بدن و قدرت (بخش چهارم)

 

یک نکتۀ دیگر که شما مطرح کردید ارتباط غیرکلامی است و البته ما در اینجا بیشتر با نقش کلیدی بدن یعنی نمایش نمادین روبرو هستیم، از یک طرف دیدگاه ژرژ بالاندیه را داریم که روی آیین قدرت بحث می‏کند. و حتی به نمونۀ ایرانی آن، آیین میرنوروزی اشاره‏ ای دارد و از طرف دیگر در کنار این آیین‏های قدرت ما برداشت دیگری داریم از سوی کسانی چون باختین، که دیدگاه آن‌ها متفاوت است، خود باختین به نوعی حتی اشاره می‏کند این آیین‏های کارناوالی، زندگی بدنی را نشان می‏دهند و حتی از آن‌ها با عنوان آیین‏های احیای جسم نام می‏برد، در مورد رابله که بحث می‏کند به ویژه این مفهوم مورد اشارۀ اوست. این وضعیت‏های آستانه‏ ای و liminal  که وضعیت‏های انتقال هستند، ما را با وارونگی روبرو می‏کند که بدن عملاً از مهار خارج می‏شود؟ و به ویژه با تابو گره می‏خورد، یک جور وارونگی جنسیت، تداخل جنسی، بی‏نظمی که حال دیگر با آن نظم هم ‏سنخ نیست. ترنر نیز مسئله ضدساخت‏گرایی وضعیت لمینال را شرح می‏دهد. بر این اساس می‏توانیم بگوییم که ما عاملیت را در فضای liminal یا کارناوالی مشاهده می‏کنیم و یا فضایی که مبتنی بر فضای آستانه‏ای یا انتقال است؟

 

از این لحاظ ما کاملاً در خط بالاندیه قرار داریم و در موضع انسان‏شناسان سیاسی آفریقاشناس و بریتانیایی‏ها مثل گلاکمن و غیره که بحث مطرح شده از سوی آن‌ها بسیار روشن است و بحث این است که آن به اصطلاح دوره‏ها و یا موقعیت‏هایی که ما به آن‌ها موقعیت‏ها یا دوره‌های واژگونی می‏گوییم، یا موقعیت‏های گذاری(liminal)، این آیین‏‌ها عمدتاً یا صرفاً کارکردشان این است که امکان کنترل دوباره کالبدی را فراهم کنند. یا حتی کنترل کالبدی دوباره را با شدت بیشتری اعمال کنند و به‌هیچ‌‌عنوان نباید این آیین‌‏ها را نشانه‌‌هایی از توقف معنا‌دار و پایدار در کنترل کالبدی به حساب آورد.

 

 یعنی شما کارکرد این آیین‏‌ها را ضد‌ساختاری نمی‌‏بینید؟

 

