داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
درد گاه به نقطهای هولناک میرسد، جایی که همه مرهمها در برابرش ناتوانند؛ اما بازهم باید دخالت کرد بازهم ضربه ای زد، یا چیزی را بُرید. ژیلبر یک نگهبان جنگلی است که به شدت در یک تصادف رانندگی به وسیله یک راننده بیاحتیاط به شدت زخمی شده است تصادفی که در آن دونفر دیگر نیز کشته میشوند. او در این تصادف شکستگیهای متعددی در بدن تحمل کرده و یکی از پاهایش پیچ خورده است و این در حالی که در مزرعه کار میکرد. ژیلبر به شدت رنج میبرد اما لحظهای که برای او بینهایت تحملناپذیر مینماید لحظهای است که :«به من گفتند که باید برای سومینبار پایم را ببرند. دیگر گوشتی بر استخوان باقینمانده بود و بدنم شروع به فاسدشدن کرده بود. من در آن لحظه حاضر نشدم این را بپذیرم. اما پزشکان مرا متقاعد کردند و دست آخر پذیرفتم. اما به یاد میآورم که به صورت وحشتناکی درد کشیدم. صدای آهنها را میشنیدم. و این اضطرابم را بیشتر میکرد. عمل، درد زیادی داشت، درد بسیار زیادی. به صورتی که مرا دیوانه میکرد. نمیدانم چطور برایت توضیح دهم. این یک درد بدنی بیدرمان بود. درد آنقدر تحملناپذیر بود که دلت میخواست میتوانستی از بدنت جداشوی. تلاش میکردی بخوابی تا فراموش کنی اما نمیتوانستی. وحشتناک است. حال میتوانم بفهمم چرا بعضی آدمها خود را میکشند تا آرامش و رهایی بیابند. آنچه مسئله را بازهم مشکلتر میکند این است که یک قربانی باشی، اینکه تو در به وجود آمدن این وضعیت، هیچ نقشی نداشتهای و کس دیگری بوده است که ترا به این وضعیت انداخته است». اگر او تا همین جا نیز توانسته بود به رغم همهچیز موقعیت خود را حفظ کند، این عمل اضافه و غیرمنتظر آخرین توانهای دفاع را از او گرفته و رنج و درد او را از خود بیخود میکند.
وقتیکه درد در جای خود مینشیند و فرد ناچار است که آنرا بپذیرد، رفتهرفته به مشاهدهگری دقیق بر آن بدل میگردد؛ کسی که در پی رسیدن به سازشی مناسب است راهی برای یافتن یک وضعیت قابل تحمل، برای رسیدن به ابزارهایی که امکان دهند از شدت درد بکاهد از بازگشت آن جلوگیری کند. درد شکلی از تسخیر است که بدن را با یورشها و تداومبخشیدن به حملات خویش به ستوه میآورد. درد در وجود او جابهجا میشود گویی در مکانی اسیرشده که بیشاز اندازه برای او تنگ است و بدینترتیب بدن را ازهممیدرد. درد بدن را از آخرین توانهایش خالی میکند و چنان پدیده بیگانهای است که به حیوانی وحشی میماند که باید رامش کرد. اغلب درد را به صورت «هیولا»یی توصیف کردهاند، شبیه به یک شی شرور که تفاوتی بنیادین با خود دارد ولی درون آن جای میگیرد. گاه درد را در قالب یک شخص میبینیم، گونهای مخاطب ناپیدا اما همیشه حاضر که تلاش میکند با بیمار به نوعی مذاکره بنشیند: «اغلب شبها درد دوباره به سراغم میآید و نمیگذارد بخوابم»، «من با درد زندگی میکنم، درد همسر من است اما همسری که باید با او بجنگم»، «درد برای من به یک خواهر سیامی میماند». تولستوی درباره ایوان ایلیچ مینویسد:«او روی تخت به خود میپیچید دراز میکشید و با درد تنها بود. رودرروی با درد. و هیچ کاری از دستش برنمیآمد جز آنکه بر او بنگرد در حالیکه قلبش یخ زده بود». برای بعضی نیز درد تمثیلهای جنگی را به یادآورده و تصویری از یک اشغال نظامی دارد: انسان علیه آن وارد جنگ میشود و با آن نبرد میکند… او دشمنی است که باید نابودش کرد، دشمنی که برای خود به یک بیگانه بدل میشود. ای.اسکری درد را به این صورت توصیف میکند:«یک تجربه ناب در نفیشدن، یک احساس بلافصل علیه خود«علیه خودش» هرچند درد درون خود ظاهر میشود اما بلافاصله به چیزی غیرخودی بدل میگردد، چیزی به جز من، چیزی آنقدر دوردست که باید از میان برداشتهشود» (اسکری، ۱۹۸۵، ۵۲).
