اما یک پارادوکس هم در مردمشناسى و به تعبیرى در ایرانشناسى دیده مىشود و آن این است که مىبینیم روشنفکران ایرانى که سعى در شناخت فرهنگ مردم ایران داشتهاند، در تفسیر خود از این فرهنگ، ایدههاى روشنفکرى خود را مبنا قرار دادهاند. مثلاً این رویکرد را در کارهاى صادق هدایت ملاحظه مىکنیم. صادق هدایت که یکى از کتابهاى ارزنده وى در شناخت فرهنگ عامه ایران نام با مسماى نیرنگستان را دارد، فکر مىکند که سنت، به قول نیچه چه باید کردها، انسان را الینه و از خودبیگانه، و او را از خودآگاهى دور مىکنند. به تعبیر دیگر او شناساننده فرهنگى است که به آن معترض است. اصولاً جریانهاى روشنفکرى یا نگاه روشنفکرانه پژوهشگران چه تأثیرى بر پژوهشهاى ایرانشناسى و مردمشناسى داشتهاند و در واقع باید آن را چگونه تفسیر و تحلیل کرد؟
این بحث، بحث مفصلى است که به تاریخ روشنفکرى در ایران برمىگردد. اگر ما این بحث را از دوره مشروطه شروع کنیم، که البته به قبل از آن هم مىتوانیم برویم، مىبینیم که ابتدا گروهى که با عنوان روشنفکران مقولهبندى و طبقهبندى مىشوند، گروهى هستند که حامل اندیشههاى روشنگرى در ایراناند. ما تأثیر آنان را تا اندازه زیادى در انقلاب مشروطه مىبینیم. بسیارى از افراد این گروه در واقع برداشتى مکانیکى از روشنفکرى در ایران داشتند؛ یعنى تصورشان این بود که روشنگرى به عنوان یک پروژه مکانیکى قابل پیاده شدن از یک محیط جغرافیایى به یک محیط جغرافیایى دیگر است. آنان معتقد بودند که شاخصهاى روشنگرى و به واقع نظام مدرن غرب که بسیارى از آنها در آن تربیت شده بودند، باید بلافاصله به ایران منتقل مىشد و اثرات مثبت این انتقال پس از انجام این پروژه به نظر آنان معلوم مىشد و متأسفانه دیدیم که چنین چیزى در عمل صورت نیافت. در واقع ما دستکم به یک دلیل براى اقدامات این گروه و مخالفان آنها و شرایط اجتماعى حاصل از چالش آن دو، به سمت یک نوع تحریف عمومى مسائل روشنگرى رفتیم. پس از آن هم ما با نسلى از روشنفکران روبهرو مىشویم که از جریانهاى روشنفکرى پس از جنگ جهانى دوم تبعیت مىکنند. مىشود گفت که یک گروهبندى در میان روشنفکران اتفاق مىافتد. گروهى از آنان به سمت پندارههاى چپ رفتند و زمانى که از مردم یا فرهنگ عمومى صحبت کردند، قالبهاى خاصى در ذهنشان وجود داشت. قالبهایى که نمونههایش را از رئالیسم سوسیالیستى شوروى مىگرفتند. آنها سعى در پیاده کردن این پنداره در ایران مىکنند و من فکر مىکنم کتاب کلاسیک آنان یا الگوهایشان «دن آرام» است. دن آرام شولوخف که درحقیقت یک نوع الگوى آرمانى را براى آنان در نظریه فرهنگ مردم ساخته بود و بنابراین آنان سعى در نزدیکى به مردم مىکنند. گروهى از این روشنفکران از این جریان چپگرایانه خارج مىشوند و در واقع از آن منشعب مىشوند، مانند جلال آلاحمد که درحقیقت به دنبال راهحلى میان آنچه چپىها عرضه مىکردند، چپىهایى که در مقابل سرمایهدارى موضع گرفته بودند، با روشنفکران دیگرى که صرفاً مدرنیست به شمار مىآمدند و این مدرنیته آنها را به نوعى با حاکمیت سیاسى پیوند مىداد، بود. این راهِ میانه آنان را به موضعگیرى علیه غرب و طرح بحث غربزدگى کشاند و آنان را با تأکید بر روى عناصرى که آنها را ارزشمند و خاستگاه آن را ارزشهاى سنتى مىدانستند، واداشت. آنان معتقد بودند که به کمک این عناصر مىتوان به بازسازى فرهنگ سنتى یا فرهنگ ملى و مقاومت در برابر یورش مدرنیته برخاست. گروهى از روشنفکران هم بودند که همانگونه