انسان‌شناسی کاربردی (بخش اول)

 

انسان‌شناسی کاربردی ( Applied Anthropology) یکی از شاخه‌های انسان‌شناسی فرهنگی است که از آن با نام‌های مختلفی یاد شده است از جمله انسان‌شناسی عملی ( Practical Anthropology) یا انسان‌شناسی کنش  (Action Anthropology)  و غیره… برای آغاز بحث در این مورد ابتدا از تعریف‌هایی از این شاخه شروع می‌کنیم:

الیوت چاپل Elliot Chappel) (1953)) انسان‌شناسی کاربردی را «بخشی از انسان‌شناسی می‌داند که به توصیف و تحلیل دگرگونی‌ها در روابط انسانی و مشخص کردن اصول کنترل‌کنندۀ آن‌ها می‌پردازد.» در مورد این تعریف باید گفت که این خود نکته قابل توجهی است که در تعاریف انسان‌شناسی کاربردی اغلب بر این موضوع تأکید می‌شود که: حل مشکلات انسانی با بهره گرفتن از شناخت انسان‌شناسی اهمیت دارد

فاستر Foster) (1969)) انسان‌شناسی کاربردی را برداشتی از فعالیت‌های حرفه‌ای انسان‌شناسی به وسیله خود انسان‌شناسان می‌داند که بیش از هر چیز اهمیت را به رفتارهای انسانی در جهت بهبود مشکلات معاصر اجتماعی، اقتصادی و فنی می‌دهد تا به پیشبرد نظریه فرهنگی.

چامبرزChambers)(1985) ) انسان‌شناسی کاربردی را شاخه‌ای می‌داند که از دانش، مهارت‌ها و چشم‌انداز‌های انسان‌شناسی استفاده می‌کند تا مشکلات جوامع انسانی را حل کرده و دگرگونی را در آن‌ها تسهیل کند. وان ویلیگن Van Willigen) (1993) ) نیز انسان‌شناسی کاربردی را نوعی از انسان‌شناسی می‌داند که حرکت خویش را نه از رشتۀ خود بلکه از مسائل اجتماعی و فرهنگی آغاز می‌کند.

تاریخچه

در حوزۀ انسان‌شناسی بریتانیایی پیشینۀ انسان‌شناسی کاربردی به اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم یعنی به دوران استعماری می‌رسد. سیاست انگلستان همان گونه که می‌دانیم در مستعمراتش بر محور آنچه خود حاکمیت غیرمستقیم (Indirect Rule) می‌نامید استوار بود، یعنی حکومت غیر مستقیم بر بومیان از طریق گروه‌هایی از خود آن بومیان. انگلیسی‌ها معتقد بودند که نباید خود مستقیماً بر بومی‌ها حکومت کنند بلکه باید از نهادها، رئیس‌ها و افراد خود آن‌ها برای این کار استفاده کنند. در نتیجه از انسان‌شناسان کمک می‌خواستند که با شناخت و تحلیل سنت‌های حاکمیت و نهادهای سیاسی و روابط قدرت در این سرزمین‌های مستعمره و یافتن رابطه این نهادها با سایر نهادهای بومی، به آن‌ها کمک کنند تا به بهترین نحوی بتوانند حاکمیت خود را تداوم بخشیده و کمترین تنش را با بومیان داشته باشند.

در آمریکا از سال ۱۹۳۴ با تصویب قانون جدیدی، سامان‌دهی به وضعیت اسفناک سرخپوستان در این کشور که تا پیش از این صرفاً به کشتار و دور کردن آن‌ها از شهرها بسنده می‌شد، پرداخته شد. در این زمان از انسان‌شناسان خواسته شد که بین دفتر امور سرخپوستان آمریکا (BIA) و خود سرخپوستان رابطه ایجاد کنند.گروهی از مسئولان بالای این دفتر نظیر جان کالیرJohn Collier) ) از دخالت دادن هر چه بیشتر انسان‌شناسان برای یافتن راه‌حل‌های عملی در حوزه مشکلات فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برای جمعیت‌های سرخپوست دفاع می‌کردند.

