بدن و قدرت (بخش دوم)

 

  شما ارتباط کلامی و غیر‌کلامی را از هم منفک ساختید. می‌‏‌دانیم که ارتباط کلامی با مسئلۀ قدرت آمیخته است. یعنی بخش عمده‏‌‌ای از اقتدار به کمک زبان درونی شده و انتقال پیدا می‌‌‏کند. حال مسئله این است که خود بدن چطور؟ من یاد داستانی از کافکا می‏‌‌افتم جایی که قهرمان جوان در تضاد با پدر خود قرار دارد و بعد به هنگام بیماری پدر روانداز او را به‌‌طور کامل بر روی وی می‏‌‌کشد و به نوعی جسم او را که نماد قدرت بوده است، حذف می‏‌‌کند و جایی دیگر باز از آثار کافکا دستگاه شکنجه را به عنوان نماد قدرت در غلبه بر جسم می‏‌‌بینیم. حال با توجه به اینکه مباحث زیادی وجود دارد مثل بحث انضباط جنسی که فوکو مطرح می‌‏کند، رژیم حقیقت و کنترل بدن، من سؤالم این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. البته متن‌‏های بسیار قدیمی داریم مثل شایست ناشایست، ارداویرافنامه، و…. که همۀ این‌‌ها مهار بدن را نشان می‏‌دهند، اینکه زن دشتان نباید از کنار آتش بگذرد، این‌‌که باید در مکانی خاص و در شرایطی ویژه محدود بماند، شما به مالینوفسکی اشاره کردید، مالینوفسکی در تعریف تابو به نظریه جادو اشاره می‏‌کند و آن را با مانا بسیار مرتبط می‏‌داند، قدرت پنهانی که نظم را شکل می‏‌دهد، و باز فکر کنم داگلاس هم همین را می‏‌گوید یعنی تابو نظم را از بی‌‏نظمی جدا می‌‏کند و قدرت را ابقا می‌‏نماید. من پرسشم از شما این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. و آیا بدن که مضمون اصلی یا یکی از مضامین اصلی تابوست (خوردن، آشامیدن، آمیختن، و…) عنصری است که نظم کیهانی و نظم اجتماعی را با تولید معانی متفاوت با معنای دلخواه قدرت تهدید می‌‏کند؟ یعنی بدن نماد طبیعت است و قدرت به کمک مهار آن خود را ابقا و احیا می‏‌کند؟ و اصولاً آیا غیر از ارتباط کلامی که متأثر از ساختار قدرت است، ارتباط غیر‌کلامی هم که مرکزش باید بدن باشد و آنطور که شما توصیف کردید آیا متأثر از قدرت و ساختار آن هست؟ از طرف دیگر است که با ظهور ارتباط کلامی، قابلیت افسانه‏‌ای بدن کم می‌‏شود، اما در فضای آیینی به گمان بدن همچنان یک نماد یا نشانه می‏‌ماند و از قضا در این فضا یا قدرت تابو و توتم مناسبت می‏‌یابد.

