داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
۴- درد و شکنجه: در هم شکستن «خود»
«ما تمام دردهایی که شاید یک جلاد بتواند برهرنقطه از بدنمان برانگیزد، به خیال آورده وسپس با قلبی اندوهبار، آنها را پشت سر گذاشته و پذیرفتهایم.»
رُنه شار
برگرفته از «خواب مصنوعی»
برانگیختن درد
شکنجه یعنی اِعمال یک خشونت ِ مطلق بر دیگری؛ یک دیگری که از هرگونه قدرتی برای دفاع از خود محروم و کاملا در کف اختیار جلاد خود قرار گرفته. از این زاویه، شکنجه را باید سرگونهای (سرنمونهای) از قدرت بر یک جامعه یا بر یک شخص به شمار آورد یعنی «مستقیمترین و بلافصلترین شکل سلطه انسان بر انسان، یا همان جوهره اصلی ِ امر ِ سیاسی» ( ویدال ناکه، ۱۹۷۲، ۱۳). شکنجه در پی فشار وارد آوردن بر قربانی خود با درد است، آن هم با شدتی روشمند که تنها مرزهای آن، جنون یا مرگ است. شکنجه، اشتغالی تمام وقت در [حرفه] بیرحمی است، روشی برای نابودکردن شخص قربانی از خلال پارهپاره کردن موشکافانه احساس ِ هویت در روندو آمیزهای از خشونتهای فیزیکی و اخلاقی. در اینجا برای قربانی ِ بازمانده از شکنجه، درد او، نه ناشی از یک خصومت بیرونی و ناشناس نسبت به خود، بلکه حاصل ِ آگاهانه عمل ِ انسانهای دیگری بوده که به صورت روشمند آن را اِعمال کردهاند. فاجعه بنیادین، شکنجه است که برای قربانی بزرگترین رنجها را به بار خواهد آورد. شکنجهگر با تحمیل دردهایی که تنها مرز آنها، تخیل خود ِ اوست، در پی آن است که قربانی را وادار به تسلیم شدن کند، او را وادار به افشای ِ اطلاعات یا اعتراف به یک جُرم و یا خیانت به تعهدات اخلاقی و سیاسی خود کرده و سرانجام صرفا یک مخالف را تخریب کند. شکنجه، گاه گویای یک اراده صرف به نابودی دیگری است. شکنجهگر این کار را با ایجاد درد، با آلوده ساختن بدن دیگری، با تقلیل او به یک شیئی و با از میان بردن امکان بازگشت ِ بدن ِ دیگری به موقعیت اولیه، انجام میدهد.
شکنجه، در شبکهای از موقعیتها قرار میگیرد که همه چیز در آن یکدیگر را تقویت میکنند. خاصبودن قربانی، پیشینه او، تعهدات اخلاقی او، شکنندگی یا عدم شکنندگی نزدیکانش، خاصبودگی ِ جلادان، لحظاتی که آنها را گرد هم میآورند، روشهای به کار برده شده برای درهمشکستن قربانی، مدت زمان شکنجه، و غیره، ما بدین ترتیب با هزاران دادهای سروکار داریم که با یکدیگر در هم می آمیزند و از هر موقعیت یک مورد ویژه میسازند. قربانیان بنا بر آنکه پیشینه آنها چه باشد و و در چه شرایطی شکنجه شده باشند، نه این امر را به یک صورت تجربه میکنند و نه پس از آن به یک صورت، خواهند توانست اثرات آن را در خود درمان کنند و البته روشن است که هیچ کسی نمیتواند از این تجربه دستناخورده بیرون بیاید. ضربهای که به قربانی وارد میشود در اینجا بخشی از شرایط و پیشینه شخصی قربانی خواهد شد و یک داده مطلق نیست. بدین ترتیب قدرت درونی قربانی میتواند [تا حدی] فشار تخریب شکنجه را شکست دهد. و درست برعکس، گاه زخمهایی که قربانی در دوران کودکی متحمل شده، قابلیت او را در مقاومت از بین میبرد و خشونتهایی را که بر وی انجام میشوند را دو چندان محسوس میکند. برخی از این موارد به ناممکن بودن نمادین شدن ِ آنها در سطح شخصی مربوط میشوند و در نتیجه غیر قابل تشخیص هستند، نمیتوان به آنها اندیشید و رابطهای دردمند با جهان بیرونی را درک کرد. و از آنجا که این موارد را نمی توان به زبان آورد؛ آنها دائما قربانی درهمشکسته را بیشتر تخریب میکنند، گویی او در برزخی میان دو جهان [دردمند] گیر افتاده باشد.
