انسانشناسی به مطالعه بر انسان در چهار بُعد زیستی، تاریخی، زبانی و فرهنگی میپردازد و خاطره و حافظه در هر چهار بُعد حضوری پررنگ و پیوسته دارند که در آغاز این علم از ابتدای قرن بیستم و حتی پیش از آن در علوم انسانی و اندیشه اجتماعی مورد توجه بوده است. از اینجا میتوانیم به نخستین پرسشهای خود برسیم: خاطره و حافظه چیستند؟ آیا این دو را باید یکسان دانست؟ ریشه این پدیدهها در کجا هستند و چرا انسانها، به ویژه انسانهای امروزین و باز بیشترما در پهنه ایرانی چنین به این فرایندها وابستهایم؟ البته پرسشی هست که به آن مستقیما و نمیپردازیم و تنها اشارهای به آن میکنیم: اینکه اصولا چه استدلال و دلایلی مبنی بر نیاز و اهمیت داشتن حافظه و خاطره در انسان وجود دارند.
از نکته و گزارهای حرکت کنیم که برای همگان قابل درک است: موجودات زنده، دارای خصوصیاتی هستند که «زندگی» و «امر زنده» بر اساس آنها شناخته میشوند: حرکت، مبادله با پیرامون، تولید مثل و غیره. در ارگانیسمهای پیچیده یعنی وقتی سلولها، بافتها را میسازند و بافتها اندامها و دستگاههای حیاتی را؛ مثل دستگاه گردش خود، اعصاب و گوارش، و این دستگاهها باز هم در فرایند تکامل به یک «موجود» پیچیده نظیر انسان امکان «وجود» دادهاند. زنجیره خاطرات و حافظه در انسان بر اساس سطوح و لایههایی که در طول زمان حتی پیش از تولد تا لحظه مرگ، انباشت میشوند، قالبهایی دارند که مطالعات علوم شناختی تلاش میکنند شیوه ذخیره و پردازش آنها را درک کنند. بسیاری از آنچه تا چند دهه پیش برای ما معماهایی غریب بودند یا تفسیرهایی نادرست از آنها میکردیم، امروز موضوعاتی روشن هستند: مثلا شناخت نسبی و هنوز بسیار اندکی از شیوههای الکتروشیمیایی ارتباط و مبادله و ذخیره اطلاعات میان میلیاردها سلول مغزی (نورونها) از طریق سیناپسها (همایهها)؛ مکان انباشت و ذخیره و مسیرهای بازیابی و ترکیب این دادهها؛ آسیبشناسی و گستره و عمق ذخایر حافظهای به دلیل ضربات فیزیکی یا روانی (تروما) یا عدم رشد یا بیماری و پیری؛ درک پیچیدگی سیستم مغزی-عصبی که به مغز محدود نشده و در کل کالبد ما به اشکالی و شیوههایی که هنوز کاملا نمیدانیم، پراکنده است (از حافظههای ژنتیکی تا قابلیتهای خودکار و حافظههای ناشی از دریافتهای حسی و عادات و اعتیاد و تخیل در تمام اندامهای حسی و ارگانیک و حتی سلولهای ما)؛ آنچه ما با کلماتی چون «عاطفه»، «عشق»، «اندوه»، «دلتنگی»، «شادی»، «خشونت»، «همدلی» و غیره برزبان میآوریم و به صورت زبانی و رفتاری با دو شیوه زبانی کلامی و غیرکللامی در گسترهها و عمقهای بسیار متفاوت چه در فرهنگهای مختلف و چه حتی در بین اعضای این فرهنگها، بین جنسها، سنین و در موقعیتهای اجتماعی گوناگون توزیع شده و به ویژه شیوهها و تاثیر و کنش آنها بر رفتارها و گفتارما در موقعیتهای دیگر و بر دیگران. بخشی از این مسائل امروز برای ما روشن تر از ده یا بیست سال پیش هستند، اما هنوز به اذعان روانپزشکان، عصبشناسان و انسانشناسان زیستی و فرهنگی بخش «شفاف» و «قطعی» به قطره آبی شباهت دارد در اقیانوسی از شناخت. بنابراین هر آنچه میگوییم را باید به صورت بسیار نسبی در نظر آورد.
