بسیار خوب در اینجا ما با طبقهبندی و مقولهبندی کالبدها روبرو هستیم. که البته پیش از آن در یونان باستان در آرای افلاطون و ارسطو نیز تعریفی کاربردی پیدا میکند که با ترسیم یک هرم همراه است. کالبدهایی که از طلا، نقره و مساند و طبقات هر یک برای کار و کارکردی ویژه خلق شدهاند. یعنی با این اشاره میخواهم سؤال خود را دوباره تکرار کنم. در اینجا مقولهبندی کالبد به خود و دیگری، یا شکلبخشی به نظم و رژیم حقیقت از سوی قدرت همراه است. یعنی اگر کالبدی در مقوله و طبقهای که تعریف میشود قرار بگیرد بر اساس کوشش در زمینه همگونسازی به کالبد دیگری تبدیل میشود به تابو، که باید از منظر قدرت تخریب گردد؟
اینجا بحث همگونسازی، شبیهسازی و… است و نیز مفهوم جامعهپذیری. در واقع ما کالبد دیگری را شبیه به خود میکنیم. در اینجا ترس به شکل دیگری عمل میکند. در شکل اول ترسی قدرتمند، گرایش به تخریب کالبد دیگری را به وجود میآورد و در نتیجه صرفاً ما به طرف خشونت میرویم. خشونت که از بین بردن فیزیکی کالبد مقابل را تنها راه رسیدن به ارضای خود میبیند و این را میتوان در نسلکشیها دید. اما راه دیگری هم وجود دارد که ما کالبد دیگری را شبیه به خود کنیم و به این طریق آن را بپذیریم. این عمل در مقایسه با نوع اول راهحلی اقتصادیتر است، منتهی همیشه مورد پذیرش قرار نمیگیرد. در مورد یهودیان لااقل از اواخر قرن ۱۵ که بحث اخراج آنها از اسپانیا در سال ۱۴۹۲ پیش آمد، چیزی وجود داشت به نام مسئلۀ یهود. مسئلۀ یهود چه بود؟ یهودیان قوم پراکندهای بودند که یک گروه را تشکیل دادند و در کشورهای مسیحی حضور داشتند و در این حضور در کشورهای مسیحی، حاضر نبودند مسیحی شوند و به قومیت خود و دین خود پایبند بودند و در نتیجه مسیحیان هم به دلیل مسائل و سوابق تاریخی با یهودیان دچار تنش میشدند، دو گرایش در این زمینه وجود داشت: نخست آنکه خواسته میشد یهودیان با دیگرآن همگون شوند یعنی آنها میتوانستند مذهب و هویت خود را در درون حفظ کنند، ولی از لحاظ بیرونی باید به مردمان دیگر کاملاً شبیه شوند. و کالبد آنها هیچ تفاوتی با کالبدهای دیگر نداشته باشد و البته یهودیها به مسیحی شدن تشویق میشدند. اما در کنار این گرایش: گرایش دیگری درست برعکس به هیچ گونهای حاضر نبود این دیگربودگی را بپذیرد و بر آن بود که با راههای خشونتآمیز به سوی حذف فیزیکی یهودیان حرکت کند. ما میبینیم که از قرن ۱۹ گرایشهای یهودستیزی شدت میگیرند و به این ترتیب درست به خواستهای مخالف وضعیت قبلی میرسیم یعنی از یهودیان خواسته میشود که خود را مشخص کنند، در این زمان است که یهودیان وادار میشوند در نقاط خاصی از شهر ساکن شوند و در آنجا زندگی کنند. یعنی بروند و در گتوها زندگی کنند. البته گتوها قبلاً وجود داشتند اما از اواخر قرن ۱۸ و ابتدای قرن ۱۹ گسترش یافته و محدودیتهایشان تشدید و یهودیان وادار شدند که ستاره