انسانشناسی درد و رنج (۵۴) برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
وقتی از بیماران دارای کمردرد مزمن درباره وضعیت و سرگذشتشان سئوال میکنیم، به تفصیل به شرح حادثه خود میپردازند، اما بسیار و ناگهان با نوعی حس عاطفی عمیق و با حرکت از نکتههای به ظاهر جزئی که دریچهها را [باز میکند] یک داستان دیگر را نقل میکنند؛ داستان یک ضربه دیگر را در آغاز زندگیشان (بورلو، ۲۰۰۴، ۱۰۹).برخی از این بیماران از دردهای خود برای خویش یک مشغولیت تمام میسازند. درد همه حرفهای آنها، فعالیتها و زمانشان را پُر میکند. زندگی بر محور این درد به دلیل وجودی آنها بدل میشود. «این افراد ممکن بود در زمان خودشان پانچیست مترو، وکیل، تاجر، مانکن یا مستخدم بشوند؛ اما از روزی که [با این حادثه] زندگی آنها فرو میپاشد یا دیگر نمیتواند به صورت سابق باشد، تنها بدل به آدمها «رنجور» میشوند (مزاس، ۱۹۸۶، ۱۷). درد درون خود نمیماند، بلکه همه روابط آنها را در بر میگیرد، پهنه خانوادگیشان را بر هم میریزد، محیط دوستان و حرفهایشان را درون خود میکشد و بیماری یک امر شخصی نیست بلکه بیمار ناچار است آن را در سطوح مختلف و به صورتی نزدیک و صمیمی، با پزشکان، پرستاران، منشیها و غیره به اشتراک بگذارد. انسانِ دردمند تنها یک نقطه بر زنجیرهای از روابط است که درگیرشان شد. اما مکان او در این میان ضروری است، این امر به رسمیت شناخته میشود، او جایگاهی دارد و دیگران دغدغه او را.
ظاهر کردن رنجها برای برخی از بیماران تبدیل به نوعی مظهر هویتی میشود. این تظاهر با شدتِ اعلام شده (و زیسته شده) خود به نوعی عامل حیثیت برای آنها تبدیل میشود. کمتر کسی است که همچون آنها درد بکشد. و آنها این حس را ایجاد میکنند که تجربه دردناکشان گویای نوعی برگزیده شدن است آنها درون مصیبت خود فرو میروند اما با این اعتقاد که بدین ترتیب ارزشی بیشتر از دیگران دارند. آنها با قربانی کردن ناخودآگاهانه بخشی از وجودشان، از وجودشان مایه میگذارند و موفق میشوند در تنها موردی که شکست نخوردهاند، خود را به کرسی بنشانند و آن دردشان است. بدین ترتیب نوعی بازسازی اعتماد به نفس به صورت ناخودآگاهانه به وجود میآید. ت. رایک میگوید: «با این رنج، “من” میتواند بخشی از عشق به خویشتن [غرور] خود را بازسازی کند. او میتواند وانمود کند که خوب است و حتی بهتر از دیگران و به مثابه دلیل این امر به رنجی اشاره که با صبوری تحمل میکند» (رایک، ۲۰۰۰، ۲۵۴).
او ممکن است که از همه ابزارهای ممکن استفاده کرده که با آنچه به راحتی آن را سرنوشتی ناگزیر میداند مبارزه کند، اما نمیداند که در واقع خودش بوده که شرایط شکست در این مبارزه را فراهم کرده است. شدت رنجهای او گویی شاهدی است بر باور و حتی عشق اطرافیان نسبت به او. افراد چنین شجاعتی را در نزد کسی که سرنوشت با چنین بیرحمی به سراغش آمده تحسین میکنند، اما برای این کار به صورتی متناقض لازم است که درد هویت بیمار را حفظ کند. د. سیبوتی میگوید: «درد که به خودشیفتگی ضربه زده، خود میتواند به خودشیفتگی تبدیل شود، نوعی خودشیفتگی دیگر که در آن فرد خود را بازیافته و به تحقق برساند. فرد حتی میتواند از درد یک آینه خودشیفته بسازد که کالبدش در آن تکرار شود، به خود بنگرد، خود را بازشناسد، به خود تعلق یابد. او صاحب خود دیگرش میشود، آنجا در برابرش، درون خود، درون دردش (۲۰۰۰، ۱۴۲).
درد که اغلب با نوعی احساس عذاب وجدان همراه است، یک رنج دیگر را نیز تثبیت میکند، درد آن رنج را به سوی دغدغهای دیگر و محسوس منحرف میکند تا بتواند با آن رویدادی دردناک را پنهان کند. مارک پشت فرمان خودروی خود با ماشین دیگری که رانندهاش پشت علامت ایست توقف نکرده تصادف میکند. راننده جوان آن اتومبیل برای همه عمر فلج میشود. مارک به رغم آنکه تقصیری در تصادف نداشته، دائم آن را پیش چشمانش میبیند. او رفته رفته دچار دردهای سخت کمردرد میشود. اما اینکه سرانجام یک روز با روانشناس خود درباره این تصادف صحبت میکند و دیگر صرفاً از دردهایش چیزی نمیگوید او را به تدریج از دردهای کمر که عذاب وجدان او را بیشتر میکردند خلاص میکند. او بخشی از رنج قربانی جوان را به خودش تحمیل میکرد. در چنین زمینهای از عذاب وجدان سرکوبگرانه، یک تصادف، یک بیماری، یک درد امکان نوعی خلاص شدن و رهایی یافتن از رنج وجود دارد. فرد تا زمانی که ناخودآگاهانه خود را تسلیم درد میکند تا از یک تهدید هویتی بگریزد، از خودش نیز محافظت میکند، تا وقتی کاری دیگر نکند ادامه دارد. او تا زمانی که احساس کند باید بهایی برای این عذاب وجدان بدهد به درد تسلیم میشود تا وجدانش را آسوده کند. در قالبی روایت گونهتر، ایتالو سوِوو در «وجدان زنو» به کارایی نمادین و غیرمنتظرهای اشاره میکند که عملِ یکی از دوستان در پی انتقام زنو، دربر دارد. صبح آن روز این دوست خود را سرخوش اعلام کرده بود. او کاریکاتوری کشیده بود که در آن زنو را روی نوک چتر خود به سیخ کشیده بود، اما خودش چندان توجهی به این موضوع نداشت. همه حاضران با دیدن این تصویر به قهقه میافتند. اما زنو چندان از این طرح خوشش نمیآید و به شدت احساس مسخره شدن میکند. چند ساعت بعد در حالی که به شدت عصبانی است در همان ناحیه از بدنش [مقعد] احساس درد بُرّنده شدیدی میکند همه دست راست و سمت راست نشیمنگاه او دچار درد شده. یک سوزش شدید، انقباض دردناک عصبی، […] درد من دیگر هرگز رهایم نکرد. امروز که دیگر پیر شدهام، درد کمتری احساس میکنم […] باید بگویم این درد بخش مهمی از زندگی من را پُر کرده میخواستم معالجه شوم. چرا باید من همه عمر باید درد بدنم این احساس شکست را حمل میکردم و مجسمه متحرک (۱) میشدم؛ اما احساس شکست خوردن در برابر دوستانش درد را در وجودش ریشهای میکند گویی درد یک تنبیه پایانناپذیر بود. که بر بدن او فرود آمده باشد.