برگردان: ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
بخش ۱۲
رنج به مثابه مرگی هماکنون حاضر
زمانی که درد ضربه خود را آغاز میکند به نظر پدیدهای پایدار نمیآید، یورش آن این فکر را ایجاب میکند که دیر یا زود با یک کنش پزشکی میتوان آن را از میان برد( هیلبرت، ۱۹۸۴، ۳۶۷). اگر چنین نبود درد غیرقابل تصور میشد و هستی را پریشان میکرد. زمانی که درد برای اولین بار آغاز میشود، هیچکس نمیتواند تصور کند که در قدم نخست تجربهای قرار دارد که میتواند ماهها و بلکه سالها به طول بیانجامد. دردی که درمانی نداشته باشد و روز به روز ادامه یابد، چهره پدیدهای تحملناپذیر را به ما مینمایاند. ابزارهای پزشکی در اینجا شکست میخورند. سرچشمههای قدرت فرهنگی و شخصی دیگر قابلیتی در خود ندارند، ارزشهای تحمل و صبر در اینجا به رغم تجربهها و مهارتهایشان در بازداشتن درد ناکامند. بیمار خود را در انفراد مییابد زیرا به حال خود رها شده تا تجربهای را از سر بگذراند که او را تخریب خواهد کرد. اما تجربهای که هیچکس نمیتواند با توصیهها یا همدردیهایش تأثیری در آن بگذارد. درد مزمن همچون بیماریهای طولانی پیوند اجتماعی را حاشیهای کرده و موقعیت خاصی برای بیمار ایجاد میکند زیرا بیمار با دغدغههایش که پایانی ندارند و با به یادآوردن ناتوانی مخاطبانش وجود آنها را بیفایده میکند. البته این امر بدون تنش نیز انجام نمیگیرد، تجربه درد درون بافتی خانوادگی روی میدهد که یک همبستگی و انطباق با یک ضرباهنگ را ایجاب میکند. ضرباهنگی که نقاط عطفش را کسی که درد میکشد ایجاد میکند. درد زمان را به بند میکشد و فرد را از انتظارها، شگفتزدگیهایش خالی میکند؛ درد شیاری درون زمان حک میکندو برای این کار این احساس برای بیمار را به وجود میآورد که درون این شیار به صورتی بازگشتناپذیر جای گرفته است ولو آنکه برای یافتن راهحل مبارزه میکند. فرد درون نوعی بیتفاوتی زمانی قرار میگیرد. او دیگر در تداوم زمانی جای نداشته بلکه صرفاً تداوم درد را درک میکند. او زندگی میکند بیآنکه آیندهای داشته باشد، او محکوم است که آنچه را تحمل میکند تکرار کند. رنج جریان زمان را بازمیدارد و این احساس را به وجود میآورد که فرد در برابر دیواری از ناتوانی متوقف شده است. سرگشتگی در برابر پیشرفتن، یک هستی آرمانیشده در نبود زمان حال.
درد در ساعات روز و شب، بنابر رخدادهایی که به صورت روزمره روی میدهند، شرایط اقلیمی و غیره و به صورتی کمابیش متکی بر خلق و خوی هر لحظه در انسان بر شدت خود افزوده یا میکاهد. گاه از میان میرود اما ناگهان با شدتی بیشتر از راه میرسد. بدینترتیب انسانی که رنج میبرد میآموزد که چگونه با درد به زندگی خود ادامه دهد میآموزد که از راهرسیدن و از میانرفتنش را با داروهای ضد درد یا از راههای دیگر پیشبینی کند. با وجود این درد همچنان بوالهوسانه، غیرقابل درک و تابع دادههایی است که انسان به آنها دسترسی ندارد. و این عدم قطعیت خود سرچشمه رنجی است که از جمله چزاره پاوزه آن را با قدرت زیادی در بخشی از خاطراتش چنین بیان میکند:«اگر درد به شدتها و فریادهایی میانجامد، صرفاً برای آن است که انسانی را که رنج میبیند بازهم بیدفاعتر از پیش برجای گذارد. یعنی در لحظاتی که در پس این اوجگرفتنها از راه میرسد، همه لحظاتی طولانی را که در طول آنها انسان شکنجهای را که تحمل کرده است به یاد میآورد لذت میبرد و در انتظار دور بعدی است که از راه میرسد» .آن کس که رنج میبرد هموار ه در حال انتظار است- انتظار اوجگیری و بازهم اوجگیری دیگری در درد.و سرانجام لحظهای فرامیرسد که انسان بحران اوجگیری درد را به انتظارکشیدن برای آن ترجیح میدهد . گاه این فکر دباره مرگ- دوزخ- در ذهن ما شکل میگیرد که شاید آنجا جایی باشد که درد همیشه در اوج خود بوده، نه صدایی دارد نه لحظاتی، دردی در همه زمان و در بعد ابدیت، دردی بیپایان همچون خونی که در رگهای ما جاریست و هرگز نمیتواند تا جریان دارد به مرگ امکان دهد. درد رامناشدنی نوعی رودرویی دائم با عدم قطعیت را ایجاب میکند، این درد گاه دیگر پیوسته نیست و تکه به تکه لحظاتی را به وجود میآورد که دائماً بدن را زیر تهدید خود میگیرد.