ابداً. کارکرد این‌‌ها بر‌عکس کاملاً در داخل خود ساختار پیش‌بینی شده است. این بحث به شکلی گسترده در انسان‌‏شناسی آفریقا انجام شده است. در برخی از آیین‌‏ها زمانی که شاه از بین می‌‏رود یا کشته می‌‏شود، شاه جدید قبل از اینکه بر تخت بنشیند مورد تحقیر قرار گیرد. و مردم به او فحش می‌‏دهند و باید از میان مردمی به سمت تخت برود که به شدت به او اهانت می‌‏کنند و حتی به او مشت و لگد ضربه می‌‏زنند و… در اینجا شما یک نوع تخلیۀ احساساتی را نسبت به کسی که در مرحلۀ قبلی کنترل شدید کالبدی را ایجاد کرده می‌بینید، ولی هدف اصلی از این تخلیه این است که بعد از به قدرت رسیدن شاه در رأس و روی تخت سلطنت، کنترل کالبدی به همان موثری زمان قبل از او اعمال می‏شود. بگذارید من یک مثال مدرن در این‏ باره بیاورم که البته ممکن است برای زمان حال چندان خوشایند نباشد: حتی در سیستم‏‌های دمکراتیک که امروزه وجود دارد، آنچه که به آن دورۀ انتخابات گفته می‌‏شود که یک نوع جشن و کارناوال است و همان واژگونگی است که از آن صحبت شد. جایی است که مردم حکومت می‏‌کنند و دولت‌‏ها و مردم هستند که تصمیم می‌‏گیرند، این عدۀ محدود چند هفته‏ای به واقع نقش همان حالت واژگونی را ایفا می‌‏کند، پیش و بعد از این دوره کنترل کالبدی کامل است و مردمی که در واقع می‌‏آیند و در جشن انتخابات و شور و شوق آن شرکت می‏‌کنند، مردمی‌‏اند که به نوعی کالبد آن‌ها رها شده است. به نوعی کنترل کالبدی به رویشان کاهش پیداکرده است در حالی که در قبل و بعد از این جریان، کالبد آن‌ها کاملاً زیر کنترل است یعنی آن‌‌ها، آدم‌‏هایی هستند که باید در ساعت و روز خاصی به سر کار بروند و عملاً دخالتی در هیچ چیز نداشته باشند جز این‌که سیاست را تحمل کنند، جز این‌که به عنوان مهره‏‌ای در بازی سیاسی قرار بگیرند و کسانی که هیچ نوع اراده‏ای ندارند، هیچ نوع عملی نمی‏‌توانند انجام بدهند؛ و تا زمانی که باز انتخابات انجام بگیرد و در نتیجه شما می‌‏بینید که همیشه این حالات گذار،liminal یا واژگونی، هدفی جز تضمین به تداوم سیستم ندارد به تداوم کنترل کالبدی تضمین می‏‌دهد. این البته از طریق رهایی نسبی و مقطعی کالبد ممکن می‌‏شود. حتی تا اندازه‌‏ای می‌‏توان گفت که تظاهرات و شورش‏‌های سیاسی نیز چنین نقشی را دارند یعنی در بسیاری موارد پس از آن‌‌ها با تقویت و تثبیت یافتن قدرت روبرو می‏شویم و نه با تخریب و از میان رفتن دولت و حتی آنجا که به عنوان مثال یک انقلاب اجتماعی تصور تخریب قدرت را به وجود می‌‌آورد باز هم در فرایند‌های پسا‌انقلابی در بسیاری موارد ممکن است با بازسازی سیستم‌‏های پیشین به صورتی قدرتمند‌تر روبرو شویم که در این صورت می‌‏توانیم از دوره انقلابی به مثابۀ یک آیین واژگونی صحبت کنیم.

 

بروم فایلد انسان‌‏شناس آمریکایی معتقد است که جنسیت، فرقه، طبقه، سن، قومیت و…. خود افراد و عامل فاعلیت و عاملیت هستند. در حوزۀ آیینه‏‌ای کارناوالی عملاً تداخل جنسی، به هم خوردن نظم یا ادبیات دو‌گانه که به قول باختین زمان چند‌صدایی که تبدیل به زمان مدرن می‌‏شود، باختین حرکت جامعه اروپایی به سمت رنسانس را به معنی قدرت گرفتن آیین‏‌های مردمی و آیین‌‏های رسمی دانست. بر این اساس شما هیچ عاملیتی برای آیین‏‌ها قائل نیستید؟

 