داوود را بر روی جامههای خود بدوزند. و ادامه این جریان در دوره هیتلر آن بود که به یک راهحل نهایی برسد، آن راهحل نهایی برای مسئلۀ یهود نیز چیزی نبود جز آنکه همه یهودیان باید کشته شوند. به عبارت دیگر راهحل نهایی چیزی جز تخریب کامل کالبدی نبود در حالی که ما همیشه آن گرایش اول را داشتیم و گرایش اول گرایش اقتصادیتر بود – ما دیدیم که راهحل نهایی هیتلر به چه فاجعهای چه برای یهودیان و چه برای دیگران منجر شد ولی گرایش همگونسازی خود را به عنوان گرایش کمهزینه مطرح کرد. این گرایش میگوید: من کالبد دیگری را تخریب نمیکنم به شرط اینکه دیگری کالبد خود را کاملاً شبیه کالبد من کند. شبیه شدن کالبد دیگری به کالبد خودی البته یک تمثیل است. البته کالبد دیگری هرگز نمیتواند به کالبد خودی تبدیل شود. چطور ما میتوانیم انتظار داشته باشیم یک فرد سیاهپوست شبیه یک سفیدپوست شود؟ چنین چیزی ممکن نیست! پس واقعاً منظور از همگونسازی یا شباهت یافتن کالبد دیگری به کالبدخودی چیست؟ اینکه این کالبد در آن چیزی که امکان دارد، شبیه کالبد خودی شود. ما حتی میتوانیم از این هم بالاتر برویم و بگوییم هدف آن بوده است که کالبد دیگری از کالبد خودی تقلید کند.
اینجا یک مثال جالب را میتوان مطرح کرد که آن را میتوان در یکی از فیلمهای پازولینی (۱۲۰ روز سودوم، ۱۹۷۶) دید و آن راندن بدن به موقعیت اولیه و کاهش آن به رفتارهای جنسی یا غریزی چون دفع یا تناول است. این فیلم بازسازی فضایی است که به صورتی تمثیلی ستیز کالبدی نظامهای توتالیتری چون فاشیسم را برای استیلا بر کالبد نشان میدهد که البته با واقعیت هم بیگانه نیست و یادآور اردوگاههای نازی و بدن تکیده و لاغر ساکنان اردوگاه است، یعنی حتی عریان کردن زندانیان که اتفاقاً آن را سالها بعد نیز در ماجرای شکنجه آمریکاییها بر روی زندانیان عراقی بعد از فتح بغداد دیدیم. یعنی آنجا کاهش فرد به موقعیت بدنی آمیزش (دفع، تناول، و…) و حتی مدفوعخواری، مقولهبندی کالبدی را در بدن برتر و فروتر به آستانۀ دیگری از ریختبندی خود و دیگری میرساند، تخفیف نیازهای دیگری و استحالۀ او به نیازهای زیستی و حیات بیولوژیک. یعنی حیوانگون کردن انسان، به گمانم در این حالت ما با گونهای دیگر از اعمال قدرت بر بدن روبروییم، اینکه کالبد فرد از قلمرو فرهنگ به قلمرو حیات زیستی آن هم در شکلها بدوی، حیوانی رانده میشود؟ کالبد دیگری شروع به تقلید از کالبد خودی میکند. حال این تقلید در کجا روی میدهد؟ در شیوۀ زندگی، شیوۀ خوراک، و در تمام آن چیزهایی که به نیازهای کالبدی میشود، یعنی به موجودیت کالبدی. کالبدی که شروع به تقلید از کالبد خود میکند، یک کالبد همگون شده(assimilate)تلقی خواهد شد. سیاهانی که درست مثل سفیدان رفتار کنند، به یک سفید درجه ۲ تبدیل میشوند. مثل شرقیهایی که ادای غربیها را در میآورند و به غربیهای درجه ۲ تبدیل میشوند.