 

بی شک بحث قدرت محوریت خود را در کالبد پیدا می‌‏کند، اما نباید تصور کرد که مسئله کنترل کالبدی از طریق قدرت با زبان شروع شود. این به نظر ما یک تصور نادرست است. چون همان‌‌طور که گفتیم سرگذشت انسان، سرگذشت خیلی طولانی‌‏تری از تاریخ زبان است و ما می‌‏دانیم که مسئلۀ قدرت خیلی سریع در جوامع انسانی ظاهر می‏‌شود. چرا؟ در این مورد ما یک پاسخ خیلی روشن داریم: می‌‏دانید که انسان‌‏های ابتدایی گردآورنده و شکارچی بودند، اما آن‌‌ها شکارچی‏‌های ضعیفی به شمار می‌‏آمدند. می‌‏دانیم که این انسان‌‏ها، انسان‏‌هایی بودند که در ابتدا حتی شکارچی نبودند بلکه بیشتر گیاهخوار یا لاشه‌‏خوار به حساب می‏‌آمدند، یعنی در جایی که دیگر شکارچی‌‏‌های قوی شکار می‌‏‌کردند، لاشه‌‏های باقی‏‌مانده را مصرف می‏‌کردند، البته بخش‌های قابل مصرفشان (مثل محتویات روده را). اما در طول دوران پارینه‌سنگی تا دوران نوسنگی از انسان ماهر (homo habilis) تا انسان اندیشمند اندیشمند(homo sapiens sapiens)ما مشاهده می‏‌کنیم که این انسان ضعیف و این شکارچی ناتوان به یک شکارچی بسیار قوی تبدیل می‌‏شود و یکی از مهم‌‏ترین دلایل این تغییر ابزارسازی انسان است و ابزارسازی را باید در واقع تقویت، بازسازی و تداوم کالبد دانست. بدین ترتیب برای اولین بار انسان به تنها موجودی تبدیل می‌‏شود که موجودات بسیار بزرگ‌‏تری از خود را شکار می‌‏کند. اما علت دیگر این تغییر وضعیت در انسان آن است که انسان برای نخستین بار و به صورتی منحصر به فرد در میان سایر جانوران شروع به انجام شکار دسته جمعی می‌‏کند. ما هیچ شکارچی دیگری نداریم که جمعی شکار کند، شکار در نزد سایر جانوران شکل فردی دارد، یعنی یک شکارچی می‌‏رود و شکار می‌‏کند اما توزیع شکار می‌‏تواند برای جمع باشد. انسان اولین موجودی است که جمعی شکار می‏‌کند و جمعی هم شکار خود را توزیع می‌‏کند به همین دلیل نیز به ناچار پای قدرت به میان کشیده می‏‌شود. ما به هیچ وجه نمی‌‏توانیم تصور کنیم که یک شکار جمعی بدون وجود اقتدار(autority)بتواند رقم بخورد. چرا که هر نوع نظمی که شکل پیچیده داشته باشد با نیاز به سازماندهی و بنابراین اقتدار همراه است. یعنی انجام شکار جمعی و بعد توزیع آن، مسلماً احتیاج به دخالت قدرت دارد. بنابراین قدرت بسیار پیش از ساختارهای زبانی وجود داشته است. و پیش از آن در مباحث سیاسی که به منشأ قدرت می‏‌پردازد، برای نمونه در اشکالی همچون رییس سالاری‌‏های اولیه و اقوام ابتدایی جست‏‌و‌جو می‌‏شود. یعنی ما با شکلی از قدرت روبرو بوده‌‏ایم که به نوعی بدون به وجود آمدن نهادهای قدرت، خود را در قوانین شکار اعمال می‏‌کرد. این شکل از قدرت که بر پایۀ مطالعات رفتارشناسی حیوانی – شاید – در نزد حیوانات هم دیده شود، یک قدرت کاملاً و مستقیماً کالبدی است. یعنی کالبدهایی که کالبدهای دیگر را کنترل می‌‏کنند و برای این کار طرق و شیوه‏‌های خاص دارند. در واقع کالبد‌هایی که