ایران‏‌شناسى و انسان‏‌شناسى / بخش چهارم

گفتگو با ناصر فکوهی

بله در کنار آن‏چه برشمردید، مى‏‌توان به مطبوعات که به جمع‏‌آورى فرهنگ عامه پرداخته و هنوز مى‏‌پردازند – آینده، سخن، هنر، مردم، و … – و حتى به رادیو و کارهاى صبحى و انجوى در آن‏‌ها اشاره کرد. اما به‏ نظر مى‏‌رسد که اگرچه امروز سینما و موسیقى آن‏‌طور که شما بیان داشتید به موضوع مردم‏‌شناسى مى‏‌پردازند، اما در شروع ایران‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى، ما حضور عمده و جریان‏‌ساز ادبیات و اهل آن را بیش‏تر و پیش‏تر مى‏‌بینیم. ما پیش از انقلاب آثار زیاد و درخور تأمل – جز آثار نادر افشار نادرى، فرهاد ورهرام، تقوایى، و … – در عرصه سینماى مستند و مردم‏‌شناسى نداریم. از این روى من پرسش خود را به این صورت مطرح مى‏‌کنم که آیا آغاز مردم‏‌شناسى در ایران و حرکت آن به‏ صورت یک جریان فرهنگى قوى با ادبیات و شخصیت‏‌هاى ادبى ایران توأم نبوده است و بعد پرسشم این است که این هم‌گونگى و همگنى که میان مردم‏‌شناسى و ادبیات در ایران وجود داشته چه ویژگى‏‌هایى به مردم‏‌شناسى ایران داده است. آیا به‏‌ نظر نمى‏‌رسد که حضور نویسندگان حوزه ادبى در پژوهش‏‌هاى مردم‏‌شناسى ایران این رشته را به‏ گونه‏‌اى به شعر و یا نثر ادبى نزدیک کرده است؟ مثلاً آیا شکل خاص این امر را ما در نثر خاص مردم‏شناسانى چون دکتر جابر عناصرى یا ادب‏‌پژوهان اسطوره‏‌گرایى چون دکتر کزازى نمى‏‌بینیم؟
در واقع ما این‏جا نمى‏‌توانیم براى کسى تکلیف تعیین کنیم. ما در این‏جا از حوزه دانشگاهى به قضیه نگاه مى‏‌کنیم و آن چیزى است که براى ما اهمیت دارد. یعنى دل‏نگرانى‏‌هاى ما پیش از هر چیز دل‏نگرانى‏‌هاى دانشگاهى‏‌اند؛ یعنى دل‏نگرانى‏‌هایى که به بحث آموزش و پژوهش در اشکال جدید و مدرن قضیه و آن چیزى که ما را با اشکال مدرنى که در همه کشورهاى دنیا وجود دارند، برمى‏‌گردد، پیوند مى‏‌دهد. این خاصیت و ویژگى علم است که تلاش مى‏‌کند با حرکت بر روى الگوها و پارادایم‏‌هاى مشخص به یک همزبانى با تمامى کسان دیگرى که در حوزه‏‌هاى متفاوت کار مى‏‌کنند، برسد. از این راه ما مى‏‌توانیم به یک توسعه علمى به شکلى نسبتاً کامل دست پیدا کنیم، اما نمى‏‌توانیم براى دیگران تعیین تکلیف کنیم که باید نثر مردم‏‌نگارى و مردم‏‌شناسى به این سبک باشد و باید آنان لزوماً شکل مشخص مقوله‏‌ها را رعایت کنند، چون بلافاصله آنان مى‏‌توانند این پاسخ را بدهند که اصولاً کار ما مردم‏‌شناسى نیست، کار ما ادبیات است و یا ما دلیلى نمى‏‌بینیم که کار خود را مقوله‏‌بندى کنیم. آن‏ها مى‏‌توانند ادعا کنند که بر یک میراث بسیار قدیمى‏‌ترى از دانشگاهیان تکیه زده‏‌اند (میراث ادبى) و دنباله‏‌روى این میراث هستند و به همان ترتیب آثارشان را خلق مى‏‌کنند. قصد ما تعیین تکلیف