ضربه به بدن و به معنا
یک ضربه روانی،حادثهای است که تاثیر آن فراتر از قابلیتهای ِ مقاومت فرد میرود و تا حدی سبب تخریب ِ محورهای اساسی و بنیانگذار ِ احساس هویت قربانی میشود. چنین ضربهای، رابطه میان قربانی و جهان را از هم گُسسته و او را به سوی ِ موقعیتی سوق میدهد که تنها با زمان «پیش» و زمان «پس» از حادثه[شکنجه] قابل تعریف هستند. ریشههای ِ خودشیفته هستی، به زیر سئوال میروند، از هم میگسلند و بدین ترتیب شکسته شدن معنا، به شکسته شدن زندگی می انجامد. شکنجه، یک سازمانیافتگی عقلانی و حساب شده و ضربهای است که بر قربانی وارد میشود. شکنجهگر، صرفا با بیرون کشیدن یک اعتراف یا با اِعمال درد، راضی نمیشود، بلکه لذت ِ بیمارگونه در دست داشتن [زندگی و مرگ] قربانی، لذت ِ سلطه مطلق بر بدن او، بر جنبههای خصوصی زندگی او ، بر شان انسانی و یا باورها و اعتقادات او را میخواهد. و اینکه چنین ضربهای به صورتی کاملا آگاهانه به وسیله انسانهایی دیگر بر یک انسان انجام میگیرد، واقعیتی است که نمیتوان آن را فراموش کرد. شکنجه در نزد جلاد، به یک تخیل قدرت مطلق میانجامد زیرا دیگری را در اعماق وجودش و به صورت بلافصل مورد یورش قرار میدهد. شکنجه، هنر ِ تحمیل درد را به نهایت خود میرساند. شکنجهگر،در همان حال که قربانی دست و پا بسته را پیش میبرد، در خود این باور حمل میکند که او در طرف ِ «قانون»، در طرف ِ «خوبی» قرار دارد در حالی که نسبت به «گناهکار» بودن قربانی، در تعلقات اجتماعی و سیاسی و فرهنگیاش بیتفاوت است و یا صرفا آن را نوعی حق برخورد قدرت با مخالفان خود میشمارد. در نگاه شکنجهگر، بیگناهی وجود ندارد و همه چیزهایی که قربانی برای دفاع از خود به زبان بیاورد، برای او بیاهمیت هستند و به آنها با خندهایش و یا با تشدید ضرباتش پاسخ میدهد. شکنجه بنا بر مورد، یا در پی آن است که کسی را به سخن گفتن وادارد یا به سکوت کردن. شکنجه نفی چهره [قربانی] است(لوبروتون، ۲۰۰۳).
فراتر از تحقیر یا خشونتهای فیزیکی ، تحمیل درد فیزیکی در شکنجه، امری ابتدایی به شمار میرود: کتک زدن، گرفتن قربانی زیر مُشت و لگد، بریدن اندامها، سوزاندن، کشیدن دندانها، استفاده از شوک الکتریکی، آویزان کردن قربانی از دستها یا از پاها، خفه کردن یا فروبردن سر ِ فرد در آب تا مرز مرگ و غیره. و در اینجا افزون بر دردهای هر روزه که در خود شکنجه بر قربانی اِعمال میشود، باید اضطراب انتظار را نیز بیافزاییم، اضطرابی که رفته رفته قدرت ذهنی قربانی را تحلیل میبرد. م. م. وینا میگویند: «انتظار ِ درد را کشیدن، از خود ِ دردکشیدن بدتر است، در این زمان انتظار است که یک انسان،یا درهم میشکند یا منسجمتر میشود»(وینا، ۱۹۸۹، ۳۲). زمان در اختیار جلادان است و بدین ترتیب آنها ابزارهای لازم برای تحمل انتظار را دارند. اما قربانی در یک زمان منجمد شده قرار گرفته، زمانی که کاملا از خلال شکنجه کنترل میشود. وقتی شکنجهگران خستگی خود را به در میکنند، قربانی اسیر انتظاری میشود که بر اضطراب او میافزاید، دردهایش بیشتر میشوند و از همه بدتر، در تخیلاتش احتمالات بدتری را تصوّر میکند. هر ساعتی که میگذرد برای او با دودلی و تردید همراه است. او نمی داند آیا شکنجه فردا تمام خواهد شد، یا شش ماه دیگر، و یا شاید تا یک ساعت دیگر، او زیر شکنجه خواهد مُرد.