داوید لوبروتون / برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
بعد نمادین بدن، اینکه بدن معنایی را در خود متبلور میکند که به یک تاریخ شخصی پیوند خورده است ،گاه سبب میشود که فرد در مسیر زندگی خود، یک درد را از هیچ برای خود بسازد یا معنایی مشخص را در آن تقویت کند. بدن در اینجا نه در موقعیتی روانی- جسمانی، بلکه در موقعیتی جسمانی- معنایی قرار میگیرد و از خود در برابر تهدیدهایی بسیار هولناکتر محافظت میکند. درد حتی زمانی که به یک زندگی فروپاشیده و رنج پیوند خورده است ،گاه بدون آنکه فرد آگاه باشد به او کمک میکند رابطهای با جهان را حفظ کند. ترجمان درد شکلی متناقضنما از مقاومت است که به شکلی از تنازع بقا تبدیل میشود(بروتون، ۲۰۰۷). درد، به فرد آسیب میزند اما با این کار آسیب به او را در جایی دیگر کاهش میدهد. درد مانع آن میشود که بدترینها از راه برسند. درد گاه شیوهایست که بدن به کار میبرد تا رنجی در هستی خود را به یاد آورد و از این روی درد به یک پناهگاه هویتی بدل میشود. میشل از دردهای مبهمی در ناحیه قلب رنج میبرد. برغم یک تشخیص نامطمئن و پیگیری پزشکی تهدید آمیز، دردها به نظر کاهش مییابند: «کمتر درد دارم، بهتر هستم و بالاخره، همسرم کنارم هست. همه چیز یکباره برای من بهتر شده است». یک زن جوان که مطمئن است که به زودی برای یک مسابقه زیبایی انتخاب میشود، با اعتماد به نفس در این باره با دوستانش صحبت میکند. در نهایت او را انتخاب نمیکنند. همان شب، او احساس میکند پهلوی راستش به شدت درد گرفته است، معاینه پزشکی هیچ چیز را نشان نمیدهد. اما یک پزشک دیگر، به او پیشنهاد یک عمل جراحی را میکند که سریع میپذیرد. این زن با انفعال به دنبال راه گریزی است تا سرخوردگی خود را جبران کند. راهی که خودش به دلیل شکست و شرمندگی در برابر دوستانش تنبیه کند.
درد گاه یک راه میانبر ضروری است تا فرد دوباره سرنوشت خویش را به دست بگیرد. ژرژ ساندرز بازیگر در خاطراتش روایت کرده است چگونه زمانی که کارش در سینما با موفقیت روبرو بود، تمایل زیادی به خوانندگی داشت و به همین دلیل به هر وسیلهای به دنبال آن بود که در یک کمدی موزیکال در برادوی کاری پیدا کند. تلاشهای پیگیرانه و سرسختانه او در رابطه با تهیهکنندگان و استعداد او در خوانندگی سرانجام او را به موفقیت میرسانند و قرارداش را امضا میکند. اما فردای آن روز ناگهان میفهمد که باید دوسال تمام آوازهای یسکانی را بخواند و جملاتی تکراری را بر زبان بیاورد. در این زمان است که دچار یک Lumbago شده و تا ماهها زندگیاش زیرو رو میشود. پزشکان هیچ دلیل ارگانیک برای این مشکل پیدا نمیکنند. اندرزنامهای به تهیهکنندگان مینویسد تا قرارداد را لغو کند. آنها نیز میپذیرند. به محض اینکه این خبر را میشنود Lumbago هم از میان میرود. در هفتهای بعد از این ماجرا او به سراغ یک روانکاو میرود تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
در بسیاری موارد ما با دردهای یاغی سروکار داریم که منشایی در عارضهای بدنی ندارند، رنج در بدن در این موارد ترجمانی است از تهدیدی که نه متوجه تمامیت فیزیکی سوژه شده، بلکه شخص او را هدف گرفته است. بدین ترتیب این فکر که درد همیشه «ارگانیک» است به زیر سوال میرود و میبینیم که فرد را نمیتوان به پاره تقسیم کرد و او حضوری فیزیکی در جهان دارد.
درد زندگی
درد درون پیچ و خمهای تاریخ یک زندگی ریشههای خود را مییابد، درد پژواکی است از زخمهای دوران کودکی و نوجوانی، درد ضربهای هستی یک فرد را تازه میکند، آنها را به رنجهایی پایدار بدل میکند زیرا معنای آن از سلطه خودآگاهانه فرد میگریزد. گاه نیز درد تحملناپذیر است. رویدادی غیرقابل تصور را جبران میکند. بدین ترتیب دردی که حس میکنیم با نماد ضربهای که از یک رویداد بر ما وارد شده، پیوند تنگاتنگی دارد. یک زن چهل ساله که از Lumbago رنج میبرد، آزمایشهای پزشکی نشان میدهند که او دچار عارضهای شده است. اما درمان تأثیری ندارد. یک روز یکی از پزشکان از او میپرسد چه زمانی اولین بار دردش را احساس کرده است. زن به گریه میافتد و توضیح میدهد که در آن روز با آرامش در اطراف سکونتگاه خانوادگیشان پرسه میزده که ناگهان همسرش را با زن دیگری میبیند.
اکثر بیمارانی که دردهایشان شناسایی شده، برای خود نظریهای شخصی برای درد خود میسازند: نمیدانم. این بیماری به دلیل آن ایجاد شده که درد خودم را خوب مدیریت نکردم، بیماری به دلیل فوت یکی از اقوامم بود. من برادر بسیار جوانم را از دست دادم. اما فکر میکنم پیش از آن بود، این دنباله منطقی دردی است که هر روز به شما ضربه میزند. در واقع پس از یک سوگواری، ممکنست یک بیماری از راه برسد، بعد از آنکه دردهایی دائم، متراکم و سخت به سراغمان بیایند. فکر میکنم این اتفاق صورت افتاده باشد بعد از فوت او به من یک شوک عاطفی وارد شده است.