نیست، اما این است که همه کسانى را که به ثبت و شناخت این فرهنگ‏‌هاى غنى که در چارچوب فرهنگ ایرانى قرار گرفته‏‌اند؛ یعنى علاقه‏‌مندند را شناسایى کنیم و بتوانیم براى نسل‏‌هاى آینده نیز کسانى را تربیت کنیم که کار شناخت و شناساندن این فرهنگ‏‌ها را ادامه بدهند. از نظر من باز هم براى رسیدن به این اهداف محور دانشگاهى بهترین محور است؛ یعنى باز هم پارادایم علمى به ما امکانات و ابزارهایى را مى‏‌دهد که بتوان به کمک آن کارها را بسیار منطقى‏‌تر جلو برد. منظور از پارادایم علمى صرفاً دانشگاه نیست، ابزارهاى ثبت شده‏‌اى است که کیفیت علمى آثار خلق شده را تنظیم مى‏‌کنند. ما با پارادایم علمى مى‏‌توانیم آن چیزى را که سره است از ناسره جدا کنیم. از این راه مى‏‌توان تعداد بسیار زیادى از آثار نه چندان درخور توجه که ارزش علمى ندارند را کنار گذاشت و دیگران را در مسیر درست قرار داد. در نتیجه من فکر مى‏‌کنم که ما از راه محور علمى مى‏‌توانیم به یک جمع‏‌بندى برسیم، به یک قانون علمى و همه افرادى که کار مى‏‌کنند بر این اساس بتوانند کارى پرثمر انجام دهند.

ما در مردم‏‌شناسى ایران مى‏‌بینیم که گاه ایده‏‌هاى اجتماعى و یا سیاسى و در واقع نوع نگاهى که نویسندگان ایرانى به سیاست، اجتماع، و جامعه خودشان داشته‏‌اند، در موضع‏‌بندى کار آنان دخیل بوده و مثلاً کار جلال آل احمد یا دکتر غلامحسین ساعدى را که نگاه مى‏‌کنیم به تک‏‌نگاشت‏‌هایى که کار کردند، رجوع مى‏‌کنیم، مى‏‌بینیم آنان سعى مى‏‌کردند مناطقى را که در آن‏‌ها تبعیض اجتماعى و اقتصادى دیده مى‏‌شود، برگزینند؛ یعنى این کارها درعین‏‌حال که مردم‏‌شناسى‏‌اند گونه‏‌اى اعتراض به نظام پهلوى نیز بودند و نگاهى را در پشت سر خود داشتند. مثلاً غلامحسین ساعدى در تک‏‌نگاشت اهل هوا کار عمده‏‌اش این است که عنصر فقر و فرهنگ فقر را برجسته مى‏‌کند و مى‏‌کوشد پدیده‏‌هاى اجتماعى و فرهنگى را بر این مبنا تحلیل کند. تا چه حد ایده‏‌هاى سیاسى و اجتماعى پژوهشگران ما بر کارهاى آن‏‌ها در مردم‏‌شناسى تأثیر داشته و این تأثیر چگونه بوده است؟
این هم باز به همین موضوع بازمى‏‌گردد که ما وقتى از عرصه دانشگاهى خارج مى‏‌شویم، شکنندگى‏‌مان در مقابل خودمان و ایده‏‌هاى اجتماعى‏‌مان بیش‏تر مى‏‌شود. البته این نکته را من کاملاً مى‏‌پذیرم و این بحثى است که در انسان‏‌شناسى جدید در نقد پسامدرنى انسان‏‌شناسى مطرح است و آن این است که حتى یک نظام و پارادایم علمى و دانشگاهى نیز کاملاً خالى از این ویژگى نیست و انسان‏‌شناسان حتى در یک نظام جدید نمى‏‌توانند ادعا کنند که دیدگاه‏‌هاى اجتماعى‏‌شان چه به‏ عنوان یک فرد عالى جامعه و چه به‏ عنوان یک فرد دانشگاهى در توصیف و تحلیلى که از واقعیت مى‏‌کنند، بى‏‌تأثیر است. اما همه افرادى که در این حوزه علمى قرار