باز هم در آمریکا در طول جنگ جهانی دوم، انسان‌شناسی کاربردی در رابطه با موضوع ژاپنی‌های مقیم آمریکا که به اردوگاه‌های اقامت اجباری منتقل شده بودند و همچنین در رابطه با فرهنگ ژاپن که به دشمن سرسخنی برای آمریکایی تبدیل شده بود و بسیاری از حرکات افراد آن‌ها (برای نمونه عملیات انتحاری کامیکازهای ژاپنی که خود را با هواپیماهای جنگی به ناوهای آمریکایی می‌کوبیدند) برای آمریکایی‌ها قابل درک نبود، مطرح شد و از انسان شناسان خواسته شد راه‌حلی برای درک این پیچیدگی‌های فرهنگی بیابند.

یکی از مهم‌ترین وقایعی که در تاریخچۀ انسان‌شناسی کاربردی باید به آن اشاره کرد تأسیس انجمن انسان‌شناسی کاربردی (Society of Applied anthropology) در سال ۱۹۴۱ بود که از همان سال شروع به انتشار مجله‌ای به همین نام نیز کرد. این انجمن به سرعت قطعنامه‌ای نیز در مورد اصول حرفه‌ای اخلاق کاری خود به انتشار رساند که در آن از جمله بر این نکته تأکید شده بود که هرچند انسان‌شناسان کاربردی به دنبال یافتن راه‌حل برای مسائل اجتماعی هستند، اما هرگز نباید اطلاعات و دانش حرفه‌ای خود را در خدمت قدرت‌ها و حاکمان قرار دهند و همواره باید از مردمانی که این حاکمان آن‌ها را تهدید می‌کنند، دفاع کنند. آن‌ها همچنین بر این نکته تأکید می‌کردند که انسان‌شناسان کاربردی باید همواره نسبت به چگونگی استفاده و نتایجی که از فعالیت‌های علمی آن‌ها گرفته می‌شود، حساسیت و نظارت زیادی را اعمال کنند و نمی‌توانند در برابر پی آمدهای سوءاستفاده از این دانش، از خود سلب مسئولیت کنند.

مهم‌ترین مسائل انسان‌شناسی کاربردی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم

– مسائل بین قومی: نخستین موضوعی که پس از جنگ جهانی دوم انسان‌شناسان کاربردی را به خود مشغول کرد، مسئلۀ روابط و تنش‌ها و مشکلات ناشی از هم‌زیستی و نزدیک شدن فیزیکی میان اقوام مختلفی بود که در شهرهای بزرگ به ویژه در آمریکا اتفاق می‌افتاد. در آمریکا این تنش‌ها بیش و پیش از هر کجا در میان سیاه‌پوستان و سفیدپوستان ظاهر شد. پس از آنکه جنگ داخلی در اواخر دهه ۱۸۶۰ به پایان رسید. سیاه‌پوستان به تدریج شروع به راه یافتن به شهرهای آمریکایی کردند. اما سفید‌پوستان حتی در شهرهای شمالی که به اصطلاح برای آزادی آن‌ها مبارزه کرده بودند حاضر نبودند آن‌ها را همچون شهروندانی برابر با خود بپذیرند و همین امر سبب شد که آپارتاید و تبعیض نژادی به سرعت و با شدت بسیار زیادی در آمریکا رایج شود. سیاه‌پوستان تا سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم اغلب صرفاً قربانیان خشونت هراسناکی بودند که گروه‌های نژادپرست به آن‌ها تحمیل می‌کردند. اما پس از جنگ رفته رفته جنبش مدنی سیاهان آمریکا شکل گرفت و مبارزات خود را برای به دست آوردن حقوق برابر با سفیدپوستان و از میان برداشتن تبعیض نژادی آغاز کرد. جنبش مدنی سیاهان در آمریکا بسیار صلح‌طلب و آرام بود اما با ضرباتی که از سفید پوستان خورد و به خصوص پس از ترور مهم‌ترین رهبر آن مارتین لوتر کینگ، جنبش‌های رادیکال‌تری نیز همچون پلنگ‌های سیاهBlack Panthers) ) به صورت مستقل شروع به مبارزاتی اغلب مسلحانه و تندروانه کردند. از این گذشته، تنش‌های بین نژادی در محلات و شهرهای آمریکا نیز گاه به گاه به شورش‌ها و تنش‌های شدید و بسیار پرهزینه‌ای می‌انجامید. و همین امر سبب شد که از انسان‌شناسان خواسته شود به صورت گسترده‌ای برای یافتن راه‌حل‌هایی برای این مشکلات قدم به میدان گذارند. بخش بزرگی از مطالعات مکتب شیکاگو از پیش از جنگ جهانی دوم تا پس از آن به همین مسئله و البته مشکلات سایر قومیت‌های مهاجر به آمریکا اختصاص داشت. در نهایت نیز مکانیسم‌های تبعیض مثبتPositive Discrimination) ) یعنی در نظر گرفتن سهمیه برای ورود سیاهان به دانشگاه‌ها و ادارات دولتی سبب شد که وضعیت آن‌ها به تدریج بهبود بیابد و از سال‌های دهه ۱۹۸۰ ما شاهد ظهور یک طبقۀ جدید از بورژوازی سیاه در آمریکا بودیم. با این وصف نه تنها مشکل سیاهان در آمریکا حل نشد بلکه مشکل سایر اقوام نیز به آن افزوده شد.