در اینجا یک نوع عاملیت را می‏‌توانیم ببینیم و آن این است که خود نفس به وجود آمدن دوران گذار روی کسانی که در این دوران گذار شرکت دارند و کسانی که کنترل کالبدی را پیش و بعد از دوران گذار در دست دارند، تأثیر‌گذار است. یعنی که پیش و بعد از دوران گذار ما کنترل کالبدی را داریم اما لزوماً پیش و بعد از آن دوران، کنترل کالبدی یکسان نیست. به عبارت دیگر واژگونی همیشه به نوعی تأثیر‌گذار است، تأثیر اولیه یا کارکرد اولیه در تداوم سیستم است اما سیستم از این دوران توقف کالبدی برای تغییر شکل خود تأثیر می‏‌پذیرد. کما این‌که برای مثال همانگونه که گفتیم اگر انقلاب‏‌های سیاسی در نظر بگیریم آن‌‌ها را به معنایی می‌‏توان به دوره‌‏های گذار یا واژگونی تعبیر کرد. بعد از دوره‌‏های گذار می‏‌بینیم که سیستم دوباره تجدید شده است، یعنی دوباره قدرت خود را بازساخته است و دوباره اعمال نفوذ می‌‏کند و افراد زیر نظر هستند اما این قدرت کمابیش شروع به تغییر هم کرده است. شکل و گروهی از روابط آن تغییر کرده و آن را متحول می‌‏کنند. این استدلالی قابل پذیرفتن است و می‌‏توان به آن تأثیر عاملیت نام داد که در دوران واژگونی وجود دارد. پیش و بعد واژگونی، در واقع همه چیز شبیه به هم نیست، قدرت در جای خودش است و قدرت به نوعی تضمین می‏‌شود. اما شکل قدرت به هر حال شروع به تغییر می‏‌کند.

 

باختین اشاره می‌‏کند که این آیین‌‏ها ممکن است به ظاهر در برابر قدرت منکوب شود اما در طول زمان خود به تغییر قدرت منجر می‏‌شود. در واقع انباشت این آیین‏‌ها و قدرت‌‏گیری ساختاری آن‌‌ها با طول یک عصر نو همراه می‌‏شود، بر این مبنا جست‌‏و‌جوی مدرنیته از دل آیین‌‏های کارناوالی و مادی و سکولار ممکن می‌‏شود. آیین‏‌های‏کارناوالی با طرح مفهوم جنسیت به ویژه به نقد قدرت منجر می‌‏شوند. و این را در خصوص رابله مشاهده می‌‏کنیم. باختین در اینجا به رویکرد انتقادی ساختار کارناوالی در نقد قدرت معتقد است.

 

نمی‏‌توانیم بگوییم که هیچ نوع رویکرد انتقادی وجود ندارد، بحث بر سر این است که به چه چیزی انتقاد بگوییم. به عنوان مثال آیا رویکرد انتقادی را یک شکل آگاهانه زیر سؤال بردن نظم و اشکال قدرت به حساب می‏‌آوریم یا نه. من فکر نمی‌‏کنم که در این آیین‌‏ها و حتی اعتراضات سیاسی نظم به شکل آگاهانه زیر سؤال رفته و نفی شود. آن چیزی که در واقع نفی می‏‌شود نظم نیست، بلکه شکلی از نظم است که به پایان رسیده است، مثل شاهی که می‏‌میرد ولی بلافاصله بحثی که مطرح می‏‌شود این شعار معروف است که: «شاه مرد، زنده باد شاه»، یعنی نظمی که به وجود می‏‌آید تداوم نظم قدیم است و نقش این واژگونی هم این است که بتواند این تکرار را امکان‏‌پذیر کند. شما می‏‌‌بینید که بسیاری از شورش‌‌ها در قالبی آیینی-مناسکی نقش آن را دارند که این به اصطلاح‌ گذار‌ها را از طریق به وجود آوردن یک فرکانس یعنی فراوانی زمانی تا جایی که ممکن است تحت کنترل در بیاورند. مثلاً ما می‏‌بینیم که در گروه زیادی از جشن‌‏ها یا مراسم سال نو، فرکانس و تکرار خود از یک منطق پیروی می‌‌کند. مثل‌اینکه منتظر نشویم شاه بمیرد تا آیین و واژگونی را ایجاد کند و به جای این انتظار به شکل نمادین شاه را بکشیم و دوباره او را زنده کنیم؛ به شکل نمادین شاه را از تختش پایین کشیده و دوباره او را بر سر جایش بنشانیم.

