برای آنکه بتوانیم موقعیت آسیب شناختی چون «خود شیفتگی» (narcissism) را در ابعاد اساسی آن و در جامعه پیچیده ای چون جامعه خود درک کنیم، باید توجه به آن داشته باشیم که این جامعه و کنشگرانش توانسته اند برغم فراز و فرود های بی پایان تاریخی، تاکنون خود را حفظ کنند. اما این حفظ کردن که اکثریت قریب به اتفاق تمدن های دیگر، شانس آن را نداشته اند، تنها جنبه ای مثبت در خود حمل کنند؛ جنبه هایی که شاید بتوان آنها را در نوعی مصونیت یافتن در برابر ضربات بیرونی و مخرب نشان بیان کرد. آنچه فیلسوفان و نویسندگانی چون هگل و منتسکیو و بٌدن(Bodin) و بسیاری دیگر تا حتی مارکس و انگلس، از آن با عنوان به نام «رکود تاریخ در شرق» یا «استبداد شرقی» یاد می کردند روی دیگر سکه رونق و تداوم این جوامع بود به همین دلیل این موقعیت برعکس، جنبه های منفی بسیای نیز داشته است که خود را در آسیب های بی شماری می نمایاند که در این جامعه به شدت درونی شده و ریشه کرده اند. خود شیفتگی یکی از این آسیب ها است و در گروه هایی اجتماعی با درجه های بسیاری متفاوت از ثروت و علم، با تبارهای متفاوت و پیشینه های فرهنگی محلی مختلف خود را نشان می دهد. درک این پدیده از همین جهت به نظر ما باید بسیار فراتر از منشاء فرویدی این مفهوم (واضع این واژه) در روان شناسی، برود و تنها خود را در نیاز به برخورداری از پایه ای برای اعتماد به نفس برای شکل دادن به شخصیت «خود» مجدود نمی کند. روان شناسان اغلب «خود شیفتگی» را بر این پایه بررسی کرده اند: نیاز انسان به آنکه از شخصیت خود آینه ای بسازد که درون آن عناصر بازسازی خویشتن را در نظام اجتماعی بیابد. روانکاوانی چون لاکان نیز با نظریه «مرحله آینه ای» خود در همین جهت حرکت کرده اند.
اما با نگاهی به جامعه کنونی در می یابیم که مشکلات ما در این زمینه فراتر از چنین نیازی است. در بحث خودشیفتگی، متفکران در رابطه میان این پدیده و فردگرایی که از خصوصیات مدرنیته بوده نیز اشاره کرده اند. در این معنی خودشیفتگی باید نیاز به ایجاد «فرد» و جدا شدن از «جماعت» در معانی جامعه شناسی این دو واژه را فراهم کند. در جامعه ما، جماعت ها(communities)، روستاها، تعلق های قومی، محلی، فرقه های دینی و عقیدتی و غیره بوده اند که تا پنجاه سال پیش، در بافت روستایی و عشایری کشور ما اکثریت مطلق داشتند. اما ظهور شهرها و بافت های پیچیده آنها، نیاز به به وجود آمدن کنشگران جدیدی را به وجود آورد که باید «فرد» نامیده می شدند، و از تعلق های جماعتی جدا شده تا بتوانند در شبکه های جدیدی شهری وارد روابط پیچیده مدرن شوند. و همین جاست که مشکل ما با مدرنیته، که به شیوه ورود آن در خانه مان (شیوه ای آمرانه و دیکتاتوری) و دخالت عامل نفت به مثابه ثروتی بی نیاز از کار و زحمت و آینده نگری و استراتژی های تولیدی، مربوط می شد، خود شیفتگی را نیز در قالب های عجیب و آسیب زده و آسیب زای آن تقویت کرد.