انسانشناسی فرهنگی بسیار پیش از آنکه متخصصان عصبشناسی روانی کار خود را آغاز کنند و یا دستگاههای فوق پیشرفتهای ابداع شوند که بتوانند چگونگی سازوکارهای حافظه و خاطره را در مغز یا سایر اندامها، روشن کنند، بر اساس ساختارها و مطالعات میدانی خود، توانسته بودند و میتوانند اهمیت این فرایندها را نشان دهند و از جمله به فرگشت انسانی به آن اشاره کردهاند: انسان شدن ِ انسان یا به عبارت دیگر جدا شدن انسان از پیرامونی که بعدها خود او، آن را «طبیعت» نامید، که در فرایند حدودا چهارمیلیون ساله گونه انسان [از عمر سه و نیم میلیارد ساله حیات روی کره زمین) اتفاق افتاده، و دو پایه اساسی آن، ابزارسازی (Homo Faber) از حدود ۴ میلیون سال پیش و زبان نمادین و ملفوظ (Homo Loquax) در فاصله ۲۰۰ هزار سال پیش تا ده هزار (انقلاب کشاورزی) و هفت هزار (ظهور شهر- دولتها) سال پیش انجام شده است. مراحل بعدی یعنی مراحلی که پس از انقلاب کشاوزرزی و ظهور نخستین روستاها، شهر- دولتها و تقسیم کارهای هرچه پیشرفته تر به وجود میآیند، سیری قابل پیگیری از طریق مطالعه بر فناوریهای ابزاری هستند: از مجسمههای گلی کوچک و نقاشیهای دیواره غارها، تا پدید آمدن شیوههای حساب و اعداد، سپس شکلگیری تصویری یا آوایی واژگان، کتیبههای گلی، پوستی، کاغذی، مطبوعات، کتاب، رادیو و تلویزیون و سرانجام رایانهها و شبکه هوش مصنوعی که امروز درونش هستیم. اینها سازوکارهای خاطره و حافظه هستند که برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، شکلها یا قالبهای «سخت افزارانه» کماهمیتی نیستند که ما خواسته باشیم از خلال پُررنگ کردن محتوای «نرم افزارانه» آنها، کنارشان بگذاریم. به عبارت دیگر، خواندن، نوشتن، حس کردن، انتقال حس، به یاد آوردن یک خاطره، یا فراموش کردنش، شیوهها و سازکارهای آگاهانه یا ناخودآگاهانهای که ما از ثبت حسی- ذهنی تصادفی یا تعمدی خاطرات خود استفاده میکنیم یا تلاش میکنیم آنها را از یاد ببریم، شیوههایی که از حسهایمان از دیدن و شنیدن و بویین و چشیدن و لمس کردن بهره میبریم، در طول این چند میلیون سال دائما تغییر کرده و سرعت تغییر، تنوع آن در فرهنگها و زبانهای مختلف، شیوههای طبقه بندی (Classification) یا ردهشناختی (Taxonomic) آنها، در اشکال متفاوت معیشت، در روابط متفاوت با محیط پیرامونی زنده و غیرزنده خود و سایر شرایط زیست او و حتی در جهانهای ِ موازی که انسانها با قدرت زبان و اندیشه خود ساختهاند: از روایات و اسطورهها و داستان و ادبیات گرفته تا موسیقی و رویا پردازی و سینما و هنرهای تجسمی و تصویری و اشکال گوناگون دلبستگی و عواطف میان یکدیگر، یا با موجودات دیگر، همه اینها به پیچیده شدن ِ نظام خاطرات و حافظه منجر شدهاند. و همین گستره، اهمیت پرداختن به موضوع را برای انسانشناسان فرهنگی بیشتر و بیشتر کرده است.