می‌‏توانند سیستم داخلی یک کالبد دیگر را از کار بیندازند و این سیستم را به کالبد قدرت منتقل کنند. ما کالبدی داریم که درونمان دارای یک سیستم عصبی دستور‌دهنده است. این سیستم عصبی دستوردهنده کل کالبد و به خصوص حرکات ماهیچه‏‌ای را کنترل می‏‌کند و به اندام‏‌ها دستور حرکت در جهت خاصی را می‏‌دهد یا جهش‌‏های ماهیچه‌‏ای و انقباض و انبساط ماهیچه‏‌ای ایجاد می‌‏کند. انسان را به حرکت در می‌‏آورد و … این کنترل دستگاه در مغز است و ما امروز حتی جای آن را هم به خوبی می‌‏دانیم و دریافته‌‏ایم که اگر محل خاصی از مغز ضربه بخورد، ممکن است بخشی از بدن توان حرکت خود را از دست بدهد، چرا که دستور ماهیچه‏‌ای را از داخل آن کالبد به خود منتقل می‌‏کند یعنی کسی دستور می‏‌دهد و کسی اجرا می‏‌کند. فرض کنید کالبد الف به کالبد ب دستور می‌‏دهد که دستت را بلند کن، و کالبد ب دستش را بلند می‏‌کند. در اینجا کالبد الف خود را جایگزین سیستم عصبی و ارگانیک کالبد ب کرده است. امروز این برای ما کاملاً امری بدیهی است چرا که ما کاملاً در سیستم‏‌های قدرت قرار گرفته‌‏ایم که دائماً در حال کنترل کالبدی هستند و همواره دستورات کالبدی می‏‌دهند که هرکس باید چگونه رفتار کند. برای ما کاملاً روشن است که کالبدها از هم اطاعت می‌‏کنند ولی اگر ما خود را در یک موقعیت اولیه جای دهیم، حال باید پاسخ دهیم که چه دلیلی وجود داشته است که کالبد‌ها از یکدیگر اطاعت کنند؟ و چگونه یک کالبدی توانسته است سیستم عصبی کالبد دیگر را از کار بیندازد و آن را وادار به اطاعت کند؟ به عبارت دیگر اطاعت در اینجا به معنی چیست؟ کلید این معما و بغرنجی در پاسخ به این سؤال است؟ و چرا نباید با واکنش دیگری به جز اطاعت روبرو شویم؟ اینجاست که در واقع ما پاسخ اصلی را در روابط بیولوژیک پیدا می‏‌کنیم، در این روابط که کالبد‌ها دارای نیازهای بیولوژیکی هستند که این نیازها در واقع ناچارند درد را پس بزنند و لذت را به دست بیاورند و بنابراین از طریق این دو سازوکار می‏‌شود یک کالبد را کنترل کرد. قضیه در واقع خیلی پیچیده نیست، از شاید چند میلیون سال پیش تا حال تفاوتی هم بوجود نیامده است چون هنوز همه شکنجه‌‏گران عالم می‏‌دانند برای این‌‌که کسی را وادار به کاری کنید باید در او ایجاد درد کنید، و برای اینکه او خود را از این درد نجات بدهد باید به لذت و فقدان درد برسد. لذت اصل آرامش در برابر تنشی است که درد آن را به وجود می‏‌آورد، انقباض ماهیچه‏‌ای وقتی به انبساط ماهیچه‌‏ای می‌‏رسد به لذت تبدیل می‌‏شود و از این طریق می‏‌توان کالبد را به هر کاری وادار کرد. و معما در همین‌‏جا بوده است. این‌‌که چطور عملاً این مسئله اتفاق افتاده است، ما اطلاع زیادی از آن نداریم. ولی این را می‌‏توانیم حدس بزنیم که حاکمیت و سلطه یا قدرت در یک سری روابط طبیعی به وجود آمده یعنی آن کسانی که می‏‌توانستند به شکل طبیعی قابلیت بیشتری داشته باشند فرض کنید برای به دست