داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی
مرگ نیز میتواند به گونهای رهایی تعبیر شود که دارای معنای ارزشمندی است، برای نمونه در نزد ی. بولی که میپذیرد قربانی شود تا مبادا زیر شکنجه در همشکسته و دوستان خود را افشا کند. او در نوشتههایش در چندین صفحه تحملناپذیر تشریح میکند (۵۶ و بعدی) که چگونه تلاش میکرد به محض آنکه نگهبانان دقت کمتری داشتند خودکشی کند. او بارها مچ دستان خودش را با یک تیغ بریده بود، خونریزی شروع شده و او خود را آماده مردن کرده بود اما خون بند آمده بود. در دفعات بعد عمیقتر مچهایش را بریده بود اما دستانش هرچه بیشتر مقاوم میشدند. سپس تلاش کرده بود که رگ گردنش را بزند. « خواننده ممکن است فکر کند من دیگر دیوانه شده بودم. در حالی که چنین نبود : میتوانم با اطمینان بگویم که هرگز کنترل خود را بر اعضایم از دست ندادم و هر حرکتی که میکردم با آگاهی کامل بود؛ هرگز این آگاهی را از دست ندادم حتی در لحظات پس از اقدام به خودکشی»(۵۷). تمایل او به مردن در حدی بود که زخم دستش را عمیق کرده و آن را در دهانش فرو میبرد، در آنجاست که تیغ را از دست میدهد و بعدها آن را در گلویش پیدا میکنند. در هیچ لحظهای درد او را از این اقدامات باز نمیدارد، و تحملپذیر باقی میماند، او میتواند درد را خنثی کند زیرا اراده قدرتمندی به خودکشی دارد.
آثار ِ شکنجه
در یک بیماری، فرد بیمار پس از بهبود میتواند زندگی را از سر بگیرد زیرا دردش به پایان رسیده، اما قربانی یک شکنجه ناچار است اثرات خشونتی را که بر بدنش وارد شده حتی پس از پایان آن تحمل کند. پس از تجربه شکنجه تمام باورهای درونی فرد درهم میشکند، احساس هویت او به میدانی جنگ زده و آشفته و تخریب شده ، شباهت دارد. بنیانهای خودشیفتگی او از میان رفتهاند، از همپاشیدهاند، و کاری که پیش روی اوست به نظر ناممکن میآید : اینکه بتواند در حسرت و در غم از دست دادن دورانی که پیش از شکنجه داشته است، خود را بازسازی کند. ولو آنکه دیگر هیچ دردی برجای نمانده باشد، هستی پیش از شکنجه به نظرش بهشتی میآید از دست رفته که دیگر جز به آستانه آن نمیتواند برسد. ضربه شکنجه به زمینلزرهای میماند که احساس هویت را تخریب کرده است، این ضربه بنیانهای پیشین خود را ویران کرده و مرکز ثقل سوژه را در عمق وجودش قرار میدهد، برای این کار قربانی ناچار میشود از همه چیزهایی که پیش از این حادثه دوست داشته به صورت ریشهای فاصله بگیرد. مسئله شکنجه صرفا به درمان شدن از ضربات فیزیکی آن نیست بلکه به بازسازی احساس هویتی مربوط میشود که در اعماق دچار دگرگونی شده است. درهمشکسته شدن خود به امری غالب بر او تبدیل میشود.
