فعالشدن فیزیولوژیک برای آنکه یک احساس دقیق ایجاد شود، کافی نیست. مطالعهای که به وسیلهی شرافنر و سینگر انجام شده است، این امر را تأیید میکند. در این آزمایش به ۱۸۵ داوطلب، مادهی اپینفرین تزریق میشود، بدون آنکه به آنها گفته شود هدف آزمایش چیست. این ماده در سامانهی عصبی خودگردان (سمپاتیک) ایجاد التهاب میکند. شدت ضربان قلب بالا میرود، لرزشهای کوچکی ظاهر میشوند و غیره. این واکنشها بلافاصله پس از تزریق شروع شده و حدود بیست دقیقه طول میکشد. به برخی از داوطلبان گفته میشود که چنین اتفاقاتی میافتد و به بعضی دیگر گفته میشود که تزریق هیچ پیامدی ندارد. همهی داوطلبان سپس به اتاق دیگری منتقل میشوند که در آن در انتظار ملاقات با یک پژوهشگر دیگری باقی میماند. سپس در اتاق انتظار، فردی که با پژوهشگران همکار است وارد میشود و یا حالت عصبانیت به خود میگیرد و یا حالت خوشی. کسانی که نسبت به اثرات اپینفرین اطلاعرسانی شدهاند، هیچ واکنشی نشان نمیدهند و تحت تأثیر رفتار آن فرد قرار نمیگیرند و صرفاً با حفظ فاصله به او نگاه میکنند. تفسیر هر یک از مشارکتکنندگان، محتوای عاطفی رفتار او را تعیین میکد. برای نمونه ما در چندین مورد با بیماران خود دربارهی فرزندان بیمارشان یا والدین درگذشتهشان، صحبت میکردیم و آنها با آرامش پاسخ میدادند. اما همین موضوع زمانی که اپینفرین به آنها تزریق شده بود، سبب بروز احساسات میشود”دریافت دادههای حسی همواره نوعی تفسیر است و به چارچوب و تاریخچهی شخصی فرد بستگی دارد.
زولادر مقالهای اساسی که در سال ۱۹۶۶ منتشر کرده است نشان میدهد که یک واقعهی بدنی یکسان واکنشهای یکسانی را در یک گروه نسبت به گروه دیگر ایجاد نمیکند. او ۶۳ ایتالیایی (۳۴ زن و ۳۹ مرد) و ۸۱ ایرلندی (۴۱ زن و ۳۹ مرد) را در فاصلهی ژوییهی ۱۹۶۰ و فوریه ۱۹۶۱ در بخش چشمپزشکی و بخش عمومی یک بیمارستان با یکدیگر مقایسه میکند. ایتالیاییها در بیماریهای مشابهی، به نسبت ایرلندیها از درد غیرقابل مقایسهای گلایه کرده بودند، در حالی که ایرلندیها سعی کرده بودند درد را نفی کنند یا آن را بیاهمیت جلوه دهند. برای تشریح نشانگان یکسان، ایرلندیها بر کارکردهای نامناسب بدنی تأکید داشتند. زولا از این گرایش با عنوان «نمایشیکردن» یاد میکند که به بیمار امکان میدهد «با بیان مبالغهآمیز درد آن را کاهش داده و اغلب حتی از میان ببرد». ایتالیاییها از نشانگان بیشتری در نقاط بیشتری از بدن خود یاد کردهاند و همواره بر جنبهی دردناک موضوع تأکید داشتهاند. برعکس ایرلندیها، درد خود را کمتر جلوه دادهاند. همانطور که زوبروسکی نشان میدهد در تاریخ ایرلند، کماهمیتدادن به درد و رنج و پذیرش آن در سکوت یکی از ضرورتهایی است که مذهب کاتولیک ایجاب میکند. بدین ترتیب ایرلندیها با نشاندادن سرسختی در برابر درد، حتی کمتر به سلامتی خود اهمیت میدهند تا استنادهای فرهنگی و اجتماعی خود را حفظ کنند. آنها بیشتر از ایتالیاییها صبر میکنند تا به پزشک مراجعه کنند. بیست سال بعد هنوز این تفاوتها پابرجا ماندهاند (کوپمن و الس،۱۹۸۴).