آوردن شکار، این‌‌ها به شکل طبیعی در رأس دیگران قرار گرفته‏‌اند و سپس این موقعیت را تثبیت کرده و آن را تداوم بخشیده‌‏اند. و چیزی که خیلی سریع روابط قدرت متوجه آن می‌‏شود، هیچ ضمانتی بهتر از خود کالبد برای تداوم بخشیدن به قدرت نیست. به همین دلیل است که می‏‌بینیم که بسیار زود در جوامع انسانی شکنجه ظاهر می‌‏شود، حتی می‏‌توان دید در نخستین جایی که تمدن به وجود می‌‏آید، شکنجه هم شکل می‌‏گیرد. تقریباً ما هیچ تمدنی نداریم که در آن‌‌ شکنجه نبوده باشد. ابزار‌های شکنجه از نخستین ابزارهای ساخته دست تمدن‌‌هاست. حتی شاید بتوان گفت که یکی از نخستین زمینه‌‌هایی که انسان ذهنیت خود را شکوفا کرده است در مرگ و شکنجه بوده است. انسان شاید در هیچ زمینه‌‏ای به اندازۀ مرگ و شکنجه خلاقیت نداشته است، در به وجود آوردن اشکال مرگ و اشکال شکنجه؛ و در اینجا باید گفت که شکنجه به نسبت مرگ خلاقیت بسیار بیشتری داشته است. و حتی ما با بررسی تاریخ تمدن‏‌ها چه چیزی را می‌‏بینیم؟ که یک نوع اصرار و وسواس بیمار‌گونه‌‏ای وجود داشته است که شکنجه تا جایی که ممکن است مرگ را به تأخیر بیندازد. یعنی اصل شکنجه این بوده که تا جایی که ممکن است درد (یا رنج برای مثال وقتی کسی را که دوست داریم در برابر ما شکنجه می‌دهند) ایجاد کند بدون آنکه مرگ را به وجود بیاورد و در اینجا درد و مرگ را به همان چرخۀ لذت و عذاب تبدیل می‏‌کند. شکنجه بر روی کالبد انجام می‏‌گیرد و هدف آن این است که کالبد را تا انتهای درد (یا رنج) جلو ببرد بدون آنکه کالبد از بین برود. همۀ ظرافت کار در این است که کالبد حفظ شود ولی ما به اوج درد و به اوج تخریب برسیم. چطور می‌‏شود کالبد را تا اوج تخریب به جلو راند بدون آنکه از بینش برد؟ و اینجاست که شما می‏‌بینید کنترل کالبدی به عنوان محور اصلی قدرت مطرح می‌‏شود و تمام قدرت‌‏ها برای این‌‌که خود را نشان دهند، پیش از هر چیزی هدفشان نمایش تخریب کالبد است.

 

شما به کمک بیان تمثیلی، تشابه به کرنش و وادار کردن کالبد را در گروه‌‏های شکار با سیستم عصبی بدن مقایسه کردید و گفتید که پیدایی مدنیت‏‌ها نیز با ساخت ابزارآلات شکنجه همراه بوده است؛ که این نیز به قصد همان کنترل کالبدی است و به این ترتیب قدرت خود را در کالبد ادامه داده، ابقا می‏کند، یا پیش می‌‏برد. حال باید پرسید که به همان نسبت که این ارتباط وجود دارد، و کالبد در برابر قدرت کرنش می‏‌کند و قدرت در ضد و مهار بدن هست، آیا به همان نسبت به سمت همگون‌‏سازی بدن‌‏ها نیست، یعنی اگر تمایلات دگر آزاری-خود‌آزاری (سادیستی مازوخیستی) را مدنظر قرار دهیم اگر همگون‌‏سازی رخ ندهد، تخریب کالبد‌ها هدف خواهد بود، که نمونه‌‏اش کوره‏‌های آدم‌‏سوزی است، از بین بردن کالبد یهودیانی که اصلاً قابلیت شبیه شدن به کالبد ما (به اصطلاح «نژاد برتر») را ندارند و یا در تفسیر تجاوزات جنگ بر علیه زنان، که به نوعی تجاوز به کالبد زن، تسخیر سرزمین