بله در کنار آنچه برشمردید، مىتوان به مطبوعات که به جمعآورى فرهنگ عامه پرداخته و هنوز مىپردازند – آینده، سخن، هنر، مردم، و … – و حتى به رادیو و کارهاى صبحى و انجوى در آنها اشاره کرد. اما به نظر مىرسد که اگرچه امروز سینما و موسیقى آنطور که شما بیان داشتید به موضوع مردمشناسى مىپردازند، اما در شروع ایرانشناسى و مردمشناسى، ما حضور عمده و جریانساز ادبیات و اهل آن را بیشتر و پیشتر مىبینیم. ما پیش از انقلاب آثار زیاد و درخور تأمل – جز آثار نادر افشار نادرى، فرهاد ورهرام، تقوایى، و … – در عرصه سینماى مستند و مردمشناسى نداریم. از این روى من پرسش خود را به این صورت مطرح مىکنم که آیا آغاز مردمشناسى در ایران و حرکت آن به صورت یک جریان فرهنگى قوى با ادبیات و شخصیتهاى ادبى ایران توأم نبوده است و بعد پرسشم این است که این همگونگى و همگنى که میان مردمشناسى و ادبیات در ایران وجود داشته چه ویژگىهایى به مردمشناسى ایران داده است. آیا به نظر نمىرسد که حضور نویسندگان حوزه ادبى در پژوهشهاى مردمشناسى ایران این رشته را به گونهاى به شعر و یا نثر ادبى نزدیک کرده است؟ مثلاً آیا شکل خاص این امر را ما در نثر خاص مردمشناسانى چون دکتر جابر عناصرى یا ادبپژوهان اسطورهگرایى چون دکتر کزازى نمىبینیم؟
در واقع ما اینجا نمىتوانیم براى کسى تکلیف تعیین کنیم. ما در اینجا از حوزه دانشگاهى به قضیه نگاه مىکنیم و آن چیزى است که براى ما اهمیت دارد. یعنى دلنگرانىهاى ما پیش از هر چیز دلنگرانىهاى دانشگاهىاند؛ یعنى دلنگرانىهایى که به بحث آموزش و پژوهش در اشکال جدید و مدرن قضیه و آن چیزى که ما را با اشکال مدرنى که در همه کشورهاى دنیا وجود دارند، برمىگردد، پیوند مىدهد. این خاصیت و ویژگى علم است که تلاش مىکند با حرکت بر روى الگوها و پارادایمهاى مشخص به یک همزبانى با تمامى کسان دیگرى که در حوزههاى متفاوت کار مىکنند، برسد. از این راه ما مىتوانیم به یک توسعه علمى به شکلى نسبتاً کامل دست پیدا کنیم، اما نمىتوانیم براى دیگران تعیین تکلیف کنیم که باید نثر مردمنگارى و مردمشناسى به این سبک باشد و باید آنان لزوماً شکل مشخص مقولهها را رعایت کنند، چون بلافاصله آنان مىتوانند این پاسخ را بدهند که اصولاً کار ما مردمشناسى نیست، کار ما ادبیات است و یا ما دلیلى نمىبینیم که کار خود را مقولهبندى کنیم. آنها مىتوانند ادعا کنند که بر یک میراث بسیار قدیمىترى از دانشگاهیان تکیه زدهاند (میراث ادبى) و دنبالهروى این میراث هستند و به همان ترتیب آثارشان را خلق مىکنند. قصد ما تعیین تکلیف نیست، اما این است که همه کسانى را که به ثبت و شناخت این فرهنگهاى غنى که در چارچوب فرهنگ ایرانى قرار گرفتهاند؛ یعنى علاقهمندند را شناسایى کنیم و بتوانیم براى نسلهاى آینده نیز کسانى را تربیت کنیم که کار شناخت و شناساندن این فرهنگها را ادامه بدهند. از نظر من باز هم براى رسیدن به این اهداف محور دانشگاهى بهترین محور است؛ یعنى باز هم پارادایم علمى به ما امکانات و ابزارهایى را مىدهد که بتوان به کمک آن کارها را بسیار منطقىتر جلو برد. منظور از پارادایم علمى صرفاً دانشگاه نیست، ابزارهاى ثبت شدهاى است که کیفیت علمى آثار خلق شده را تنظیم مىکنند. ما با پارادایم علمى مىتوانیم آن چیزى را که سره است از ناسره جدا کنیم. از این راه مىتوان تعداد بسیار زیادى از آثار نه چندان درخور توجه که ارزش علمى ندارند را کنار گذاشت و دیگران را در مسیر درست قرار داد. در نتیجه من فکر مىکنم که ما از راه محور علمى مىتوانیم به یک جمعبندى برسیم، به یک قانون علمى و همه افرادى که کار مىکنند بر این اساس بتوانند کارى پرثمر انجام دهند.
