدمی که گویی شادی در وجودش خانه کرده بود و مرگ توان بیرون راندنش را نداشت. آدمی که در این سال ها ، در اتاق انتظار مرگ، از چنان قدرتی برخوردار بود که قلم و هوش و اندیشه و آخرین نفس هایش را در اختیار ذهنیت هایی دیگر بگذارد تا آثاری را ترجمه کند و به خوانندگانی بسپارد که امروز شاید کمتر نام آن «مترجم» را بر کتابی که خوانده اند به یاد داشته باشند. اما برای او چندان اهمیتی هم نداشت. کارش را دوست داشت، زندگی را هم بیشتر، اما حاضر نبود، هر بهایی را برای آن بدهد. دوستانش را دوست داشت و می دانست و می دانستیم که مرگ او را یکی از همین روزها خواهد برد. مرگی که سرانجام آمد و حسین را برد.
کاش می توانستیم باز هم مثل روزهای پیش از رفتنش، به چهره کریه این مرگ بخندیم و بر آن لعنت فرستیم…