میتوان این طور گفت که قدرت میکوشد حق عاملیت یا فاعلیت را از فرد بگیرد، در تفسیری از فاحشهگری ممکن است آن را برابر با استقلال جسمانی بدانند هرچند گروهی دیگر یعنی به ویژه فمنیستها آن را بردگی جسمانی میشمارند. بر این اساس میتوان گفت در مرحلهای آینهای (mirror stage) که مورد اشارۀ لاکان است، به قول مید «من اجتماعی» (me) میکوشد قویتر از «من فاعلی» (I) شود و با تسخیر کالبد، حق عاملیت را از فرد بگیرد، یا از خردهفرهنگها بگیرد. مثل آنچه در چین و رویکرد مائو روی داد، همگونی بدن، و بر این پایه فقدان عاملیت.
طبعاً قدرت کنترل حق عاملیت است و به تنظیم آن به گونهای میپردازد که با نظم دست ساخت او منطبق باشد. کالبد در هیچ زمانی به افعال مطلق نمیرسد، یعنی کنترل کالبدی یا کنترل مغز بر روی ماهیچهها مگر آنکه در صورت لزوم عاملیت را در سطح بیولوژیک آن از بین ببرد. مثل اینکه وقتی شما زندانیای را در داخل یک سلول انفرادی میاندازید، در واقع چه کار میخواهید بکنید در واقع سلول انفرادی یک نماد است به این معنا که حرکت را محدود میکند، اما زندان انفرادی یک فضای فیزیکی محدود کننده و کاهش دهنده شدید عاملیت نیز هست که بدین ترتیب اثر مضاعفی بر فرد باقی میگذارد.
یعنی وقتی حرکت بدن فرد محدود میشود، خود او هم محدود گشته است؟
صددرصد! کالبد محدود میشود به یک چارچوب کوچک و مشخص. همیشه میشود این سؤال را کرد که اگر انسان در جهان ذهن خود میزید و عظمت او به مغزش وابسته است، چرا وقتی انسان را در یک سلول انفرادی زندانی میکنند، او پس از مدتی به مرز جنون میرسد. چرا این انسان نمیتواند به درون ذهنیت خود که یک جهان مطلق و بزرگ است وارد شود؟ چرا نمیتواند به یک سفر درونی دست بزند که فرض اولیهاش وجود دارد و میتوانیم در این بالا به جهان عرفانی اشاره کنیم. همۀ اشکال عرفان هم میتوانند مثال باشند. ولی فکر میکنم اگر همان عارفان را درون یک سلول انفرادی بیندازید خیلی سریع عرفان یادشان خواهد رفت. چرا؟ چون در داخل یک سیستم کنترل شدید کالبدی همه چیز تحت تأثیر این کنترل قرار خواهد گرفت. این را میتوان با روشهای مختلفی آزمایش کرد. شما کافی است دستهای کسی را ببندید و واکنشهای او را به تدریج مشاهده کنید. این واکنشها به سرعت همه چیز را تغییر خواهند داد. یعنی ذهنیتی بدون کالبد نمیتواند وجود داشته باشد. ذهنیت ما همانقدر در مغزمان هست که در کالبدمان وجود دارد. به همین دلیل است که هر نوع صدمۀ کالبدی به یک نوع ضایعۀ ذهنی تبدیل خواهد شد هر نوع نقص عضو، به یک نوع ضربۀ ذهنی مبدل میشود. حتی هر نوع زخمی که روی بدن شماست به چیزی که درون ذهنتان جا گرفته است بدل خواهد شد. بیماری شما تنها یک آسیب یا مشکل جسمی نیست، بلکه آشفتگی ذهنی شما را هم در پی خواهد داشت. کسانی که شکنجهگر هستند میدانند که با تخریب کالبد میتوان روح یک فرد را از بین برد. و دیگر هیچ وقت این روح مثل سابق نخواهد شد. در