با همکاری فاطمه سیارپور
۱ درد خویشتن
«بهشت باید جایی باشد که دردی بازمیایستد اما این بدان معنی است که تا زمانی که درد نداشته باشیم نمیتوانیم بهشت را تجربه کنیم! و این چیزی است که نمیدانیم.»
ل.گوستافسون
مرگ یک زنبوردار
درد رنج است
درد پدیدهای است که دریافت و عاطفه را در هم میآمیزد، یعنی معنا و ارزش را. بدن نیست که درد میکشد بلکه فرد است که در معنا و ارزش زندگیاش درد را احساس میکند. درد بیمار، از رنجی است که او را به ستوه میآورد. ورطهای که همهتوان او را درون خود میکشد و هیچ چیز برای زندگی روزمرهاش باقی نمیگذارد. درد به مثابه یورشی به قلب احساس هویت، ناشی از بیماری یا بازماندههای یک تصادف همه پیوندها را با فعالیتهای آشنا از هم میگسلد. درد رابطه با نزدیکان را مشکل کرده، و تمایل به زیستن را از بین برده یا کاهش میدهد. درد رنج است و فعالیت اندیشه یا کنش زندگی را از میان میبرد. فرد با از دستدادن اعتماد اولیه خود نسبت به بدنش اعتماد به نفس خویش و اعتماد به جهان را نیز از دست میدهد. بدین ترتیب بدن او به دشمنی حیلهگر و هراسناک بدل میشود که زندگیاش را تهدید میکند. رنج در اینجا سایهای سنگین بر هستی او میاندازد؛ خویشتن از هم میپاشد و گویی هیچ مرهمی در کار نیست. درد یک فاجعه است که فرد را ناچار میکند در ویرانههای هستی پیشین خود زندگی کند، در عزایی دائم از آنچه پیشتر به انجامش مشغول بوده و دیگر ممکن نیست. اندیشیدن به خویشتن به گردبادی بدل میگردد که درد میآفریند و گویی همهچیز را بر سر راهش تخریب میکند.
اگر بیماری انسان را بیشتر متوجه بدنش میکند رنج نوعی تقلیل بدن به نقطهثقل درد است. فرد دیگر پناه و پناهگاهی ندارد و تماماً تخریب شده است. او به زیر سلطهدرد درآمده حتی آنجا که درد اگر سخت باشد، زیر کنترل فرد باقی قراردارد و او هنوز میتواند هرگاه بخواهد درد را متوقف کند، برای مثال در یک حرکت ورزشی، با وجود رنج بازهم میکشد و به رغم تلاشهای فرد برای بازداشتن آن بر آگاهیاش فشار وارد میکند. رنج بدون آنکه چارهای وجود داشته باشد بدن دردکشیده را به زیر ضربه میگیرد. و اگر ادامه یابد این بدن را از آگاهی خویشتن بیرون کشیده و آن را به یک دیگری بدل میکند. بدین ترتیب است که درد به یک شکنجهگر بدل میشود و با تجربهی محسوس یک دوگرایی (ثنویت) روبرو میشود. فرد که به موقعیتی از ناتوانی تقلیل یافته دیگر خود را بازنمیشناسد از این رو درد را باید یک ساختارزدایی ریشهای از بدیهی بودن جهان به شمار آورد نوعی از میان رفتن معنا و ارزش جهان که هستی را بدل به بار]ی بیهوده[ میکند. درد انسان را به تجربهای میکشاند که به قول کلر مارن «در آن تلاش میکند پدیدههای سازشناپذیر را به همزیستی با یکدیگر وادارد»(۲۰۰۸،۸۸).
همه علاقهای که یک فرد میتواند به جهان داشته باشد، همهتلاش عاطفی که برای پیوند با جهان انجام میدهد،] به ناگهان از میان رفته[ و فرد درون خود فرومیرود تا به گونهای متناقض تلاش کند قدرتی برای حفاظت از خویش بیابد. بدین ترتیب هیچچیز در زندگی باقی نمیماند جز این کانون رنج که همه چیز را فراگرفته است. کودکانی که با یک درد سرطانی مواجه میشوند تصاویری از بدن خود ترسیم میکنند که در آن بخشهای دردناک به نسبت سایر بخشهای بدن به صورت مبالغهآمیزی بزرگ شدهاند. درد نوعی ازدسترفتن معناست و هستی را به پوستهای نازک بدل میکند یعنی به یک حضور تقلیلیافته به لایهای نازک در همه طول روز و شب. همهجایگاههای خودشیفتگی از میان میرود، همانگونه که هرگونه احساسی به داشتن تمامیت شخصی. فرد به مقلدی از رنج بدل میشود که او را ضربه میزند . فرد دیگر چیزی جز درد نمیشناسد و درد بدل به همهزمان و همهدغدغهاش میشود در حالی که فرد سایهای از آنها بیش نیست.
فردی که درد میکشد نوعی تهیشدگی از اصل و اساس خود را تجربه میکند. قلمروی او تا بینهایت کوچک میشود و آزادگی حرکت را از دست میدهد. ژوسلن پادری مینویسد: «درد به هماناندازه سکسوآلیتهمرا مختل میکند که زندگی روزمره مرا، خوابم، زندگی حرفهای و اجتماعیام را. همهچیز روی بدان سو دارد که اعتماد به نفسم را از دست بدهم، ارزشی برای خود قائل نباشم از دیگران فاصله بگیریم و درون پیله خودم فرو روم»(پادری،۲۰۰۴،۷۲). اگر درد در نقطهای دقیق از بدن متمرکز شود، رنج لزوماً تداومی مکانیکی از آن نیست، بلکه همهبخشهای دیگر هستی را دربرمیگیرد بیآنکه جایی را آرام بگذارد. نادین ۶۹ ساله دراین باره میگوید: «آن چیزی که دردآور است یک چیز کامل است. برداشتن پستان. نگاه کردن در آینه با نیمی از بدن که مسطح شده. من در برابر آینه گریه میکردم، آنچه میدیدم زشت بود. اما از پروتز استفاده نکردم. من تنها هستم و دیگر چندان هم جوان نیستم. به خودم میگفتم که در سن من بهتر همان است که چنین باشم تا بمیرم و بعد وقتی که زنجیرههای عصبی را برداشتند بازویم ضعیفتر شد. دیگر نمیتوانستم کارهای همیشگی را بکنم.[…] آنچیزی که در سرطان دردآور است داروها و درمان است. و یا وقتی است که کسی در آخرین مرحله قرار میگیرد. اما من یک سرطان پستان داشتم که در ابتدای رشد خود بود. اما داروها سمی هستند. سرطان نیست که آدم را بیمار میکند بلکه همین داروها هستند». فرد مرکز ثقل خود را از دست میدهد، همه چیزهای اساسی از او دور میشوند: زندگی زناشوییاش، خانوادهاش، دوستان، زندگی حرفهایاش، تفریحاتش و … . او دیگر از منابع کافی برخوردار نیست که بتواند همچون گذشته به چیزی علاقه داشته باشد. او به بعدی دیگر از امر واقعی پرتاب میشود که در آن با دیگران هماهنگی ندارد.