ما در مردمشناسى ایران مىبینیم که گاه ایدههاى اجتماعى و یا سیاسى و در واقع نوع نگاهى که نویسندگان ایرانى به سیاست، اجتماع، و جامعه خودشان داشتهاند، در موضعبندى کار آنان دخیل بوده و مثلاً کار جلال آل احمد یا دکتر غلامحسین ساعدى را که نگاه مىکنیم به تکنگاشتهایى که کار کردند، رجوع مىکنیم، مىبینیم آنان سعى مىکردند مناطقى را که در آنها تبعیض اجتماعى و اقتصادى دیده مىشود، برگزینند؛ یعنى این کارها درعینحال که مردمشناسىاند گونهاى اعتراض به نظام پهلوى نیز بودند و نگاهى را در پشت سر خود داشتند. مثلاً غلامحسین ساعدى در تکنگاشت اهل هوا کار عمدهاش این است که عنصر فقر و فرهنگ فقر را برجسته مىکند و مىکوشد پدیدههاى اجتماعى و فرهنگى را بر این مبنا تحلیل کند. تا چه حد ایدههاى سیاسى و اجتماعى پژوهشگران ما بر کارهاى آنها در مردمشناسى تأثیر داشته و این تأثیر چگونه بوده است؟
این هم باز به همین موضوع بازمىگردد که ما وقتى از عرصه دانشگاهى خارج مىشویم، شکنندگىمان در مقابل خودمان و ایدههاى اجتماعىمان بیشتر مىشود. البته این نکته را من کاملاً مىپذیرم و این بحثى است که در انسانشناسى جدید در نقد پسامدرنى انسانشناسى مطرح است و آن این است که حتى یک نظام و پارادایم علمى و دانشگاهى نیز کاملاً خالى از این ویژگى نیست و انسانشناسان حتى در یک نظام جدید نمىتوانند ادعا کنند که دیدگاههاى اجتماعىشان چه به عنوان یک فرد عالى جامعه و چه به عنوان یک فرد دانشگاهى در توصیف و تحلیلى که از واقعیت مىکنند، بىتأثیر است. اما همه افرادى که در این حوزه علمى قرار دارند، چون ناچار هستند از یک روششناسى خاص تبعیت کنند، این شکنندگى به نظر تا اندازهاى کاهش پیدا مىکند و برعکس هرچه از حوزه دانشگاهى و پارادایم علمى خارج شویم، این شکنندگى بیشتر افزایش پیدا مىکند؛ یعنى ما به صورت ناخودآگاه مىتوانیم به ابزار پندارههاى اجتماعى خودمان در حوزه مردمشناسى بدل شویم. این واقعیتى است که ما آن را تا اندازهاى در همه کسانى که شما از آنها نام بردید، مشاهده مىکنیم. اگر از ابتدا شروع کنیم، مثلاً در مورد کسى چون صادق هدایت، در کار او واکنش نسبت به گروهى از پدیدهها و ساختارهاى اجتماعىاى که از نظر او نامطلوب و نفرتانگیز بودند، کاملاً مشخص است و در آثار وى این نگاه او منعکس شده و دیدگاه خاصى به این آثار داده است. البته به هر صورت این آثار چه از لحاظ ادبى و چه از لحاظ اجتماعى داراى ارزش فراوان هستند و جالب توجه و خواندنىاند؛ اما وقتى به نقد مردمشناختى آنها مىرسیم، مسائل زیادى مطرح مىشوند؛ یعنى مىبینیم که در اینجا دیدگاه اجتماعى باعث تحریفهاى زیادى در این آثار شده و به آن شکل داده است. همین مسئله به نوعى دیگر در نسلهاى بعدى هم مشاهده شده است، مثلاً جلال آلاحمد همین پندارهها و واکنشها را نسبت به غرب و غربزدگى و نسبت به ورود مدرنیته به شکل خشونتآمیز در ایران دارد و آن را در توصیف موضوعات به شکلى خاص منعکس مىکند. در ساعدى این پندارهها، این موضعگیرى، و این واکنش شکلى ایدئولوژیکتر دارند و این در واقع واکنش او نسبت به بىعدالتى اجتماعى و جستجوى راه مبارزه با آن است و طبعاً این پنداره او را به گروههایى که با آنها احساس همبستگى بیشتر مىکرد، سوق مىدهد و کار او هم بر این مبنا شکوفا مىشود. در آثار نویسندگان جدید هم این مسئله قابل دیدن است. نویسندگانى چون محمود دولتآبادى، امین فقیرى، و … که در آثار اینان نیز به نوعى عناصر فلکلور و حرکت به سمت واقعیت مردمشناختى را مىبینیم، مشاهده مىکنیم که درعینحال موضع اجتماعى نویسنده تأثیر زیادى روى کار او گذاشته است. البته این حرف من به هیچوجه به معناى نقد یا ارزشگذارى و عدم ارزشگذارى روى کار نویسنده نیست، چون اصولاً این وظیفه ما نیست. براى بررسى مردمشناختى این آثار یک دیدگاه آکادمیک لازم است. از اینرو باید روانشناسى و انسانشناسى ادبیات را تقویت کنیم. براى آینده باید انسانشناسانى را که در این حوزه کار مىکنند، تربیت کنیم که به موشکافى دقیق این آثار بپردازند. بسیارى از این آثار به خودى خود داراى ارزش و سندیت مردمشناختىاند اما باید آنها را به صورت ریز و دقیق شکافت تا بتوان کنش متقابل بین نویسنده و واقعیت را که در حول محورهاى پندارى اجتماعى انجام مىگیرد، استخراج کرد.
