پیر کونو (P. Queneau) و س. ژالاد(S. Jallade) ، در یک کار پیشگام، پیش از این بر نکتهای تأکید کرده بودند: اینکه در برابر شرایطی که ما با شکست درمان درد روبرو می شویم، وطیفه فرد درمانگر آن است که به بیمار کمک کند به شکل دقیقتری مشکل وجود یک موقعیت روانی آغازین در تداوم درد را درک کند؛ میگوییم دقیقتر زیرا بیمار خود به صورتی ضمنی این موضوع را حس میکند. اما وظیفه دیگر درمانگر آن است که بیمار را بدون تحقیر وی، متقاعد کند که وجود این مسئله روانی ربطی برای مثال به شکنندهبودن شخصیت او ندارد (Dueneau, Jallade, 1974, 60). روشن است که در اینجا به هیچ وجه بحث ما آن نیست که درمانهای پیشین کنار گذاشته شوند بلکه منظور صرفاً آن است که به بازگشتی با خویشتن از خلال یک همراهی روان درمانی برسیم. ژالاد به تجربهای اشاره میکند که به بیست و نه بیمار دارای دردهای سرکش، داشته است که به صورت متعارف تحت درمان در بیمارستان قرار داشتند اما هر بار در زمان مراجعه به بیمارستان یک مصاحبه روانی نیز با آنها انجام میشد. نتیجه پس از چند ماه آن بود که شش بیمار همچنان درد داشتند در حالی که هفت بیمار وضعیت بهتری پیدا کردند. در مورد شانزده بیمار دیگر ، درد به طور کامل از میان رفت: «با از میان رفتن درد، بیمار نسبت به موضوع آگاهی روانی پیدا می کرد و روابطش از لحاظ خلق و خوی و تجربه با دیگران تغییر میکرد» (۱۹۷۴، ۴۴). درمانکردن دردهای مزمن همواره نیازمند آن است که ما مرز میان روح و بدن را نادیده بگیریم.
وظیفه پزشک بیشتر آن است که رنچ بیمار را کاهش دهد تا درد او را. به همین دلیل لازم است که پزشک بر کیفیت حضور خود کار کند و با بر «که با کدام بیمار در تماس است رفتار خود را تغییر دهد. برای آنکه بیمار دچار توهمات منفی نشود، پزشک باید او را در فرایند درمان دخالت دهد و با او همچون یک همکار رفتار کند و نه یک شیئی . بدین ترتیب، توضیح درباره منشأ درد می تواند سبب شود که بیمار از واهمه بدترشدن وضعیت خود رهایی یابد. پزشک با تشریح درمان و دادن اطلاعات در این زمینه به بیمار سبب می شود که او خود را در درمانش شریک بداند. اگر پزشک بتواند با رفتار خود این حس را در بیمار از بین ببرد که در برابر بیماری ناتوان است، درد دیگر اثر پیشین خود را نخواهد داشت. و البته این زمانی ممکن است که تجربه به شکلی فعال و اعتمادساز اعمال شود.
شیوهای از پزشکی مؤثر از آن دست است که معمولاً در مراکز ضد درد به انجام میرسد. در این پزشکی، تلاش میشود که به تدریج رویکردی پیشگرفته شود که بیمار را از خلال تفهیم درد به او از تهدید آن خلاص و درد را از میان ببرند(Serrie, 2008) . پزشک از طریق بررسی دادههای بالینی و همچنین با گوشسپردن به بیمار که روایت درد خود را به بیان در می آورد، به او کمک میکند زبانی برای ابراز رنج هایش بیابد و بر آن سلطه پیدا کند. همچنین بیمار با استفاده از فنونی چون ایجاد آرامش در خود، یوگا، مدیتیشن، هیپنوتیزم، یا خود- هیپنوتیزم، تصویرسازی مغزی، و غیره، میتواند بیاموزد چگونه بدن خود را کنترل کند و خود را از درد رها کند و یا عادت کند که بدون تنش های دائم آن زندگی کند (نک. به فصل سوم) .