حالی که اگر فرض ما این بود که کالبد را میشد از ذهنیت جدا کرد، میتوانستیم یک ذهنیت فراخ و گشاده باشیم. کالبد ما وارد یک دورۀ درد شود و از آن به صورت دست ناخورده خارج بشود. آن وقت دیگر درمان افراد شکنجه شده در درمانگاههای خاص به منظور بازگشت آنها به زندگی عادی معنایی نداشت و این در حالی است که این افراد هیچ وقت نمیتوانند به زندگی عادی بازگردند. وقتی شما به تخریب کالبد بپردازید، ذهن برای همیشه تخریب خواهد شد. و در نتیجه بحث عاملیتی که شما مطرح میکنید، این همان نقطهای است که قدرت در همه اشکال خود خیلی زود متوجه آن شد. میدانید که ماکیاولی در شهریار صحبت میکند از اینکه چگونه یک حکومت به دو صورت میتواند باقی بماند: با خوبی کردن و ایجاد محبت ویا با بدی کردن و ایجاد ترس و او معتقد است که حکومت با بدی کردن میتواند بهتر و بیشتر دوام بیاورد. بدی کردن یعنی اعمال خشونت، زور، شکنجه و ظلم و….. چرا این راه را پیشنهاد میکند؟ استدلال او این است که انسانها خوبی را به سرعت فراموش میکنند اما بدی در ذهن آنها باقی میماند، شما اگر به کسی خیلی خوبی بکنید، غذا به او بدهید و او را تیمار کنید و او از شما لذت ببرد، بیولوژی انسان لذت را به سرعت از یاد میبرد، اما تجربۀ درد، تجربهای است که باقی میماند. من فکر میکنم همگی ما از دوران کودکیمان درد و تنبیه را بیش از تشویق به یاد میآوریم.
با توجه به نظر شما، توجه به استفاده از مکانیسم حافظه از سوی قدرت امکان دیگری برای برتری بر کالبد است، قدرت به کمک حافظه به مهار کالبد دست مییابد؟
قدرت نسبتاً با سرعت بهطور خودآگاه یا ناخودآگاه متوجه آن میشود که از طریق ایجاد درد میتواند کار خود را به پیش برد. یکی از طرق ایجاد درد نیز انقباض کالبدی یعنی جلوگیری از حرکت کالبد، یا زیر فشار قرار دادن یا تخریب کالبد است. اگر ما تنها جلوی حرکت یکی از اندامها را بگیریم، این عدم اجازۀ حرکت پس از اندک زمانی سبب ایجاد درد میشود و این حداقل درد است. قدرت متوجه میشود که تجربۀ لذت به سرعت فراموش میشود ولی تجربه درد پایدار است و این همان نظر مایکاول است. یعنی مردمانی که در رفاه زندگی میکنند خیلی سریع این رفاه را فراموش میکنند، یعنی آن را به صورت یک امر بدیهی تصور میکنند. حتی میتوان این استدلال را در موقعیت زیستی خود نیز مشاهده کرد. برای نمونه همۀ ما از روز تا شب با یک ریتم ۵ تا ۶ یا ۸ تا ۱۰ بار در دقیقه تنفس میکنیم؛ این تنفس به نظرمان یک امر کاملاً بدیهی میآید اما (به قول معروف و نکتهسنجانۀ سعدی) به محض اینکه جلوی نفس کشیدن یا بازدم ما گرفته شود، بلافاصله دچار یک شکنجه یا درد خواهیم شد. تجربۀ این درد، تجربهای است که برای ما باقی میماند، ما هیچوقت تنفسهایی را که در طول عمرمان کردهایم به یاد نمیآوریم در حالی که تجربه خفگی کاملاً پایدار است.
البته اگر مشکل ریوی داشته باشیم، نوع نفس کشیدن ما از گذشته یادمان خواهد ماند.
