درد در مراسم پاگشایی، از هرگونه رنجی خالی است، و برعکس روزنه و دروازهای است گشوده به سوی زمانی که از راه میرسد، جلوهای نو، قاطیعتی از تغییر در موقعیت فرد، جای گرفتن خوشبخت او در گروه. «آزمونهای پاگشایی دردهایی هستند که به سوی یک معنا هدایت میشود. این نظم، این معنا در آن واحد هم به شما تعلق دارد و هم به جهانی که ما برگزیدهایم،یا کسیکه ما را برگزیده است» (ژولین، ۱۹۹۳، ۵۵). در حالی که درد ناشی از بیماری یا تصادف، آکنده از رنج است، از انفراد، خُرد شدن در لحظه حال بیآنکه چشم اندازی در کار باشد، بیآن که معنایی پیش رویمان باشد. درد پاگشایانه دارای یک بُعد هویتی است، این درد، فرد را در احساس مشترکی [با گروه] قرار میدهد و قابلیت او را در تحمل بالا میبرد، این درد که همه گروه در آن مشارکت میکنند، به همین دلیل سبکتر است و از حادترین نقاطش از بدن خارج میشود درست برعکس درد سرطان که به نوعی فرد را از خودش و از روابط اجتماعیاش جدا کرده و به این ترتیب رنجی کمابیش شدید در او ایجاد میکند.
همه متن ژولن دربارهی احساس حسرتی است که از اشکال فرهنگی که در جاهای دیگر از جمله در نزد سرخپوستان بازی، دیده است، میخورد. او مینویسد:«رنج فراگیر» چیزی نیست جز رنجی که در برابر آن هیچ کاری از دست ما برنمیآید. و آنچه دقیقاً ما از آن برخوردار نیستیم، همین فنون فرهنگی و پاگشایی هستند ک در برابر فراگیر بودن سلطه رنج میایستند، یعنی اینکه رنج و درد «طبیعی» شوند. فرهنگ یک کنترل است، فاصلهای که از با این طبیعی شدن به وجود میآید» (۸۰). و ژولن از سردرگمی خودش در برابر این ناتوانی فرهنگیهای ما، ارائه بینشی نسبت به جهانی که بتواند تلخی رنج و درد را تحملپذیرکند میگوید به خصوص در جایی که پژشکی از لحاظ فنی به انتهای راهحلهایش رسیده باشد.
یک «شبکه معنایی» (گود، ۱۹۹۲؛ کلیمن، ۱۹۹۲، گود، ۱۹۹۸) بیماری یا درد را در تاروپودی از بازنماییها قرار میدهند و تلاش میکنند از خلال گفتمانهای درهمآمیخته بیماران، پزشکان، پرستاران و همراهان و اعضای خانوادههایشان و غیره به نتیجهگیریهایی برسند. این نظریههای عمومی یا علمی با یکدیگر در هم میآمیزند و برای پزشکان یا بیماران نوعی ادراک و گروهی از عملکردها را در رابطه با بیماری ایجاد میکنند. این نظریهها و عملکردها هرگز شکل سخت نداشته و به روی بحث و اظهارنظرهای جدید گشوده هستند، سرشار از عواطف، عناصر متناقض، روایتهای قابل تأمل، نفوذی مبهم بوده و به شرایط و حوادث بستگی دارند اما الزامی در خود ندارند. این قالب از گفتمانها که برای پزشکان شکل منسجمتری دارد و برای بیمار، بسیار پراکندهتر مینماید، اصل سازماندهنده رابطه با درد است. ب.گود میگوید:«بیماری پیش از هر چیز یک امر گفتگویی (dialogique ) است. بیماری به گونه «تألیف میشود» […] یعنی عینیت خود را به مثابه شکلی خاص از یک اختلال فیزیولوژیک مییابد که در ارائه موردی آن در گفتگوی میان پزشکان ایجاد میشود. اما عینی شدن ممکن است با مقاومت یا مخالفت بیماران و کلاً، مأموران شرکتهای بیمه که میتوانند با پرداخت یا عدم پرداخت هزینهها موافقت یا مخالفت کنند، این یا آن درمان را لازم یا غیرلازم بدانند، و دست به مذاکره درباره «موضوع» پزشکی مورد بحث و چگونگی رفتار با کالبد مادی بزنند، روبرو شوند» (گود، ۱۹۹۸،۳۵۲). این گفتمان و این تجربه برای بیمار در حالتی معلق باقی میماند، بیمار دائماً در پی اطلاعات جدید یاست یا یافتن درمانهای تازه؛ او همواره آماده است سرگذشت خودش را با بیمار دیگری که تازه با او مواجه شده مقایسه کند و یا تحلیلش دربارهی بیماریاش را براساس تأثیر سخنان یک پزشک یا نوشتهای که در اینترنت دربارهی بیماریاش خوانده، تغییر دهد. این قالب تحلیلی بنابراین ریشه در زمینهای اجتماعی، فرهنگی، دینی، خانوادگی و حتی جنسیتی دارد که همیشه در تاریخچه فردی بیمار باز تعریف شده و کسانی که بر او تأثیر دارند نیز در تعین آن نقش دارند.
روایت بیماری یکی از راههایی است که فرد برای ایجاد گسست در تاریخچه شخصیاش در دست دارد. او نالههای خود را به سخن و امور نامحسوس را به ارتباط تبدیل کرده و از اینها رمانی میسازد که لزوماً واژگانی ندارد. بیماری بدیهی بودن حوادث و شبکه هستی را به زیر سئوال میبرد، و برای بیمار مهم است که خود را در یک مجموعه جای دهد. ریکور میگوید: «رنج بردن، ضربهای است که به کارکرد روایت ساخت هویت شخصی وارد میشود.» (۶۳و۱۹۹۴). تجربهی بیماری، شکافی در معنا ایجاد میگند که بیمار تلاش میکند با توسل به کلام، با یافتن نظریهای برای درد و بدی با شریک کردن پزشک به شکل خود، با وارد کردن او در شکلگیری بیماریاش، آن را جبران کند. روایت خود ابزاری است برای گریز از موفقیت تعلیقی که بیماری به وجود آورده است. به سخن در آمدن نخستین وسیله برای بازسازی هستی خویش است، وقتی فرد میتواند درد خود را به کلمات در بیاورد ممکن است بتواند بر آن نزد اشراف نیز بیابد، ممکن است بتواند آن را به گروهی از وقایع پیوند بزند یا درون تغییر و تفسیری خاص جای دهد. برای آن که درد آرام بگیرد، بیمار باید بازگیر [اصلی] درمان خود باشد، شریکی برای افراد حرفهای که درمان را در دست دارند. بیمار با درد براساس ساخت روایی بیمار به وجود میآیند که با آنچه از تاریخچه شخصی بیماریاش دارد، با آن چه از پزشکان، درمانگران وبیماران شنیده و یا اینجا و آنجا به گوشش خورده، با آنچه از خواندن مطبوعات و دیدن گزارشهای تلویزیون برایش مانده، بتواند برای خودش یک روایت از این بیماری بسازد. او البته در این روایت، تفسیر خودش، پشیمانیها و ناراحتیها و دلزداییها و امیدهایش را نیز داخل میکند. بنابراین سخن گفتن راهی است برای گریز از ناتوانی، راهی برای تسلیم نشدن به درد و علم کردن سدی مقاوم در برابر آن. معنا دادن به درد خود به بیمار امکان میدهد که در درد خود غرق نشود و نگاه خود بر اشیاء حفظ کند، یعنی خود را در جهانی هنوز منسجم و پیشبینیپذیر نگه دارد. (Le Breton, 2004).