انجام فعالیت های بدنی، انرژی بیمار را تجدید می کند و برای او چشم اندازهای جدیدی را می گشاید که وی را از شکوه و گلایه هایش جدا می کند. از این رو بیمارانی که در دوره ای گذشته فعالیت هایی چون قدم زدن، دوچرخه سواری و غیره را به صورت فشرده انجام می داده اند، تشویق می شوند که آنها را با توجه به قابلیت های کنونی شان از سر بگیرند. فنون بدنی به وسیله بیمار به کار گرفته شده و گروه درمانگر به او کمک می کنند که دراز بکشد، از جایش بلند شود، قدم بزند و غیره. بدین ترتیب حتی اگر درد ادامه بیابد، بعد رنج در آن کاهش یافته و قابل تحمل تر می شود. بیمار می تواند بدون آنکه به انفعال تن دهد با درد خود بسازد. علت وجودی این رفتارها در آن است که بیمار بتواند خود را از چرخه باطلی که او را درون دردش اسیر می کند، رها سازد، یعنی این پرسش را از خود دور کند که «چرا من؟» و جای آن را به این پاسخ بدهد که «چطور باید با درد ساخت». تغییر رویکرد نیاز به کنش دارد. مردی سی ساله که یک سال است مرخصی استعلاجی دارد از زندگی روزمره خود سخن می گوید که دائما رو به کاهش یافتن است و هر روز بیشتر با غم و اندوه و افسردگی آکنده می شود. پزشک از او می پرسد که در گذشته به چه چیزی علاقه داشته، او می گوید به دوچرخه سواری. اما مدتهاست که به دلیل درد کمر دوچرخه سوار نشده است. با وچود اینف حسرت آن روزها، وی را وامی دارد که هر چند وقت یک بار دوچرخه اش را بیرون بکشد و مسافت های کوتاهی را با آن براند البته با ترس از راه رسیدن یک مامور بیمه تامین اجتماعی. جالب آن است که پس از این دوچرخه سواری های کوتاه او از خوشبختی خود و اینکه دردی ندارد سخن می گوید. پزشک در این حال از او می خواهد که به دوجرخه سواری ادامه بدهد و این کار را به صورت منظم تری انجام دهد. مرد، اندک اندک اطمینان به نفس پیدا می کند و تمایلش به لذت بردن از زندگی به او بازمی گردد. فرایند افسردگی بدین ترتیب از میان می رود. مرد دوران درمان خود را پشت سر می گذارد و کاری را می یابد که با موقعیت فیزیکی اش بیشتر خوانایی دارد، چیزی که قبلا خاضر نبود بپذیرد. درد او از میان نرفته است اما او اکنون آموخته که چگونه این در را کنترل کند.
وقتی تجربه درد در انفراد و تنهایی اتفاق می افتد، تحمل ناپذیری آن بسیار بیشتر می شود زیرا اندیشیدن درباره معنای درد آن را تشدید می کند. اینکه بیماران، در جایی دیگر، کسانی را بیابند که از همان دردهای آنها رنج می برند، به آنها نوعی اطمینان می دهد و منبع انرژی ای می شود عیر منتظره که تجربه خود را با دیگری به اشتراک بگذارند، با آنها مبادله فکری بکنند و از راه و روش های هر کدامشان برای مقابله با درد با یکدیگر حرف بزنند. گروه های بزرگی از بیماران در سال های اخیر توانسته اند که درباره اشکال مختلف دردهای مزمن اراده خود را برای کنترل و حتی فشار آوردن به پزشکان و آزمایشگاه های داروسازی تحمیل کنند تا آنها اهمیت بیشتری به شناخت بیماری آنها و شیوه های درمانی بدهند. این گروه ها به دنبال آن هستند که بیماران مختلف را گرد هم بیاورند تا اطلاعات بیشتری را جمع آوری کرده و از یکدیگر پشتیبانی کنند. بدین ترتیب آنها به دنبال یک هویت شخصی محکم تر هستند و برای این کار دست به تشکیل همایش ها، گردهم آیی های منطقه ای ، ملی و بین المللی می زنند تا ارتباط با یکدیگر درباره بیمارهایشان بیشتر کنند. همین گروه ها امروز وبگاه های اینترنتی نیز به راه انداخته اند که روابط میان بیماران را بیشتر کنند. از این رو امروز بیماران دیگر در موقعیت انتظار کشیدن و انفعال در برابر بیماری و نشانگان آن نیستند بلکه در مورد روش های مختلف درمان و پی آمدهای آنها با یکدیگر مبادله می کنند. آنها این روش ها را با یکدیگر مقایسه می کنند، یکدیگر را در جریان پیشرفت های علمی در زمینه بیمارشان قرار می دهند و پزشکی های آلترناتیو (جایگزین) را جستجو می کنند. بدین ترتیب آنها در بسیاری موارد بدل به مخاطبانی برای پزشکان خود می شوند که با آنها به بحث می نشینند تا بنا بر تجربه و شاخت آنها، روش های درمان جدیدی بیابند.