بله حتی اگر ۳۰ سال پیش شما دچار یک خفقان شده باشید، هیچ وقت این را فراموش نمیکنید. قدرت این مکانیسم را به خوبی درک میکند. مکانیسم درد در مقابل لذت. لذت را هم اغلب از خلال و به دست قدرت دریافت میکنیم، منتهی لذت در دست قدرت اغلب عاملی برای معامله است. این همان اصطلاح معروف «چماق و هویج» را به یاد میآورد. اما اشکالی که ما به این اصطلاح داریم، نادیده گرفتن مؤثر بودن بیشتر چماق است. عملاً دیدهایم که گاه بدون آنکه هویجی در کار باشد صرفاً به ضرب چماق کارها به پیش رفتهاند و کنترلها به انجام رسیدهاند. این را بسیاری فراموش میکنند و فکر میکنند که اگر هویجی در کار نباشد قدرت از کار میافتد. حال آنکه چنین چیزی نیست.
و نظر شما در مورد سادومازوخیسم یعنی دگر- خودآزاری چیست؟
این یکی از بحثهایی است که به آن خیلی پرداخته شده است. پرسش آن است که آیا قدرت یا دردی که اعمال میشود و تأثیرگذاری حاصل از آن در سوی مقابل فقط حس نفرت تولید میکند یا یک نوع حس مبهم که شامل نفرت و عشق است. به عبارت دیگر کسی که دارد شکنجه میبیند آیا در این شکنجه فقط درد را تجربه میکند یا ممکن است که در این شکنجه تجربه درد و لذت را بهطور همزمان داشته باشد. این یک بحث بسیار حساسی است که از آن سوءاستفادههای زیادی شده و البته این بحث عمدتاً در حوزۀ روانشناسی قرار دارد و برمیگردد به یک روانشناسی فرویدی که عموما در انسانشناسی نسبت به آن واکنش منفی وجود دارد. البته اگر این بحث صرفاً در چارچوب روانشناسی باقی بماند ما میتوانیم بگوییم که کم و بیش به ما ربطی ندارد و وارد آن نشویم، اما اگر متأسفانه به درون حوزههای خارج از روانشناسی هم کشیده شود، موضوع متفاوت خواهد بود. برای نمونه ممکن است از درون این نظریه گروهی از رویکردها استخراج شوند که در آنها نقش و مسئولیت قدرت در تغییر کالبد دیگری، به همان اندازه ارزیابی شود که نقش و مسئولیت کالبد تغییر یافته. به عبارت دیگر ما همان اندازه فرد شکنجهگر را مسئول بدانیم که فرد شکنجه شده را. که البته ما در اینجا به شدت موضعگیری میکنیم و من شخصاً چنین استدلالی را نه تنها نمیپذیرم بلکه آن را کاملاً خطرناک و مشروعیت دهنده به اصل اعمال قدرت و تخریب کالبدی میدانم. شما میبینید که امروز تمام کسانی که در دفاع از موقعیت کنونی نظام جهانی و سلطه کشورهای توسعه یافته غربی و علیه جهانسومگرایی مطلب مینویسند، یعنی همان کسانی که از حمله آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کردند، ادعای آن را دارند که در واقع یک طرف قدرت برابر با طرف دیگر قدرت است. یعنی آن کسی که مورد ظلم قرار میگیرد، همانقدر مقصر است که فردی که ظلم را اعمال میکند؛ و حتی از این هم پیشتر میروند و به سهولت ادعا میکنند که در نظام جهانی کنونی کشورهای جهانسوم مقصران اصلی هستند و هرچه بر سرشان میآید حقشان است و قدرتهای بزرگ کاری نمیکنند (و هرگز حتی در دوره استعمار کاری نکردهاند) جز به پیش راندن جهان و تمدنسازی در آن. در حالی که در شرایط پیچیدهای که امروز در جهان وجود دارد، باید پیش از هرچیز بر خطرات ناشی از نابرابریها میان انسانها تأکید کرد و نه برابری مفروض و خیالین میان آنها! البته این بحث را میتوان ادامه داد که از چارچوب موضوع ما خارج میشود.