که عنوان شد، صریحاً در چارچوب مدرنیته سرمایهدارى قرار مىگرفتند، در چارچوب مدرنیزه شدن که غرب توصیه مىکرد و از طریق حاکمیت سیاسى ایران در دوره پیش از انقلاب آن را پیش مىبرد. اینان نیز با روشنفکران چپ و همینطور با روشنفکران اسلامى یا ملى اسلامى در تضاد قرار گرفتند. در دوره پهلوى از این گروه یک نوع حمایت ضمنى مىشد و بیشترین امکانات در اختیارشان قرار داشت. اما ثمره کار اینان نیز چندان درخشان نیست؛ یعنى آنان از به کرسى نشاندن، تعمیم، و عمومى کردن پندارههاى خود عاجز و ناتوان بودند و اما این رویارویى را میان سه گروه مذکور تا زمان انقلاب داریم. پس از انقلاب نیز ظاهراً ما وارد دورانى مىشویم که تحتتأثیر الزامات جهانى، بحث روشنفکرى شکلى بسیار پیچیدهتر یافته است. شکست ایدئولوژىهاى گروههاى مختلف، ایدئولوژىهاى بزرگ، آن چیزى که حالا پسامدرنها شکست «روایتهاى بزرگ» تاریخى مىنامند، تقریباً مقارن با وقوع انقلاب ماست. چند سال پس از انقلاب ما، با فروپاشى نظام شوروى روبهرو مىشویم و درحقیقت آخرین روایت بزرگ قرن بیستم هم سقوط مىکند. درنتیجه ما وارد دورانى مىشویم که تشتت در افکار روشنفکرى بسیار بیشتر است؛ یعنى اگر حتى امروز بشود روشنفکران را به گروههایى چون چپ، راست، مدرن، سنتى، و … تقسیم کرد، کارى که اغلب در دیدگاههاى سیاسى انجام مىشود، آن انسجام پیشین در هر یک از گروههاى مزبور وجود ندارد و واقعیت قضیه آن است که هر کدام از این گروهها آنقدر شاخهشاخه هستند و در خویش چنان گرایشهاى متفاوتى را شاهدند که امروز دیگر انسجام ۲۰ یا ۳۰ سال پیش میان گروههاى روشنفکرى وجود ندارد. امروز روشنفکر هرچه بیشتر به شکلى غربگرایانه به موضوعات و مقولهها نگاه مىکند و مىکوشد که روش و تفسیر خودش را جدا از الزامات گروهى درباره وقایع مطرح کند و این در شرایطى است که اندیویدوالیزاسیون (فردى شدن) و فرد جدید در غرب ظهور یافتهاند؛ حال آنکه ما هنوز نتوانستهایم الزامات گروهى بودن را پشت سر بگذاریم. هنوز بسیارى از هویتهاى جمعى در نزد ما شکل کامل به خود نگرفته و به اوج منطقى خویش نرسیده است و درنتیجه ما به نوعى با نوسان کاملاً پیچیده و حتى بىنظمى مواجه مىشویم، نوسانى میان گذار از اندیوییدوالیته یا فردیتها به تعلق اجتماعى و برعکس. در این نوسان هم ما شاهد موضعگیرىهاى کاملاً متفاوت و در بعضى موارد حتى متناقض هستیم؛ به این مفهوم که آیا فرد به عنوان یک شخص حقیقى و از موضع خود صحبت مىکند و یا اینکه فردِ مزبور در یک نقش اجتماعى قرار گرفته و هنوز نتوانسته است به عنوان یک فرد تصمیم بگیرد. در این میان روشنفکر مى خواهد به کدامیک از این دو بیشتر اهمیت بدهد؟ آیا فردگرایى تا حد زیر پا گذاشتن همه هویتهاى جمعى پیش برود، یا نه؟ مىخواهد بعضى از هویتهاى جمعى را هم نگه دارد و براى نگه داشتن این هویتهاى جمعى، حاضر است فردگرایىها و موضعگیرىهاى فردى خود را کنار بگذارد؟ از نظر من ما امروز در چنین شرایطى هستیم، و حال پرسش شما شاید این باشد که چه سازوکارهایى بر رابطه روشنفکرى و پندارههاى مربوط به آن و پژوهشها در حوزه مردمشناسى و ایرانشناسى مؤثر بودهاند؟