درد خود را همچون یک عزای کوتاهمدت یا طولانی بر فرد تحمیل میکند. مرزهای انسان را زیرپا میگذارد و او را با اندیشهای زودرس نسبت به مرگ رودررو میکند. درد خود را به تنهایی پیوند میزند و به ناگزیربودن مرگ که اینک درون زندگی به سراغ کسی آمده است. این پیشروی مرگ در قلب هستی نوعی یادآوری پیوسته نسبت به پایان است و فرد را وادار میکند که دائماً احساس معلق بودن و شکنندگی بینهایت را بپذیرد. همانطور که مونتنی با قدرت مینویسد درد از آن فضیلت برخوردار است که انسان را با پنداره مرگ سازشدهد:«اما اثر خود درد چنان تلخی سنگین و کوبندهای ندارد که یک انسان بیدرد را درون خشم و نومیدی فروبرد. من دستکم این حسن یک فرد کاتولیک را دارم که اگر چندان چیزی در خود نداشتم که مرا با مرگ سازش دهد درد چنین کرد: زیرا هراندازه بیشتر بر من گذار کرده و مرا آزار میدهد کمتر از مرگ میهراسم»(مقالات-دو،سی و هفت).
مرگ در نزد برخی از بیماران به خودکشی میانجامد و این زمانی است که آنها رفتهرفته همه علاقه خود را نسبت به جهان به دلیل این رنج بیپایان از دست میدهند. کوتربا(۱۹۸۳، ۷۸ و بعدی) برای نمونه روایتی در مورد تام یک مرد جوان ۲۸ ساله را نقل میکند او مبتلا به بیماری آرتریت رماتویید است. زمانی که او با تام ملاقات میکند وی ۷سال است از این بیماری رنج میبرده و چندین بار عمل شده است. او کار خود را در کشتیرانی از دست داده و زمانی که بیماریاش عود میکند ازدواج کرده و زندگی جنسیاش بهشدت از این امر ضربه خورده است. پس از آنکه زنش او را ترک میکند، او برای اولینبار دست به خودکشی میزند.«وقتی شما تا چنین حدی و در چنین مدت درازی درد میکشید توان خود را از دست میدهید و دیگر نمیتوانید با آن مقابله کنید. من زمانی دست به خودکشی زدم که پزشکم به من توصیه کرد به سراغ یک روانپزشک برای ارزیابی وضعیتم بروم، چیزی که مرا به شدت خشمگین کرد. این مرا عصبی میکرد که پزشک مرا نمیفهمد و نمیداند باید با من چه بکند، و به همین دلیل تصور میکرد که باید به سراغ روانشناس برود. اما من به او گفتم که این کار را نمیکنم و این درد را واقعاً احساس میکنم». رنج تام با تردیدهای پزشکان شدت مییافت، احساس اینکه نمیتواند این درد را برای آنها به اثبات برساند، و رفتن همسرش که دیگر نمیتوانست این موقعیت را تحمل کند. چند ماه بعد او با خوردن دارو به زندگی خود خاتمه داد.