هم از این رو اگر خصوصیت خودشیفتگی در کشورهای توسعه یافته آن بود که اعتماد نفسی به «فرد» بدهد که بتواند از «جماعت» خود جدا شود و «خود» یا «سوژه» را بسازد، یعنی دیگر صرفا متکی به اینکه قومش کدام است و دینش چیست و زبانش چه، نباشد، بلکه مبنا را بر خود و خصوصیاتی که خود در طول زندگی اش کسب کرده، بگذارد؛ ما برعکس نتوانستیم از چنین خودشیفتگی برخوردار شویم و دقیقا شیفته «خود» ی می شویم که نه یک خود «فردی» بلکه یک خود ِ «جماعتی» است. جامعه ما ، بدین ترتیب باور چندانی به توانایی های «سوژه» ندارد و این توانایی ها را که در جهان مدرن اغلب و به ناچار از خلال فرایند عاملیت فردی یا جمعی و به عنوان حاصل جمع توان ها و اندیشه ها در مسیر زمان و تداوم یافتگی ساختارها و حوادث، ظاهر می شوند، به شیوه های گوناگون با موقعیت های مبهم و وهم انگیز در هم می آمیزد. دو مثال بزنیم که گستره این آسیب را از پایین ترین سطوح تا بالاترین سطوح اجتماعی مشاهده کنیم. در یک کنش عقلانی که باید قاعدتا به شدت با وسواس پرهیز از در غلطیدن به مسائل خصوصی و حاشیه ای انجام بگیرد، مثلا «نقد» یک اثر (البته منظورم زمانی نیست که با این کار، دست به تملق و چاپلوسی می زنیم که آن خود آسیبی دیگر است) بیشترین دغدغه ناقد در نزد ما، آن نیست که کمکی به پیشرفت اندیشه و کنش جمعی در راه و با هدفی خاص بکند، بلکه آن است که خود را نشان دهد و دیگری را بکوبد و کمترین دغدغه اش به آنکه نکته ای را برای خودش یا برای مخاطبش روشن کند. بسیاری از نقد هایی که می خوانیم، به ویژه نقد ترجمه این را به خوبی نشان می دهند که ناقد می خواهد توانایی بالای خود را مثلا به ترجمه و فهمیدن این یا آن مطلب نشان دهد و برعکس «بی سوادی» طرف مقابل را با انگشت گذاشتن براین یا خطای کمابیش ناگزیر و پررنگ کردن آنها، بنمایاند و این کار را نیز به عنوان «دفاع» از حق خواننده انجام می دهد وحتی حاضر نیست که خود شیفتگی خود را به صورت غیر مستقیم بپذیرد، بدون آنکه معلوم باشد این حق را اصولا چه کسی و در چه فرایندی به او داده است.
یا از این سطح به سطحی بسیار گسترده تر و عظیم تر بیاییم: در آنچه ما امروز «ملی گرایی» می نامیم، خودشیفتگی به بدترین و خرافی ترین اشکالش خود را نشان می دهد: هر چیزی به حساب «افتخار ملی » گذاشته می شود و جماعتی را در خلسه فرو می برد بی آنکه قادر باشند افتخار مزبور را در چارچوب های زمانی و مکانی و زمینه های عقلانی و توضیح دهنده اش، بفهمند و تحلیل کنند. در حالی که منطقا باید وقتی از یک «موفقیت» صحبت می کنیم، ولو به شکل عامیانه آن، دستکم، ساختارهای آن و نقش کنشگر یا «سوژه» و ساختارهای قابل تحلیل را نیز در آن ببینیم چه در غیر این صورت «شکست» را هم باید نوعی سرافکندگی و حقارت و شرمندگی جمعی به حساب بیاوریم. نمونه این امر را در رفتارهای روزمره جامعه خود به صورت گسترده در رابطه با «موفقیت» های ورزشی، یا «علمی» برخی از افراد و یا گروه ها مشاهده می کنیم که بدون کوچکترین تحلیلی عنوان می شود که باید به آنها «افتخار» کنیم. اما وقتی شکست در کار است، جز سکوت معنا دار چیزی نمی بینیم و آنها هم که اصرار داند درباره شکست ها صحبت کنند به بدخواهان معروف می شوند. دقت داشته باشیم که همانگونه که بارها گفته ایم، بحث بر سر بود یا نبود مطلق چنین واکنش هایی در این یا آن جامعه نیست، بلکه بر سر «شدت» آنها و بر سر گستره اجتماعی است که واکنش از خود نشان می دهد. اینکه افرادی از سطوح پایین جامعه با توان ناچیزی از لحاظ فکری در برابریک «موفقیت» ورزشی دچار خود شیفتگی بشوند و رفتارهای عجیب و غریب از خود نشان بدهند را می توان هم در کشوری مثل فرانسه دید و هم در کشوری مثل ایران. اما اینکه روشنفکران و نخبگان فکری و کسانی که باید جامعه را از سردرگمی بیرون بیاورند و پیچیدگی مسائل به ظاهر ساده را که جامعه با سطحی نگری خود، به آنها تن در می دهد، را گوشزد کنند و سبب بالا رفتن فرهنگ اندیشیدن و تعمیق در مسائل در آن شوند، برعکس خود همچون عوام و بدتر از عوام رفتار کرده و واکنش نشان دهند، این یک آسیب جدی است که باید از آن پرهیز کرد و نسبت به آن دغدغه زیادی داشت.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه آرمان منتشر می شود.