حافظه پیش از هرچیز در خدمت «ثبت» بوده است و به همین دلیل است که ریاضیات، پیش از ادبیات قرار میگیرد: مسئله برای انسانها پیش از هرچیز «حساب کردن» شیوه تقسیم کار جمعی و برخورداری از ثمرات آن به ویژه در حاصل شکار و سپس کشاورزی بوده است. آنگاه بوده که نیاز به گستردن واژگان پیدا میشود و هرچه بیشتر ذهن آنها را به سوی رویاها و ساختارهای خیالین، نمادین، نشانهشناختی می گشایند. در این حال حافظه و ثبت، افزون بر کارکردهای پیشین خود برای تامین معاش انسانها، کارکردهایی هرچه بیشتر فرهنگی پیدا میکنند: خاطرات و اشکال مادیت یافته آنها (در نوشتهها، اشیاء،، عکسها، فیلم ها و…) یا اشکال غیرمادی آنها (رویاها، اندیشهها، باورها، اعتقادات، اسطورهها، مهارتهای مغزی و غیره) بدل به جعبه ابزارهایی اساسی برای همه انسانها میشوند که با نزدیک شدنشان به دوران مدرن یعنی از زمانی که «سوژه» باید بر پای خود بایستد و دیگر لزوما جماعتی اعم از دینی و ملی و زبانی و سیاسی و خانوادگی… پشت سرش نیست تا جایگاه و حرکات و خرفهایش را مشخص کند، و یا به قدرت سابق نیست تا او را «به وجود بیاورد»، باید خود را از طریق زنجیره خاطرات و حافظههای ثبت شده خویش «به وجود بیاورد» به عبارت دیگر «سوژه» باید خود، خود را بر اساس تجربه زیستی – فرهنگی منحصر به فرد خویش، اما در چارچوب «هنجارها»یی که دائما افزایش می یابند و «نظمی» که دائم فشارش بیشتر میشود، خلق کند. از این دیدگاه هر انسانی حاصل جمعی است از دادههایی که به صورت زیستی در هنگام تولد در وجودش هست و تمام تجربههای زیستی بعدی، به علاوه تمانم تجربه فرهنگیاش که چه خود کسب کرده باشد و چه از طرق اجتماعی و جماعتی به او انتقال یافته باشد. خاطرات ما، و حافظه ما هستند که «ما» را به وجود میآورند. و اگر بخواهیم دقیقتر صخبت کنیم «من» را در «بدن» او، به وجود می آورند و سپس وادارش می کنند، به «ما» در بدنهایی متفاوت اما به هم پیوسته، تبدیل شود. و دقیقا به همین دلیل است که هر وقت این زنجیره خاطرات به نوعی، چه موقت و چه پایدار سُست شود یا زوال یابد از خواب گرفته، تا بیماری، پیری، موقعیتهای خاص عاطفی، ضربههای فیزیکی یا روانی و غیره، «هویت» ما نیز به صورت موقت یا پایدار، تحت تاثیر قرار گرفته، دگرگون شده، تخریب یا تقویت میشود، به چیزی دیگر تبدیل میشود، جنبههای مثبت یا منفی در وجود ما (به نسبت بهتر یا بدتر کردن زندگی یا موجودیت پیرامونمان و حتی خودمان را) بیشتر یا کمتر میکند.
از این رو باور به اینکه هویت و خاطره و فرافکنی (Projection) لزوما امری مثبت هستند، گزاره نادرستی است: گذشته ما و یا تصورات ما از آیندهمان، دائما باید به صورت پیچیده و هوشمندانه، به نوعی «سرند» (Sifting) شوند، تا این زندگی را بتوانیم در مسیر بهتری برای خود و دیگران بیاندازیم. اما مشکل آن است که این «سرند» شدن با سرندی که باید هرچه بیشتر و با آماده سازیمان از خلال تربیتی مناسب، از سنین پایین تری، در دستان خودمان قرار بگیرد، اغلب به صورت خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه به دیگرانی سپرده میشود که دغدغه بهبود وضعیت ما را نارند و منافع خودشان برایشان اهمیت دارد بنابراین جای سرند کردن را به «دستکاری» (Manipulation) میدهند، شرایط را برای شکلگیری هویتهای کاذب میسازند: برای نمونه، ملیگرایی و نژادپرستی را به وجود میآورند تا انسانهایی بیگناه یکدیگر را نابود کنند و منافع آنها را تامین کنند؛ ایدئولوژیهای بیپایهای را به وجود میآورند تا سرکوب و کشتار و نفرت را میان گروههای انسانی و یا هژمونی و سلطه و خشونت انسانها را نسبت به پیرامونشان چه موجودات زنده دیگر، چه طبیعت و فضا و زمان را، برای سود آنها تخریب کنند. اما این کار، دستکم در دوران مدرن، به ندرت ممکن است بدون نوعی مشارکت آگاهانه یا ناخودآگاهانه «سوژه» در سرنوشت خودش، انجام بگیرد. زیرا در شرایط مدرن، سوژه همواره میتواند راههایی برای در دست گرفتن زندگی خود داشته باشد و این راهها عمدتا همانگونه که رولان بارت میگوید در رویاپردازی در آرمانخواهی، در اتوپیا، در میدان دادن به خیال، به باز کردن زبان به سوی ادبیات، برای بهتر کردن وضعیت هرکسی ، در برابر پراگماتیسمی که اسلحه اصلیاش ناگزیری سرنوشت انسانها است، خلاصه میشود. و به همین دلیل است که خیالپردازی، رویا سازی، خلاقیت هنری و شاعرانه، و آفرینش زیبایی، و نه خشونت سیاسی بزرگترین سلاحهایی است که انسان در دست دارد تا بتوان سرنوشت خود را از دست هژمونیهایی که مایلند او را به این یا آن سو بکشند تا منافع خود را تحمیل کنند، دارد.