دارند، چون ناچار هستند از یک روش‏‌شناسى خاص تبعیت کنند، این شکنندگى به نظر تا اندازه‏‌اى کاهش پیدا مى‏‌کند و برعکس هرچه از حوزه دانشگاهى و پارادایم علمى خارج شویم، این شکنندگى بیش‏تر افزایش پیدا مى‏‌کند؛ یعنى ما به‏ صورت ناخودآگاه مى‏‌توانیم به ابزار پنداره‏‌هاى اجتماعى خودمان در حوزه مردم‏‌شناسى بدل شویم. این واقعیتى است که ما آن را تا اندازه‏‌اى در همه کسانى که شما از آن‏‌ها نام بردید، مشاهده مى‏‌کنیم. اگر از ابتدا شروع کنیم، مثلاً در مورد کسى چون صادق هدایت، در کار او واکنش نسبت به گروهى از پدیده‏‌ها و ساختارهاى اجتماعى‏‌اى که از نظر او نامطلوب و نفرت‏‌انگیز بودند، کاملاً مشخص است و در آثار وى این نگاه او منعکس شده و دیدگاه خاصى به این آثار داده است. البته به هر صورت این آثار چه از لحاظ ادبى و چه از لحاظ اجتماعى داراى ارزش فراوان هستند و جالب توجه و خواندنى‏‌اند؛ اما وقتى به نقد مردم‏‌شناختى آن‏‌ها مى‏‌رسیم، مسائل زیادى مطرح مى‏‌شوند؛ یعنى مى‏‌بینیم که در این‏جا دیدگاه اجتماعى باعث تحریف‏‌هاى زیادى در این آثار شده و به آن شکل داده است. همین مسئله به‏ نوعى دیگر در نسل‏‌هاى بعدى هم مشاهده شده است، مثلاً جلال آل‏‌احمد همین پنداره‏‌ها و واکنش‏‌ها را نسبت به غرب و غرب‏زدگى و نسبت به ورود مدرنیته به‏ شکل خشونت‏‌آمیز در ایران دارد و آن را در توصیف موضوعات به‏ شکلى خاص منعکس مى‏‌کند. در ساعدى این پنداره‏‌ها، این موضع‏‌گیرى، و این واکنش شکلى ایدئولوژیک‏‌تر دارند و این در واقع واکنش او نسبت به بى‏‌عدالتى اجتماعى و جست‏جوى راه مبارزه با آن است و طبعاً این پنداره او را به‏ گروه‏‌هایى که با آن‏‌ها احساس همبستگى بیش‏تر مى‏‌کرد، سوق مى‏‌دهد و کار او هم بر این مبنا شکوفا مى‏‌شود. در آثار نویسندگان جدید هم این مسئله قابل دیدن است. نویسندگانى چون محمود دولت‏‌آبادى، امین فقیرى، و … که در آثار اینان نیز به‏ نوعى عناصر فلکلور و حرکت به‏ سمت واقعیت مردم‏‌شناختى را مى‏‌بینیم، مشاهده مى‏‌کنیم که درعین‏‌حال موضع اجتماعى نویسنده تأثیر زیادى روى کار او گذاشته است. البته این حرف من به‏ هیچ‏وجه به‏ معناى نقد یا ارزش‌گذارى و عدم ارزش‌گذارى روى کار نویسنده نیست، چون اصولاً این وظیفه ما نیست. براى بررسى مردم‏‌شناختى این آثار یک دیدگاه آکادمیک لازم است. از این‏‌رو باید روان‏‌شناسى و انسان‏‌شناسى ادبیات را تقویت کنیم. براى آینده باید انسان‏‌شناسانى را که در این حوزه کار مى‏‌کنند، تربیت کنیم که به موشکافى دقیق این آثار بپردازند. بسیارى از این آثار به‏ خودى خود داراى ارزش و سندیت مردم‏‌شناختى‏‌اند اما باید آن‏‌ها را به‏ صورت ریز و دقیق شکافت تا بتوان کنش متقابل بین نویسنده و واقعیت را که در حول محورهاى پندارى اجتماعى انجام مى‏‌گیرد، استخراج کرد.