البته این پژوهشها به دورهای مربوط میشوند که امروز باید اندکی در مورد آنها تأمل کنیم. این مطالعات تمایل بدان دارند که تفاوتهای طبقاتی و حتی فرهنگی را نادیده بیانگارند (مثلاً باید توجه داشت که رابطه با درد در شمال ایتالیا متفاوت است) و بیش از اندازه بر رفتارهای جمعی تأکید میکنند. در این پژوهشها توجهی به اجتماعیشدن تدریجی نسلها، اختلاف مردان و زنان و تفاوتهای سنی نداشتهاند و از همه مهمتر این پژوهشها به مشخصات فردی بیتوجه هستند. اما ارزش این پژوهشها در ارائه نمونههایی گویا از ابعاد اجتماعی و فرهنگی درد در آن زمان است. چشمانداز اجتماعی امروز با سالهای پنجاه میلادی بسیار متفاوت است، از جمله به این دلیل که در آن سالها هنوز جمعیت مهاجر تازهواردی وجود داشت که به برخی از ارزشها و رفتارهای خود بسیار وفادار بودند. هرچند مشخصات ارائه شده به وسیله زولا بیشک کاملاً از میان نرفتهاند اما به همان نسبت که این جمعیتهای مهاجر از لحاظ اجتماعی و فرهنگی در جامعه جدید جا میافتند تنها برای افراد مسن صادق خواهد بود.
مطالعات مختلفی نشان میدهند که متغیرهای میانگین آستانه حساسیت در یک جامعه نسبت به جامعهای دیگر به سرسختی افراد یا شکنندگیشان بنابر ارزشهای منسوب به درد بستگی دارد(لوبروتون، ۲۰۰۴؛ زوبروسکی، ۱۹۶۹؛نوریس، ۱۹۹۳). در این آثار به افراد در قلبهای خاص آنها توجه نشده است اما معیارهای پرارزشی را برای کار به ما عرضه میکنند، هرچند اشتباه خواهد بود که این معیارها را جهانشمول کرده و فرهنگ را به نوعی طبیعت بدل کنیم. مطالعه زوربرونسکی از این لحاظ کاملاً برجسته است ولو آنکه امروز صرفاً ارزشی تاریخی دارد. او در بیمارستان کینگزبریج وتراندر مجله برانکس نیویورک در فاصله ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۴ بر افرادی با منشأهای مختلف فرهنگی از خلال مشاهده و ملاقات با خانوادهها و بیماران کار کرده است. در این بیمارستان، رویکردهای مختلف بنابر منشأ اجتماعی و فرهنگی افراد بسیار متفاوتند. زوبروفسکی چهار گروه را از یکدیگر تفکیک میکند: مهاجران ریشهگرفته از جنوب ایتالیا، یهودیان ریشهگرفته از اروپای شرقی، ایرلندیها و آمریکاییهایی که مدتهای طولانی در این کشور اقامت داشتهاند. بیماران ایتالیایی یا یهودی درد خود را به صورتی «نمایشیشده»(دراماتیزه) به بیان درمیآوردند. گلایهکردن به هیچ عنوان منفی به حساب نمیآید و خانوادهای که گرد بیمار جمع شدهاند این گلایهها را با احساس میپذیرند. تصویری به مثابه «مردانگی» در زمینه مقاومت در برابر درد شکل نمیگیرد و شاهد آن نیستیم که بیمار بخواهد آن را نشان ندهد. و وقتی درد با آرامبخشها کاهش مییابد، بیماران ایتالیایی به نوعی آرامش روحی میرسند. اما برعکس، بیماران با سنت یهودی همچنان مضطرب میمانند و باقیماندهای از درد در وجود آنها پابرجا میماند. استنادها و ارزشهای آنها بیشتر به سوی آینده است تا تمرکز بر لحظه کنونی، آنها همچنان نگران سلامتیشان هستند زیرا درد به باور آنها صرفاً یک عنصر درونی است که به تهدیدی کلیتر برای سلامتشان مربوط میشود.