ولو آنکه که درد رفتهرفته و به لطف درمانهای انجام شده از میان برود، رنج باقی میماند، شکستگیهایی که در وجود فرد ایجاد شدهاند به سادگی قابل ترمیم نیستند.« منشا فرهنگی قربانیان شکنجه هر کجا که باشد تاثیری در تجربه زیسته شده و درهمریختگی [روحی] آنها ندارد، این امری است ناشی از شکنجه و به صورت مشابهی دیده میشود. قربانیان شکنجه که ترک یا شیلیایی باشند بسیار بیشتر به یکدیگر شباهت دارند تا به هموطنان ترک یا شیلیایی دیگرشان که قربانی شکنجه نبوده و با چنین شکلی از خشونت سیاسی روبرو نشده باشند». رفتار بازماندگان شکنجه به شدت زیر نفوذ شکنجهگران پیشین است، آنها از اینکه بتوانند از حباب نمادین موقعیت شکنجه خارج شوند ناتوان هستند. شکنجهگر به مثابه یک سلطهگر [در ذهن قربانی] ادامه مییابد حتی زمانی که در دوردست باشد یا مرده باشد، زیر واقعیت وجودی او نه به بیرون بلکه به درون قربانی مربوط میشود. و تا زمانی که قربانی نتوانسته وجود درونی خود را از او پاک کند، او را از داخل میخورد. خاطره این واقعه(شکنجه) پیوسته سبب زنده شدن احساس نوعی چرکین شدن، تخریب شدن و محکوم شدن به تبدیل به نمونهای تحقیرشده از خود، میشود. زمینلرزهای که در احساس هویت قربانی ایجاد شده است باعث آن میشود که ضربات جبران ناپذیری به جسم و روح او وارد شود. دردهایی که قربانیان کشیدهاند، وقتی در نقاطی از بدن که بر آنها وارد شدهاند دوباره ظاهر میشوند، از آنجا ناشی میشوند که در وحشت و هراس آن لحظات خانه کردهاند. برخی از زخمها ردّی از خود بر جای میگذارند که قربانی را وامی دارد در حافظه رنج دیده خود دائما به ضربه شکنجه بازگردد. وقتی درمان صرفا به صورت فیزیکی انجام میشود یا صرفا جنبه روانی را هدف میگیرد نمیتواند رنج قربانی را که در دوگانگی این درد وجود دارد و باید آن را از میان برد، جبران کند.
اینکه قربانی به رنج خود اذعان کند کار سختی است زیرا به معنی تایید موفقیت شکنجهگر به وسیله قربانی است. هر نوع یادآوری شکنجه، درد تحمیل شده را زنده میکند، شکسته شدن هویت، شرم از اینکه موضوع چنین رفتاری بوده باشد. احساس گناه از اینکه او زنده مانده در حالی که دوستانش زیر شکنجه مردهاند، خود زخمی است که به سختی ترمیم میشود و این را در نزد بازماندگان اردوگاههای مرگ نیز میبینیم. یک معلم آرژانتینی این رنج را توصیف میکند: «میخواهم فراموش کنم اما نمیتوانم . این همه زندگی با من خواهد بود. من حق ندارم دوستان از دست رفتهام را فراموش کنم. من محکوم هستم که هرگز فراموش نکنم، محکوم هستم که همیشه امیدم را حفظ کنم. این نه یک هدف منفعلانه بلکه یک هدف فعالانه است. وقتی سال گذشته بعد از آنکه یک دولت دموکراتیک در آرژانتین انتخاب شد به کشورم بازگشتم احساس میکردم تمام وجودم آکنده از شرمساری است چه شانس بزرگی داشتم که زنده مانده بودم. البته من خودم را شکنجه نمیکنم، اما احساس میکنم من هم گناهکارم».
۱- آرتور کستلر جوان که زندانی فرانکیستها [در اسپانیا] شده بود نیز سرنوشتی شبیه به همین مورد داشت. او میدانست که قرار است شکنجهاش بدهند و به همین دلیل از خوردن و نوشیدن اجتناب میکرد چون بر آن بود که هرچه ضعیفتر شود میزان مقاومتش کمتر شده و از حال خواهد رفت. او بر این تصمیم خود میماند تا زمانی که تکهای شیشه بریده در پنجره سلولش مییابد. و از اینجاست که تصمیمش را عوض میکند زیرا دیگر اطمینان دارد که هر وقت نتواند شکنجه را تحمل کند قادر است به راحتی خود را بکشد.