دشمن، تحقیر قدرت مردانگی او است، نوعی مانور قدرت و رژه بر جسم را می‏‌بینیم. آیا ما در ساختارهای آمرانه یا کوشش در همگون‌‏سازی کالبد‌ها مواجه نیستیم. یعنی تبدیل کالبد به آن چیزی که با نظام نشانه‌‏ای و نمادین قدرت همسان و همشکل باشد. به تعبیری اینجا باز بحث ارتباط تابو و نظم مطرح است، یعنی مقوله‌‏بندی بدن در گفتاری همسنخ با گفتار قدرت. یعنی بدن با ضمائم آن پوشاک، خوراک، حرکت، اشغال معنا و….. یعنی حتی تقسیم بدن در فضاها

 

چند چیز در کنار هم مطرح شدند که تلاش می‏‌کنیم به هر یک به‌طور جداگانه پاسخ دهیم. نخست مفهوم بیگانه‌‏ترسی(xenophobia)که این مفهوم هم مثل خیلی از مفاهیم فرهنگی دیگر بیشتر از هر چیز دیگری یک ترس (فوبیا) کالبدی است. یک ترس جسمی است ما بیشتر از هر چیزی از یک کالبد بیگانه می‏‌ترسیم: کالبد بیگانه ایجاد وحشت می‏‌کند. به خصوص کالبد بیگانه‌‏ای که شکل تخریب‌‏شده‌‏ای داشته باشد مثل بیماری‌‏ها یا معلولیت: یا جنازۀ در حال فساد و گونه‌‌های دیگری از اشکال تخریب‏‌شده کالبدی؛ همیشه برخورد با این اشکال با ترس و هراس همراه بوده است برای این‌‌که این‌ها نشانه‌‏هایی از قدرت غیر‌قابل فهمی درک شده‏‌اند که حتی قدرت حاکم را به وحشت می‏‌انداخت. در نژاد‌پرستی و بیگانه ترسی‌‏های مختلف نیز ما با همین ترس کالبدی سروکار داریم. نوعی ترس که تلاش می‌‏کند خود را کاملاً عقلانی جلوه دهد (چه در دیدگاه خودش و به ویژه چه در دیدگاه دیگران). این ترس در حقیقت از این تز دفاع می‌‏کند که بین کالبد‌های متفاوت نوعی سلسله‌‌مراتب وجود دارد که این سلسله‌‌مراتب یک نوع کالبد‌هایی را بالاتر قرار می‌‏دهد و کالبد‌هایی را پایین‌‏تر. البته در به وجود آمدن این نوع بیگانه‌ترسی کالبدی ما با دو نوع گرایش روبرو بوده‏‌ایم: از یک سو آفرینش‏‌‌گرایی fixism)یا (creationism که در آن تصور این است که کالبد‌ها اصولاً از ابتدا با هم متفاوت بوده‌‏اند و ما ذاتاً با یک تفاوت کالبدی ذاتی روبرو هستیم. گرایش نژادپرستی بیشتر با این گرایش انطباق دارد ولی گرایش دیگری هم هست که عمدتاً در دین قرون وسطایی وجود داشته و بنا بر آن کالبد‌های پست‌‏تر حاصل تخریب و فساد یافتن کالبد‌های برتر هستند. یعنی یک نوع سقوط کالبدی اتفاق افتاده است. در قرون وسطی این تصور بسیار رایج بود. برای نمونه سیاهان یا سایر گروه‌‌هایی که پست فرض می‏‌شدند (مثل یهودیان) حاصل سقوط آدمیان اولیه و آن سلسله‏‌ای تصور می‏‌شدند که هر چه بیشتر از حضرت آدم دور شده‏‌اند تا به انسان امروزی رسیده‌‏اند: قبایل دورافتاده‌‏ای که موقعیت انسانی خود را از دست داده‏‌اند و هرچه بیشتر به موقعیت حیوانی نزدیک شده‏‌اند. می‌‏بینیم که در نژادپرستی بیگانه‌ترسی کالبدی به مشخص‏‌ترین شکل دیده می‌‏شود. کالبد بیگانه توصیف شده و به شکلی نظام‌‏مند (سیستماتیک) تخریب می‌‏شود. ما می‌‏توانیم به سیستم قتل‌‏عام گسترده‌‏ای برسیم که آن را نسل‌‌کشی خطاب می‏‌کنند. نسل‌‌‏کشی