یک لحظه از خود سئوال کنیم: چرا قدرتها به طور کلی و قدرتهای استبدادی به طور خاص با «آزادی»، با «هنر» مستقل، با «ادبیات»، با «فلسفه»، با «دانشگاه»، با هر آنچه از بویی از استقلال اندیشه و تفکر انتقادی، رویا و اتوپیا بدهد، مخالفند و دائم در تلاش آن هستند که نه فقط امکان عملی رویاپردازی و آفرینش را از میان ببرند، «بدن» را تخریب کنند تا «سوژه» خلاق، نابود شود و جای خود را به قول آرنت و دارندورف به «جامعه تودهوار» بدهد؟ چرا بدان تمایل دارند که انسانها را قانع کنند اصولا رسیدن به زیبایی، خلاقیت، آزادی، زندگی شایسته، و باز به قول آرنت «زندگی پرکنش» (Vita Activa) موقعیتهایی ناممکن و خیالهایی پوچ هستند؟ و تنها راه بهتر زندگی کردن یک گروه آن است که گروهی دیگر بدتر زندگی کنند؟ تنها راه «خود» بودن، تخریب «دیگری» است؟ این معادله از کجا آمده جز از دل «تاریخ» انسانی که به دوره تمدنها محدود میشود، یعنی به حدود از یک هزارم ِ دوران ِ وجود انسانها، و خود این دوران چهار میلیون ساله نیز چیزی بیشتر از یک هزارم دوران حیات بر سطح این کره خاکی نیست. پس میبینیم که نظریههایی که از «ذات طبیعت»، از اینکه همیشه باید «برندگان» و «بازندگانی» باشند و یا از مفهوم بیمعنایی چون «قانون جنگل» سخن میگویند سخن میگویند در حقیقت از الگویی حرف می زنند که «امکان» آن یک در میلیون، بوده است.
تاکید ما بر این امر از آن روست که خاطره و حافظه که اصل و اساس هویت و قابلیتها و تواناییهای ذهنی ما برای خلاقیت داشتن و اندیشیدن و بهتر کردن وضعیت خود و دیگران است، تاکنون بیشترین مقاومت را در برابر فرایندهای یکسانسازنده (Assimilator) و مخربی کردهاند که سلیقه یک اقلیت بیمعنا در جوامع انسانی را (چیزی کمتر از یک در صد) را «سلیقه عمومی» مینامند و بر اساس این سلیقه عمومی، به خاطرات، به حافظه، و به شیوههای استفاده از این خاطرات در ما شکل میدهند و بیآنکه متوجه باشیم ما را وادار به اطاعت از راهبردها و روشهای روزمرگی خود میکنند که هدفی جز تامین منافع آنها را ندارند.