در واقع به رغم آنکه سازوکارهای تبعیض مثبت (یا عمل مثبت) وضعیت سیاهان را تا اندازه‌ای بهبود بخشید، هنوز هم آمریکا کشوری است که در آن به شدت نژادپرستی و جنایات نژادی دیده می‌شود. سیاهان و سفید پوستان به رغم تمام نتایج علمی که نشان می‌دهند مفهوم «نژاد» کاملاً سطحی است و انسان‌ها را نمی‌توان بر اساس تفاوت‌های ظاهری‌شان طبقه بندی کرد، عملاً با تفکیکی که میان یکدیگر به وجود آورده‌اند، سبب شکل‌گیری و پدید آمدن مفهوم فرهنگی نژاد شده‌اند و این امر را در خود و در دیگران درونی کرده‌اند. در نتیجه امروز ما شاهد ظهور یک «فرهنگ سیاه» همچون یک «فرهنگ سفید» در آمریکا هستیم.

امروز اقلیت‌های قومی همچون آسیایی‌ها، هیسپانیک ها، یهودیان، کاتولیک‌ها ایتالیایی یا ایرلندی، مسلمانان و غیره نیز در آمریکا رفته‌رفته خرده‌فرهنگ‌های بی‌شماری را به وجود آورده‌اند که مسئلۀ همزیستی میان آن‌ها را به یک معضل اساسی بدل کرده است. این معضل پیش از هر کجا خود را در چرخه‌های باطل و بیماری زایی نشان می‌دهد که شکست تحصیلی را به فقر، بیماری، الکلیسم، انحرافات اجتماعی، زندان … متصل می‌کند اما در زندگی روزمره آمریکایی نیز هنوز تنش‌های قومی و جماعت‌گرایی‌های قومی باقی مانده‌اند و رؤیایی که زمانی بر آن بود که همۀ کسانی که به آمریکا می‌آیند پس از مدتی در این «دیگ ذوب» حل خواهند شد و به آمریکایی‌های تمام عیار بدل می‌شوند، امروز کاملاً از میان رفته، جماعت‌ها هر چه بیشتر هویت خود را در خویشتن و ریشه‌هایشان جستجو می‌کنند. این امر نیز هر روز بر مشکلات و پیچیدگی‌های همزیستی می‌افزاید.