در واقع نمی‌‏تواند تعریفی جز تخریب نظام‌‏مند کالبد بیگانه داشته باشد. نسل‌‏کشی‌‏هایی که ما در تاریخ داشته‌‏ایم نظیر یهود‌کشی‌‏ها، کشتار ارمنی‌‏ها در ابتدای قرن بیستم، کشتار سرخ‏‌پوستان در طول قرون ۱۸ و ۱۹ در آمریکا، کشتار بومیان استرالیا در طول قرن ۱۹، و… همه این‌‌ها وقتی‌که به عمق آن‌‌ها بنگریم و گفتمان آن‌‌ها را تحلیل کنیم و شیوه توجیه این کشتار‌ها ببینیم، در نهایت چیزی در آن‌‌ها وجود ندارد جز نوعی کشتن و حذف کالبد‌های دیگری. تنها چیزی که می‏‌تواند توجیه کند که چرا باید دیگری کشته شود این است که کالبد دیگری متفاوت است. تمام چیزهایی که پس از کالبد می‌‏آید توجیهات پسینی هستند. ابتدا باید افراد قانع شوند که بیگانه دارای کالبدی است متفاوت که عمدتاً هم یک کالبد غیر‌انسانی فهم و تلقی می‌‏شود و بعد این عنوان شود که کالبد متفاوت گویای یک درون و روح متفاوت است و یا گویای نبود روح است و با این استدلال این امکان به وجود بیاید که خشونت علیه کالبد بیگانه توصیه شود. ما به سادگی می‏‌توانیم وقتی کسی را از حوزۀ کالبدی خود خارج می‌‏کنیم، بسیاری از رفتارها را برای جوانان توجیه کنیم. فرض کنید حتی هم امروز وقتی موجوداتی را از حوزۀ نوع انسانی خارج می‌‏کنیم و از ردۀ انسانی بیرون می‏‌بریم، تقریباً هر رفتاری (ولو بی‌‌رحمانه‌‏ترین رفتارها) در مورد آن‌ها آزاد می‌‏شود: مثلاً کشتار سازمان یافته، حتی پرورش برای کشتن و شکنجۀ (کاری که در تمام لابراتوارهای پزشکی جهان به شکل سیستماتیک انجام می‌‏گیرد) جانوران مختلف با هدف توجیه شده بهبود موقعیت انسانی؛ و این کارها بدون کوچک‏‌ترین دغدغه اخلاقی روی می‌‏دهد، چرا؟ به این دلیل که کالبد آن‌ها کالبد انسانی نیست. این را نیز بگوییم که یکی از دلایلی که کشتار سرخ‏‌پوستان آمریکا توجیه می‌‏شد این بود که کلیسا اعلام کرده بود آن‌ها فاقد روح هستند بنابراین آن‌‌ها از نوع انسانی خارج شدند و این امکان به وجود آمد که قتل‌‏عام شوند. البته بعد‌ها شدت قتل‏‌عام‌‏ها کلیسا را واداشت که در قرن ۱۸ اعلام کند سرخ‌‏پوست‏‌ها دارای روح هستند تا کمی از این شدت کاسته شود. از سوی دیگر حتی تا قرن ۱۹ یعنی تا زمان لغو بردگی، می‏‌دیدیم که خانواده‌‏های بسیار دین‌‏دار و معتقد، در کمال خونسردی و آرامش وجدان به سادگی سیاهان را شکنجه می‌‏دادند، به سادگی از آن‌‌ها سوء‌استفاده می‌‏کردند و این در حالی بود که کوچک‏‌ترین دغدغه اخلاقیی نداشتند. صرفاً آنچه این واقعیت را ممکن می‏‌ساخت رواج این باور بود که سیاهان جزء نوع انسانی به حساب نمی‌‏آیند و کالبد آن‌‌ها یک کالبد کاملاً بیگانه است. بنابراین ما می‏‌بینیم که این نفرت و هراس نسبت به کالبد دیگری هرجا که بتواند دیگر‌بودگی را به حد خاصی توصیه کند، هر رفتاری را می‏‌تواند ممکن سازد در نسل‌‏کشی‌‏ها ترس‌‌های یاد شده به بدترین اشکال خشونت و بی‌‏رحمی تبدیل شده‏‌اند. از این رو این یک جنبه از قضیه است