منظورتان تفسیر است یا تحریف، مثلاً اگر هدایت با توجه به قدرت بالاى نویسندگى از دیدى پدیدارشناختى سعى کرده باشد به مسئله نگاه کند، آنگاه ما نباید از تأویل و تفسیر سخن بگوییم؟
من ترجیح مىدهم از تحریف سخن نگویم، در واقع اتفاقى که در ارتباط میان ذهنیت فردى و واقعیت بیرونى مىافتد، آن است که این ذهنیت پیوسته در حال تفسیر واقعیت بیرونى است تا بتواند آن را درک کند و سپس این درک را به رفتارهاى خود، ازجمله رفتارهاى خلاقانه و هنرى خویش منتقل سازد. درست است که ما در بسیارى موارد، همچون در رژیمهاى ایدئولوژیک و توتالیتر شاهد پدیدآمدن نوعى هنر و علم خاص هستیم که دست به تحریف عامدانه واقعیت بیرونى با اهداف خاص مىزنند، اما این موارد معمولاً با شکست روبهرو شده و بىتأثیر بودهاند. بحث ما درباره کسانى چون هدایت ابداً این نیست، بلکه منظور آن است که همه ما، به گونهاى جهان را آنطور که مىخواهیم مىبینیم و آنطور که مىبینیم، بازگو مىکنیم.
صحبت از اتنوگرافى و مردمنگارىهایى شد که در قالب تکنگاشتهایى تبلور یافتند که کسانى چون ساعدى و جلال آلاحمد انجام دادهاند. در این میان به نظر مىرسد که تکنگاشتهاى ساعدى صرفاً توصیف نیستند، بلکه جنبه تحلیلى هم دارند. مهمترین عنصر مرکزى این تکنگاشتها مضمون فرهنگ فقر است. پرسش این است با توجه به آنکه این آثار اتنوگرافیک با تحلیل همراهاند تا چه حد قابل استناد و رجوع هستند؟
از نظر من این آثار و همینطور آثار آلاحمد همآنقدر ارزش دارند که مونوگرافىها و اتنوگرافىهاى قرن نوزدهم، برخى از این آثار در قرن هجدهم و نوزدهم به وسیله جهانگردان و مسیونرها از سوى کسانى که در حوزه دانشگاهى قرار نداشتند، انجام گرفتهاند. از این آثار بعدها استفاده زیادى در حوزه دانشگاهى شد. نسل اول مردمشناسان چون جیمز فریزر، ادوارد تایلور، دورکیم، و موس هیچیک بر زمین پژوهش قدم نگذاشتند و صرفاً بر روى اسناد کسانى که مردمشناس نبودند و آنها را تهیه کرده بودند، کار مىکردند. کتاب عظیمى مثل اشکال ابتدایى حیات دینى از دورکیم یا کتابهاى گرانسنگى چون شاخه زرین فریزر یا فرهنگ ابتدایى تایلور هیچیک بر اساس مشاهدات یا تجربیات این نویسندگان نوشته نشده است؛ بلکه به طور دقیق بر پایه آثارى است که افراد «آماتور» تهیه کردهاند. آثار کسانى چون آلاحمد، ساعدى، و … نیز همان ارزش آثار مزبور را دارند، با این تفاوت که از نظر من ارزش اتنوگرافیک و مونوگرافیک این آثار بسیار بیشتر از آثار مشابه در قرن نوزدهم یا هجدهم اروپاست، زیرا در بسیارى موارد با تجربه شخصى نویسندگان آنها بر زمین نیز همراه بوده است. به علاوه این نویسندگان با توجه به اینکه عمدتاً با پارادایم علمى آشنایى داشتند و یکسرى الزامات روششناختى را مىشناختند، انعکاس این امر را به شکلى مثبت در آثارشان مىبینیم. به هرحال ساعدى، آلاحمد، هدایت، و … به نیمه قرن بیستم تعلق داشتند و وارث به اصطلاح یک پیشینه علمى قدرتمند بودهاند. به همین دلیل در آثار ایشان دقتى بسیار بالا وجود دارد و کار آنان الگویى براى نسلهاى بعدى قرار گرفته است.
ادامه دارد
فصلنامه نمایه پژوهش، ش ۱۹، تهران پژوهشگاه فرهنگ، هنر، و ارتباطات، پاییز ۱۳۸۰.