منظورتان تفسیر است یا تحریف، مثلاً اگر هدایت با توجه به قدرت بالاى نویسندگى از دیدى پدیدارشناختى سعى کرده باشد به مسئله نگاه کند، آن‏گاه ما نباید از تأویل و تفسیر سخن بگوییم؟
من ترجیح مى‏دهم از تحریف سخن نگویم، در واقع اتفاقى که در ارتباط میان ذهنیت فردى و واقعیت بیرونى مى‏‌افتد، آن است که این ذهنیت پیوسته در حال تفسیر واقعیت بیرونى است تا بتواند آن را درک کند و سپس این درک را به رفتارهاى خود، ازجمله رفتارهاى خلاقانه و هنرى خویش منتقل سازد. درست است که ما در بسیارى موارد، همچون در رژیم‏‌هاى ایدئولوژیک و توتالیتر شاهد پدیدآمدن نوعى هنر و علم خاص هستیم که دست به تحریف عامدانه واقعیت بیرونى با اهداف خاص مى‏‌زنند، اما این موارد معمولاً با شکست روبه‏‌رو شده و بى‏‌تأثیر بوده‏‌اند. بحث ما درباره کسانى چون هدایت ابداً این نیست، بلکه منظور آن است که همه ما، به گونه‏‌اى جهان را آن‏طور که مى‏‌خواهیم مى‏‌بینیم و آن‏‌طور که مى‏‌بینیم، بازگو مى‏‌کنیم.

صحبت از اتنوگرافى و مردم‏‌نگارى‏‌هایى شد که در قالب تک‏‌نگاشت‏‌هایى تبلور یافتند که کسانى چون ساعدى و جلال آل‏‌احمد انجام داده‏‌اند. در این میان به نظر مى‏‌رسد که تک‏‌نگاشت‏‌هاى ساعدى صرفاً توصیف نیستند، بلکه جنبه تحلیلى هم دارند. مهم‏‌ترین عنصر مرکزى این تک‏‌نگاشت‏‌ها مضمون فرهنگ فقر است. پرسش این است با توجه به آن‏که این آثار اتنوگرافیک با تحلیل همراه‏‌اند تا چه حد قابل استناد و رجوع هستند؟
از نظر من این آثار و همین‏‌طور آثار آ‌ل‏‌احمد هم‌آن‏قدر ارزش دارند که مونوگرافى‏‌ها و اتنوگرافى‏‌هاى قرن نوزدهم، برخى از این آثار در قرن هجدهم و نوزدهم به‏ وسیله جهانگردان و مسیونرها از سوى کسانى که در حوزه دانشگاهى قرار نداشتند، انجام گرفته‏‌اند. از این آثار بعدها استفاده زیادى در حوزه دانشگاهى شد. نسل اول مردم‏‌شناسان چون جیمز فریزر، ادوارد تایلور، دورکیم، و موس هیچ‏یک بر زمین پژوهش قدم نگذاشتند و صرفاً بر روى اسناد کسانى که مردم‏‌شناس نبودند و آن‏‌ها را تهیه کرده بودند، کار مى‏‌کردند. کتاب عظیمى مثل اشکال ابتدایى حیات دینى از دورکیم یا کتاب‏‌هاى گران‏سنگى چون شاخه زرین فریزر یا فرهنگ ابتدایى تایلور هیچ‏یک بر اساس مشاهدات یا تجربیات این نویسندگان نوشته نشده است؛ بلکه به‏ طور دقیق بر پایه آثارى است که افراد «آماتور» تهیه کرده‏‌اند. آثار کسانى چون آل‏‌احمد، ساعدى، و … نیز همان ارزش آثار مزبور را دارند، با این تفاوت که از نظر من ارزش اتنوگرافیک و مونوگرافیک این آثار بسیار بیش‏تر از آثار مشابه در قرن نوزدهم یا هجدهم اروپاست، زیرا در بسیارى موارد با تجربه شخصى نویسندگان آن‏‌ها بر زمین نیز همراه بوده است. به‏ علاوه این نویسندگان با توجه به این‏که عمدتاً با پارادایم علمى آشنایى داشتند و یک‏سرى الزامات روش‏‌شناختى را مى‏‌شناختند، انعکاس این امر را به شکلى مثبت در آثارشان مى‏‌بینیم. به‏ هرحال ساعدى، آل‏‌احمد، هدایت، و … به نیمه قرن بیستم تعلق داشتند و وارث به اصطلاح یک پیشینه علمى قدرتمند بوده‏‌اند. به همین‏‌ دلیل در آثار ایشان دقتى بسیار بالا وجود دارد و کار آنان الگویى براى نسل‏‌هاى بعدى قرار گرفته است.

ادامه دارد
فصلنامه نمایه پژوهش، ش ۱۹، تهران پژوهشگاه فرهنگ، هنر، و ارتباطات، پاییز ۱۳۸۰.