داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
آنچه در روانکاوی مازوخیسم (خودآزارگرایی) نامیده میشود، رفتاری نسبتاً رایج است، گرایشی ناخودآگاهانه به قراردادن خود در موقعیت رنج کشیدن بدون آنکه کوششی برای خروج از واقعاً از خود نشان داد، گونهای قراردادن خود در بنبست بیآنکه آن را خواست اما بیآنکه کاری برای مقابله با مشکلات خویش انجام داد. یک فرد مازوخیست یا خودآزار اخلاقی ناخوادآگاهانه خویشتن را در سرنوشتی قرار میدهد. او میخواهد خودش را برای «موقعیتها»یی که داشته تنبیه کند، او همه زندگی خودش را صرف شکوه و ناله از وضعیتهایی میکند که قابل توجیه نیستند. او به خودش اجازه نمیدهد از موقعیتها یا از خوشبختیاش لذت ببرد. برای مثال رئیس یک بنگاه اقتصادی که ناگهان پس از درگذشت پدرش که زیر سایه او زندگی میکرد، همه مسئولیتها برگردنش میافتد. این فرد تقریباً بلافاصله به دردهای کمری دچار میشود که زندگیاش را به قول خودش به یک «جهنم» تبدیل میکنند. سرانجام پس از سالها فیزیوتراپی او میفهمد که پیوندی مبهم بین این دردها و از دست رفتن آن پدر که او به خود اجازه نمیداده «جایگزین«اش شود، وجود داشته است.
واژه عزا و سوگواری ریشه مشترکی با واژه دردکشیدن دارد. این واژه به معنی رنجی است که یک فرد پس از فقدان یکی از نزدیکانش یا از دست دادن یکی از اعضای بدنش یا یک حادثه اندوهبار دیگر دچارش میشود. لحظه عزا یا سوگواری، لحظه بسیار مناسبی برای سربازکردن زخم و زنده شدن یک درد است. فرانسواز که قبلاً کمردرد داشت، حالا درد شدیدی در ناحیه شانه راستش دارد. آزمایشها هیچ چیز را نشان نمیدهند. او ناگهان به یاد میاورد که همسرش که تازه درگذشته، وقتی با هم قدم میزدند، همیشه روی این شانه با دستش تکیه میکرد. آنا سالهاست که از سردردهای شدید(میگرن) رنج میبرد، همه درمانها بیفایده بودهاند. اما سرانجام در یک گفتگو او فاش میکند که پدرش در اثر یک تومور مغزی درگذشته است و دردهای او از آن زمان شروع شدهاند. یک آزمایش پزشکی به او اطمینان میدهد که وی مشکلی ندارد و دردهایش از آن وقت رفته رفته کم میشوند. وقتی اضطراب او به پایا ن میرسد، شروع به سوگواری برای پدرش میکند. گاه یک فرد، دردی را که بر زندکی یا مرگ فرد دیگری تأثیر شدیدی داشته «وام» میگیرد. بدین ترتیب با این وامگیری که بخشی از زندگی فرد از دست رفته بود، او آن شخص را برای خودش زنده مگاه میدارد. درد در اینجا تنها راهی است که فرد درگذشته را در جسم فرد زنده حفظ میند و این امر رانج را زنده میکند.
مردی چهل ساله یک سال پیش از درگذشت مادرش، عمل میشود، وقتی به هوش میآید دردی شبیه به درد مادرش دارد که هیچ چیز او را آرام نمیکند. وقتی در این باره از او سئوال میشود، میگوید مطمئن بوده عمل خوب تمام نمیشود. برخی از دردها به دلیل همذاتپنداری با یکی از نشانگان مشخص از دست رفته، به وجود میآید. درد زمان را متوقف میکند و دیگری را درون کالبد خود میکشاند. ابهام در رابطه با خویشتن گاه سبب دردهای عذاب وجدان میشود. آنها که باقی ماندهاند گاه به خود از این بات سرکوفت میزنند، گاه نیز این عذاب وجدان ناشی از رابطهای ناخودآگاه با دیگری است اما دردهای دیگری بدل به منابعی میشوند که به ظاهر گویای وفاداری نسبت به گذشته هستند.
برخی از بیماران که درد آنها از لحاظ پزشکی جای شکی ندارد، اثری از درد در جایی مشخص نشان نمیدهند. درد درجایی نامشخص درون آنها خانه کرده است. آنها به گونهای به نشانگاه درد پیوند خوردهاند که گویی مستقیماً با آن ارتباط ندارند. آنها به دستگاههای خودکاری شبیه شدهاند که از یک کار به کار دیگر میروند و کاملاً بیاعتنا هستند و کششی نسبه به واقعیت بیرونی ندارند. بیماری یا در آنها صرفاً دورادور آنها را هدف میگیرند. انها اغلب به صورت کلیشهای خود را به بیان درمیآورند بیآنکه تمثیلی به کار ببرند، صرفاً با زبانی خنثی. مسیر خانوادگی آنان عموماً با رنج زیادی همراه شده اما بازهم دوباره آن با عاطفه و احساس صحبت نمیکنند. گویی بیتفاوتی برای آنها به پناهگاهی بدل شده تا از حوادث در امان بمانند. رنجهای آنها به مکان دیگر منتقل میشود، اما پیوسته به زندگی آنان شکل میدهد. ج. مک داگال آنها را به کودکانی مقایسه میکند که دچار کمبود محبت زودرس بودهاند و پس از دورهای از خشم و اعتراض به شخصیتی با بار افسردگی رسیدهاند و این وضعیت برایشان نوعی محافظ است. آنها با عدم توجه به همه چیزهای بیرونی، میتوانند مطمئن باشند هیچ چیز به آنها آسیب نمیزند. آنها میدانند درد وجود دارد و با توجه به این امر عمل میکنند. اما به گونهای که دردها را در دوردست نگه دارند. بدین تریتب آنها از خود در برابر وحشت از دست دادن احساس هویت خود دفاع میکنند. او میگوید: برای زنده ماندن آنها باید مثل آدمهای ماشینی عمل کنند. آنها در واقع به جهانی که در آن هستند، علاقهای ندارند، اندیشه آنها به یک شکل «عملیاتی» تقریباً سرد درآمده تا هرگونه خطر رهاشدن را از خود دور کنند.