واقعۀ یازدهم سپتامبر (حملۀ تروریستی به برج‌های سازمان تجارت جهانی) خود نشانه‌ای بود از اینکه جامعه آمریکایی می‌تواند به سرعت عقب گرد کرده و درون اشکال جدیدی از آپارتاید و ضدیت با خارجی‌ها فرو رود. ضدیت با مسلمانان و عرب‌ها بعد از این واقعه نشان داد که نژادپرستی در آمریکا شاید هرگز قابل از میان بردن نباشد. بسیاری امروز با نگرانی این پرسش را مطرح می‌کنند و پاسخ آن را از انسان‌شناسان می‌خواهند که در چشم‌اندازی پنجاه ساله که این اقلیت‌های غیر سفید پوست در آمریکا به اکثریت عددی برسند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا سفید پوستان حاضر خواهند بود امتیازات گستردۀ اقتصادی – سیاسی خود را به کنار بگذارند و یا آمریکا به سوی نوعی آپارتاید خواهد رفت؟

به قدرت رسیدن باراک اوباما نخستین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست آمریکا در نوامبر ۲۰۰۸ و شیوه‌ای که وی کارزار انتخاباتی و کابینۀ خود را آغاز کرد نشان داد که اولاً سیاست‌های تبعیض مثبت در ایجاد یک بورژوازی سیاه و ما به ازای سیاسی آن یعنی حضور گستردۀ این بورژوازی حتی در عرصۀ سیاسی موفق بوده است و ثانیاً اینکه حضور یک رئیس جمهور‌ سیاه یا رنگین‌پوست نمی‌تواند معادلات و روابط میان نژادی را لااقل در کوتاه و میان‌مدت تغییر دهد. و پرسش پیشین یعنی به اکثریت رسیدن عددی اقلیت‌های قومی- نژادی در آمریکا همچنان باقی است.

اما جنبۀ دیگری که مطالعات انسان‌شناسی کاربردی در آمریکا داشته و آن نیز به مسائل قومی برمی‌گردد پدید آمدن شاخه‌ای از بازاریابی است که به آن بازاریابی و بازارهای قومیEthnic Markets) ) می‌گویند، یعنی تولید کالاهایی برای افراد مختلف بنا بر قومیت و نژادشان و استفاده از این پدیده برای یافتن بازارهای جدید. این پدیده امروز به شدت در آمریکا رایج شده است و به خصوص با به رسمیت شناخته شدن تبار قومی در این کشور که بروز بیرونی آن را در ورود پرسش‌های مخصوص به تبار در سرشماری‌های جدید آمریکا (از سال ۲۰۰۰) می‌بینیم، بسیاری از شرکت‌های بزرگ به این فکر افتاده‌اند که محصولات خود را بنا بر مورد با نیازهای هویتی مصرف کنندگان سازش دهند. بزرگ‌ترین بازارهای قومی در حوزۀ مواد غذایی به وجود آمده است و پس از آن رسانه‌ها (روزنامه‌ها و تلویزیون و رادیو) و سرانجام توریسم قومی؛ اما مطالعات بازاریابی نشان می‌دهد که هر محصولی را می‌توان برای بازار قومی با تغییراتی آماده کرد و به فروش بیشتری رساند و به سهم بزرگتری از بازار آن محصول دست یافت. حال پرسشی که برای انسان‌شناسان مطرح است: اینکه آیا گسترش این بازارها و این کالاهای قومی سبب شکل‌گیری جماعت‌گرایی‌های جدید و وارد شدن جامعه به حالت‌های انفکاک اجتماعی نخواهد شد؟

آنچه در آمریکا در سال‌های درست پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد، یعنی همزیستی اقوام متعدد مهاجر و به خصوص حضور پر رنگ‌تر سیاه پوستان در همه عرصه‌های زندگی هنوز سال‌ها زمان احتیاج داشت که به اروپا برسد، اما این رسیدن ناگزیر می‌نمود. اروپا در حقیقت از سال‌های دهۀ ۱۹۶۰ مهاجرپذیری خود را از مستعمرات پیشین به صورت گسترده افزایش داد و در روندی که تقریباً بیست سال به طول کشید، نسل اولی از مهاجران غیر اروپایی–غیر مسیحی (اغلب اعراب شمال آفریقا، آسیایی‌های جنوب این قاره و سیاهان آفریقایی) وارد اروپا شدند. این گروه به این امید به اروپا می‌آمدند که زندگی بهتری را برای فرزندان خود فراهم کنند. اما آینده لزوماً با آنچه در ذهن آن‌ها می‌گذشت هماهنگ نبود. اغلب این گروه‌ها در نسل دوم و حتی سوم خود هنوز با مشکل جای گرفتن در جامعۀ میهمان و با تبعیض‌نژادی و برخوردهای نژادپرستانه روبرو بوده و هستند. هنوز در بریتانیا و فرانسه مشکل نسل‌های دوم و سوم مهاجران مسلمان وجود دارد و باز هم همان سناریوهای آمریکایی دیده می‌شود: شکست تحصیلی، فقر، الکلیسم، انحرافات اجتماعی که امروز مشکل جدیدی نیز به این مشکلات افزوده شده است و آن گرایش بسیار قدرتمندی است که در این مهاجران به بنیادگرایی‌های ضدغربی وجود دارد.کار در اروپا همچون در آمریکا نیز بارها و بارها به شورش‌های گسترده کشیده است که هرچند تلفات جانی زیادی نداشته است اما همواره با میلیون‌ها یورو خسارت همراه بوده است.