هر انسانی در یک سن متوسط، مثلا بیست تا سی سالگی، به صورت نظری میتواند، میلیاردها میلیارد امکان و مهارت، تواناییهای بیشماری برای ساختن زیبایی و خلاقیتهای هنری، پدید آوردن نمادها و نشانهها و هنرها، کار کردن برای زندگی کردن بهتر خود و دیگران و طبیعت را در خود جمع کند. اما چرا چنین چیزی را نمیبینیم. زیرا بیان این مسئله به وسیله محافظهکاری اقتصادی که خودش را یک «آزادیخواهی» اندیشه معرفی میکند، به صورت پیوسته و با هدایت ابزارها و فناوریها و هوش و خط سیر همه جریان های فکری در تلاش است از انسانها، مُهرههایی منفعل بسازد که در قالب زندگی روزمره یک بردگی داوطلبانه بپذیرند: یعنی این اسطوره رابپذیرند که همه آنها، موجوداتی فاوستی هستند که روحشان را به شیطان ِ فناوری و مدرنیته فروختهاند و هر آنچه در پیش روی خود دارند، بهایی است که باید بابت این هم پیمانی با شیطان بپردازند. بسیاری از اندیشمندان، بارها تلاش کردهاند اسطوره فاوست را با رویکرد انسانشناختی روسو، پیوند بزنند و اینکه وی نیز انسان را موجودی محکومشده میدید که به دلیل گسستش از طبیعت چارهای جز آن ندارد که زوال تدریجی خویش را تا نابودی کامل شاهد باشد. اما حتی شرایط همین ده هزار سالی که ما را از انقلاب کشاورزی جدا میکند، چنین چیزی را نشان نمیدهد. به ویژه اگر خود را به دوران معاصر و تجربه قرن بیستم محدود کنیم، میتوانیم ببینیم که چگونه آن کسانی که سرنوشت محتوم انسان را به تن دادن به ایدئولوژیهای مرگبار ِ توتالیتاریسم و اردوگاه های مرگ، بر اساس ملیگرایی و نژادپرستی، نپذیرفتن بودند که این اقیانوس بزرگ از هنرها، موسیقی، ادبیات، نمایش، سینما، و از همه بالاتر، میلیونها میلیون زندگی خاطرهوار ِ انسانهایی را ساختهاند که امروز از خواندن و به یادآوردن آنها، خوشبختی وجودمان را پُر میکند.
در نهایت، اگر حافظه و خاطره در خدمت بر پا ساختن ویرانشهرها (دیستوپیاهایی باشند که قانون اول و آخرشان داروینیسم اجتماعی و تعیین برنده و بازنده و سلسله مراتبی کردن آدمها) باشد، شکی نداشته باشیم که این همان بیهویتی، همان آلزایمر تاریخی و بلای هیچ کس و هیچ چیز نبودن است، اما اگر حافظه و خاطره در خدمت برپاساختن آرمانشهرها (اتوپیاهایی که انسانها در آنها بتوانند با برخورداری از بهترین فناوریها، در بالاترین حد ممکن از میدان دادن به امیال زیباییشناختی و خلاقیت هنری و عاطفی و روحی و ذهنی خود) زندگی کنند، میتوانیم اطمینان داشته باشیم که چنان سرنوشت شومی در انتظار ما نخواهد بود و هر چند زوال بیولوژیک و به همان ترتیب از میان رفتن خاطرات و حافظه، برای «افراد» ناگزیر باشد، آنها نیز میتوانند از همدلی و محبت دیگران تا آخرین لحظه حیات، برخوردار باشند. چنین سخنانی یک قرن قبل به هذیانهای آرمانخواهانهای تفسیر میشد که جوانی در ذهن خود، به هم میبافد، اما دقیقا با تجربه قرن بیستم و آغازقرن جدید و آنچه تا همین امروز تحقق یافته است، میتوانیم ببینیم که چنین نیست. همه آنچه گفتیم دیگر نه آرزوهایی پیش رو که باید ابزارهای ساختنش را بیابیم، بلکه ممکنهایی هستند که ابزارهایش هم اکنون در دستان ما هستند، اما به دلیل منافع این و آن گروه کوچک ِ سود طلب، خودشیفته و زورگو به دروغ نفی میشوند.
این مطلب بازنشر است و اولین بار در مجله آزما ویژهنامه «خاطره»، شماره ۱۶۳ زمستان ۱۴۰۰ منتشر شده است.