بله اما بگذارید من بهگونهاى دیگر این پرسش را مطرح کنم. مارگارت مید یک جمله بسیار معروف دارد و شاید این جمله او به پرسش من درباره تعامل روشنفکرى و پژوهشهاى مردمشناسى کمک کند. مید مىگوید کسى که از جامعه خود ناراضى باشد، جامعهشناس مىشود. کسى که از خودش ناراضى باشد، روانشناس، و آنکه از این هر دو، مردمشناس. آقاى کاتوزیان کتابى درباره صادق هدایت دارد به نام صادق هدایت و مرگ نویسنده که بر پایه آراى ساختارشناسانه «رولان بارت»، تئورى مرگ مؤلف، قرار دارد. در کتاب مزبور این نکته مطرح مىشود که صادق هدایت از سوى جامعهاش به عنوان یک نویسنده و روشنفکر درک نمىشود و حتى طرد مىشود و به همیندلیل هدایت نگاه کاملاً منتقدانه و حتى ستیزنده نسبت به جامعه خود دارد. اما درعینحال هدایت معتقد است که باید براى تغییر جامعه مزبور، فرهنگ آن را شناخت. اما در کنار هدایت ما بهرنگى را داریم که روى افسانههاى آذربایجان کار مىکند و به مقوله فرهنگ روى مىآورد. اگرچه او نسبت به رژیم پهلوى معترض است اما گرایش وى یک گرایش مردمگراست؛ یعنى فرهنگ مردم را ابزار ستیز با نظام مىسازد، تأویل ستیزنده از فرهنگ مردم به تعبیر دیگر. این دو مثال، دو گرایش متفاوت روشنفکران ما را به مقوله فرهنگ و پژوهشهاى مردمشناختى نشان مىدهند؟ چگونه مىشود این تفاوتها را تبیین کرد؟
آنچه در اینجا مطرح مىشود، درحقیقت تناقضات میان خود روشنفکران است و تناقضات ایدئولوژیکى است که در طول چند دهه اخیر روشنفکران را در برابر هم قرار داد و تبعاً روشنفکران وقتى بر روى موضوعى کار مىکردند مثلاً فرهنگ، آنان عرصه مزبور را هم به عرصه آراى ایدئولوژیک خود بدل مىکردند. این دخالت ایدئولوژیک امروزه در حال کاهش است. آن هم به این علت است که حضور ایدئولوژى در جهان معاصر به عنوان یک پدیده غالب کاهش پیدا کرده است. دستکم در گفتمان روشنفکرى، امروز گونهاى پرهیز و فاصله گرفتن از ایدئولوژى به معناى یک دستگاه کاملاً مشخص و مطلق اندیشه در بین روشنفکران دیده مىشود. روشنفکران هرچه بیشتر مىکوشند با نسبىگرایى درباره قضایا قضاوت و از دادن یک روایت عمومى و کلى پرهیز کنند، خردگرایانه به مسائل بنگرند و … . این تفاوت در عرصه روشنفکرى نو نسبت به گذشته بسیار اساسى است و این تفاوت وقتى به حوزه مطالعات مردمى هم نزدیک مىشویم، اثر خود را مىگذارد؛ به این شکل که دیگر ما به سمت اشکالى دقیقتر از مونوگرافى، اشکالى دقیقتر از توصیف مىرویم اما اگر ما به دورههاى قبلى رجوع کنیم، آن چندپارگى و موضعگیرى دقیق روشنفکران علیه یکدیگر، علیه حاکمیت سیاسى، و بعضى از پدیدهها در جامعه، باعث مىشود که کار آنها دقت علمىاش را تا اندازهاى زیاد از دست بدهد. ولى درعینحال این مسئله یک نوع ارزش دیگرى به کار آنان مىداد و آن ارزش آموزشى است؛ یعنى ارزشى که ما را وامىدارد در کار آنان و نسبت به خود آنان تعمق ورزیم و به تحلیل این موضوع اقدام کنیم و ببینیم که چه روابطى بین واقعیت اجتماعى و دیدگاههاى اجتماعى آنان وجود داشته است و چطور این دو بر روى هم تأثیر نهادند. اما اگر قصد ما از رفتن به سمت هدایت، ساعدى، و … صرفاً استفاده مستقیم علمى از کار آنان است، از نظر من این آثار چندان کفایت نخواهند کرد. به تعبیر دیگر، به عنوان یک پیشینه علمى و نظرى، پژوهش و بررسى بر روى آثار یاد شده مفید است اما این آثار نمىتواند پایه اصلى و علمى ما باشند. ارزش کار این افراد بیشتر در بنیانگذار بودن آنهاست و در پیوندهاى متعددى که بین مردمشناسى و یا تفکر مردمشناسى و ادبیات، بین واقعیت و ادبیات، بین در واقع دیدگاههاى اجتماعى و مردمشناسى، مردمنگارى و واقعیت اجتماعى وجود دارد.
ادامه دارد
فصلنامه نمایه پژوهش، ش ۱۹، تهران پژوهشگاه فرهنگ، هنر، و ارتباطات، پاییز ۱۳۸۰.