به گمانم آنچه شما می‏گویید در مورد آیین شاه‏کشی به ویژه در حوزۀ فرهنگی آفریقا که اشاره کردید صدق می‌‏کند و بحث من بیشتر بر روی ساختار کارناوال متمرکز است البته من در مورد آیین‏‌های شاه‌‏کشی با شما هم‌نظرم اما در مورد کارناوال نظریه بالاندیه را صادق نمی‏‌دانم بلکه با نظر باختین و ترنر هم‌‏سو هستم.

 

بستگی دارد شما از چه کارناوالی صحبت کنید، سبک‏‌های کارناوالی بسیار متفاوت هستند. خود واژه کارناوال ریشه در واژۀ روزه دارد. یعنی در واقع به معنی خروج از یک محدودیت فیزیکی درد‌آور است و لذت را تداعی می‌‏کند. بنابراین خود این امر می‌‏تواند به این صورت تلقی شود که کنترل کالبدی و نظم نوعی درد باشند. کارناوال بازگشتی به لذت است و حالت بعد از کارناوال بازگشتی به درد است. بنابراین من باز به چرخۀ درد – لذت – درد اشاره می‏‌کنم که در حقیقت در آن لذت بین دو درد می‏‌آید و درد بعدی را امکان‏‌پذیر می‌‏کند.

 

 

من کارناوال را بر مبنای تعریف باختین و انسان‌‏شناسانی که متأثر از کار او هستند چنین تعریف می‏‌کنم، یعنی یک موقعیت تعلیق که در آن خرده‌‏فرهنگ‌‏های مغلوب و نظام‌‏های ارزش خاموشی یا مطرود امکان ظهور پیدا می‏‌کنند و این خود با باز‌تعریف مفاهیمی چون سکس، جنسیت، غذا، لباس و … همراه است و زبان رسمی به معنای وسیع آن کنار نهاده می‌‏شود.

 

بسیار خوب این با تعریف من چه از منظر و ریشه‏‌شناسی یعنی شکستن دوره و چه چرخه درد – لذت – درد چه تفاوتی می‌‏کند؟

 تفاوتش در عقب رفتن مرزهای فرهنگ رسمی است. یعنی فرهنگ رسمی در طغیان رابله‌‏وار و فرهنگ مردم، مجبور به پذیرش واقعیت زندگی مردم و سبک این زندگی است. در اینجا مفهوم آزادی و طغیان مطرح است. در اینجا عصیان بدن، عصیان بر علیه مرزهای قدرت است، یعنی همان واژگونی جنسیت یا نظم جنسی که شکسته می‌‏شود. اصلاً سخن یا گفتمان جنسی دارای یک ناخود‌آگاهی سیاسی مرتبط با ساختار قدرت است،که نمونه‌‏های روشن آن رابله و عبید هستند.

به نظر من کارناوال شکل عصیان نیست، جشن و کارناوال را نمی‏‌توان عصیان تلقی کرد، این‌‌ها ممکن است شکل عصیان داشته باشد ولی عصیان نیستند.

با توجه به آن‌که یکی از موضوع‏‌های اساسی قدرت بدن است، بدن چگونه در برابر قدرت عصیان می‏‌کند و به عاملیت می‌‏پردازد؟

 

بدن می‌‏تواند به صورت‌‏های بی‌‏نهایتی این کار را انجام بدهد و بستگی دارد که ما از کجا و کی و چه روابطی صحبت بکنیم. در واقع هر نوع خروج از نظم نه در قالب یک جشن کارناوال بلکه در قالب یک شورش، گویای یک نوع تعصب کالبدی است. فرض بکنید یک جشن را با یک شورش مقایسه کنیم. در یک جشن افراد کار نمی‏‌کنند، اما کالبد به کار وادار می‌‏شود و زیر یک فشار کالبدی حرکات مشخص را انجام می‏‌دهد. کالبد می‌‏تواند برود و هر کاری که می‏‌خواهد در خیابان بکند به این دلیل که مجازات نمی‌‏شود به همین دلیل هم من می‏‌گویم که شما با عصیان روبرو نیستید. ولی فرض کنید که کالبد شما به جای اینکه صبح برود سر کار در خانه بماند و بخوابد، و استراحت کند. این را من یک عصیان می‏‌گویم.