امروز انسان‌شناسان کاربردی تلاش می‌کنند که با رویکرد خُرد‌نگر خود به مسائل با این مشکلات متعدد که جمعیت‌های شکنندۀ خارجی یا دارای تبار خارجی را تهدید می‌کنند مبارزه کنند. متاسفانه با رشد نژادپرستی‌ها و احزاب راست طرفدار نژادپرستی کار آن‌ها به مراتب سخت‌تر از دوران پیشین است. قانع کردن اروپایی‌هایی با تبار مسیحی و اروپایی به اینکه از این پس باید یک جامعۀ چند فرهنگی و چند زبانی و چند دینی را بپذیرند کار ساده‌ای نیست. ولی تعیین و تعریف هویت مشخصی برای بسیاری از این گروه‌های نسل دوم و سوم نیز که هویتی آمیخته میان هویت اروپایی و عرب و آفریقایی و اسلامی دارند نیز مشکل است. همین امر موضوع هویت را به یکی از پر چالش­ترین مسائل جدید انسان‌شناسی کاربردی تبدیل کرده است.

مسئلۀ تنش‌های و جنگ‌های بین قومی در کشورهای غیر غربی

در حوزۀ مسانل بین‌قومی و بین‌نژادی، انسان‌شناسان کاربردی صرفاً در اروپا درگیر مشکلات نیستند بلکه بیشتر از آن منطقه که به هر رو به دلیل وجود نهادهای حمایت کننده دولتی و رشد بسیار زیاد جامعه مدنی و سازمان‌های غیر دولتی، زمینه‌های کاری بسیار مساعدتری برای آن‌ها وجود دارد، در کشورهای غیر اروپایی با این مشکل روبرو هستند. مشکلات بین‌قومی در کشورهای غیرغربی را می‌توان در موارد بسیار زیادی مشاهده کرد که هر یک از آن‌ها به شاخه‌ای خاص در انسان‌شناسی کاربردی دامن زده است:

هرچند این امر را نمی‌توان پدیده‌ای جدید دانست و در جوامع باستانی غیر غربی همواره با پدیده‌هایی چون جنگ و درگیری‌های خشونت‌آمیز، گرفتن اسیر و حتی برده‌داری و بیگاری کشیدن و قربانی کردن آن‌ها روبرو بوده‌ایم، اما ابعاد این امر در دوران موسوم به استعمار (قرون شانزده تا نوزده میلادی) و به ویژه در دوران موسوم به استعمار زدایی (قرون نوزده و بیستم) به شدت افزایش یافتند. بسیاری از اقوام هویت قومی خود را در شرایطی بحرانی شناختند و بر آن شدند که از آن ولو با ابزارهای بسیار خشونت آمیز حمایت کنند. این بازشناسی و هویت‌یابی ابتدا در زمانی به وقوع پیوست که کشورهای اروپایی به عنوان قدرت‌های بزرگ وارد آن‌ها می‌شدند و معمولاً در پهنه‌های جغرافیایی که ابداً از تقسیمات جغرافیایی، تاریخی و زبانی و فرهنگی تبعیت نمی‌کرد، تعداد زیادی از گروه‌های مختلف انسانی را وادار به زندگی با یکدیگر می‌کردند و برای این کار (به خصوص بریتانیایی‌ها) تلاش می‌کردند که یکی از این اقوام و یا هیئتی از چند قوم را در مقام رئیس‌های محلی دست‌نشانده‌ای قرار دهند که می‌توانستند به هر شکلی توانایی ولو نسبی خود را در تحمیل قدرت خویش به دیگران نشان دهند. همین امر نخستین نطفه‌های هویت و خودآگاهی قومی را در نزد این گروه‌ها به وجود آورد: آن‌ها می‌فهمیدند که با دیگران متفاوتند و این تفاوت سبب بهتر یا بدتر شدن موقعیتشان می‌شود و لذا شروع به رشد دادن این هویت در خود کردند که البته برای این کار اغلب از ابزارهای اولیه (یک زبان، دین، فرهنگ و اسطوره‌هایی خاص) نیز برخوردار بودند. بعدها در فرایندهای موسوم به استعمارزدایی چه آنجا که جنبش‌های واقعی ضداستعماری شروع به ظهور کردند نظیر شمال آفریقا و یا هندوستان و چه آنجا که بدون چنین جنبش‌هایی خود استعمارگران دولت‌های دست نشانده‌ای را بر جای خود نشاندند، مثل اکثر کشورهای آفریقای سیاه، اقوام در روابطی نامعقول با یکدیگر قرار گرفتند: بسیاری از اقوام میان مرزهایی تصنعی که استعمارگران برای منافع خود ترسیم کرده بودند قرار گرفتند، بسیاری از آن‌ها توانستند به رغم اقلیت بودن در یک پهنۀ بزرگ به قدرت برسند و یا برعکس اکثریت بودن عددی خود را پایه‌ای برای مشروعیت خویش در قدرت قلمداد کنند و به هر حال با گروه‌های زیر فرمان خود از اقوام متفاوت بدترین رفتارها را پیشه کنند. در بسیاری از موارد نیز اقوام پیرامونی با دولت‌های مرکزی که استعمارگران به وجود آورده و یا از پیش وجود داشتند (نظیر ایران) اما استعمارگران تقویتشان کرده بودند وارد درگیری‌های قومیتی شدند. این مشکل تا امروز یکی از بزرگ‌ترین معضلاتی را تشکیل می‌دهد که انسان‌شناسی کاربردی تلاش به حل آن دارد. به ویژه آنکه در بسیاری موارد برنامه‌های توسعۀ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی به دلیل رقابت و تنش‌های قومی نمی‌توانند به پیش بروند. حتی کمک‌های انسان‌دوستانه‌ای که ممکن است به وسیله نهادهای بین‌المللی برای یاری رساندن به بدترین موقعیت‌ها و فجایع انسانی جمع‌آوری شوند، اغلب قربانی همین رقابت‌ها و فسادهای موجود در این کشورها می‌شوند. و این امر طبعاً کار را باز هم برای تحقیق و یافتن راه‌حل مشکل‌تر می‌کند. در این میان مشکل گروه‌های قومی بزرگ یا کوچکی که نتوانسته‌اند برای خود یک دولت ملی ایجاد کنند و درون یک دولت ملی به صورت اقلیت و یا در میان چند دولت ملی باقی مانده‌اند و زیر فشار اکثریت‌های موجود در آن‌ها به سر می‌برند نیز یکی از مسائل اساسی‌ی است که انسان شناسان کاربردی با آن روبرو هستند زیرا فرهنگ این مردمان در معرض زوال و از میان رفتن قرار دارد.

تنش‌های قومی علاوه بر آنکه از یک دلیل اصلی ریشه می‌گیرند و آن ایجاد مرزهایی تصنعی و دولت‌هایی ساختگی نه بر اساس واقعیات تاریخی–فرهنگی بلکه بر اساس منافع بیرونی است، دلایل بی شمار دیگری نیز دارند: از اختلافات زبانی گرفته، تا اختلافات تاریخی ریشه‌دار در اسطوره‌ها و از تنش بر سر منابع حیات (آب، مرتع و زمین، و…) گرفته تا تنش‌های ناشی از برخورد سیستم‌های خویشاوندی با یکدیگر، که هرکدام می‌توانند در این حوزه نقش بازی کنند.