انسان‌شناسی و ترجمه  

 

هر‌چند ترجمه در میان اشکال ارتباط و تبادل اندیشه میان انسان‌ها یکی از قدیمی‌ترین آنهاست، اما چه در مقایسه با زبان ملفوظ گسترده که عمر آن به ۵۰ تا ۲۵۰ هزار سال پیش می‌رسد و چه در مقایسه با زبان در عام‌ترین معنای آن (یعنی ترکیبی از زبان ملفوظ محدود و زبان کالبدی) که عمر آن لااقل به دوران «انسان‌های ماهر» (هومو هابیلیس‌ها) یعنی حدود چهار میلیون سال پیش می‌رسد، باید آن را سازکاری بسیار متاخر دانست، زیرا نخستین نشانه‌های آن را صرفا در مصر باستان (‌سنگ قبرهای شاهزادگان، هزاره سوم پیش از میلاد ) و در یونان باستان و ایران باستان ( قرون پنجم تا شروع دوره میلادی) به ویژه در فرایند گذار از یونان به روم و دخالت بزرگانی چون سیسرون که اصرار بر رومی کردن هر‌چه سریع‌تر و هر‌چه دقیق‌تر ‌منابع داشتند ‌و در این کار آنها و به خصوص بعدها در جمهوری روم، بیشتر از تمایلی ادبی نوعی تمایل سیاسی دیده می‌شد، ما با پیشینه‌ای بسیار ‌کوتاه روبرو هستیم.

با این وصف روشن است که این «تمایل به گذار از یک زبان به زبان دیگر» ( آنگونه که از ریشه واژه traduction- translation  یعنی traducere ) بر می‌آید، با شتابی فزاینده و تصاعدی هر‌اندازه تمدن‌های انسانی وارد روابط قدرت بیشتری با یکدیگر شده‌اند و هر‌اندازه زبان، دقیقا به همین دلیل ، بیشتر از آنکه عاملی برای «ارتباط» و  «رد و بدل کردن پیام» باشد یا بماند، به عاملی برای «اندیشه» بدل شده ، خود را برای گروهی در برابر گروهی دیگر به یک ضرورت در برابر یک امتناع نیز تبدیل کرده است. و هر‌چند در نظریه‌های ترجمه، ما هموراه با رویکردی دوگرا و تقابلی میان برای مثال متن مبداء و متن مقصد، ترجمه معنایی یا ترجمه شکلی و غیره سروکار داشته‌ایم، موضوع با شروع دولت‌های ملی و به ویژه از قرن بیستم به صورتی کاملا متفاوت خود را به نمایش گذاشته است.

در قرون نخستین میلادی بحث «کلمه به کلمه» ترجمه کردن بیشتر از سر احترام گذاشتن و یا ترسی بود که اصولا در«مجاز بودن» به ترجمه متون مقدس وجود داشت ( همان ترسی که در اسلام نیز به گفته آذرتاش آذرنوش تا چندین قرن مانع از ترجمه حتی لغت به لغت قرآن به فارسی شد). اما در اواخر همین قرون وسطا ما با اندیشمندان چون جفری چاسر (Geoffrey Chaucer)  سروکار داشتیم که  اصولا ترجمه‌هایی را که انجام می‌دادند با آثار اصلی خود تفکیک نمی‌کردند و جزئی از آثار خود قرارشان می‌دادند. این اندیشه نیز هم پیشینه‌ای کهن داشت زیرا شعار سیسرون آن بود که :« ترجمه[باید] معنا به معنا (باشد] و نه واژه به واژه»  و قرن‌ها بعد والتر بنیامین در نوشته تاثیر‌گذار خود «وظیفه مترجم» ، ترجمه را فرایندی از دگردیسی زبان مقصد با دخالت زبان مبدا می‌دانست.

بنابراین می‌بینیم که ترجمه به مثابه روندی تقریبا همیشه حاضر در زندگی انسان‌ها نمی‌توانست ‌نظریه‌های بی‌نهایتی را به همراه خود نیاورد؛ نظریاتی که امروز  گرایش‌های متعددی از آنها را از مکاتب زبان‌شناسی صوری‌گرای حلقه وین تا جرج اشتیرنر(George Steirner) («پس از بابل»)، هنری مشونیک(Henri Meschonnic)(«برای شاعرانه دو»)، لویی کلی(Louis Kelly) («مترجم واقعی»)، پیتر نیومارک(Peter Newmark)(«رویکرهای ترجمه»)، آنتوان برمن(Antoine Berman)(«آزمون بیگانه») و دیگران تداوم آنها را مشاهده کرد. با این وصف رویکرد انسان‌شناسی به ترجمه، رویکردی فرا‌تر از نگاه به زبان مبدا و مقصد بلکه بیشتر متمرکز بر خود فرایند است و اصولا پاسخ دادن به این پرسش که آیا چیزی به نام ترجمه امکان‌پذیر است یا نه؟  پرسش اساسی دیگری که انسان‌شناسی قصد پاسخ دادن آن را دارد به این امر باز می‌گردد که در شرایط کنونی جهانی و شبکه‌ای شدن روابط میان انسان‌ها ‌جای ترجمه و مترجم کجاست؟ در نوشته حاضر تلاش شده است  نخستین عناصر پاسخ به این پرسش‌ها که نخستین آنها را باید پرسشی بیشتر ‌فرهنگی و دومین آنها را پرسشی بیشتر سیاسی به حساب آورد ، عرضه کنیم. روشن است که این پاسخ‌ها با توجه به حجم محدود و شکل این مقاله که بیشتر یک شکل مقدماتی است بیان شده و قصد تشریح کامل موضوع که نیاز به فضا و زمان دیگری دارد، در اینجا نبوده است.

پرسش نخست را به ساده‌ترین شکل می‌توان اینگونه مطرح کرد: آیا اصولا می‌توان متنی را ترجمه کرد؟ این سئوال «بدیهی» همچون اکثر چیزهای دیگری که «بدیهی» فرض می‌شوند، «بدیهی» نیست. زیرا می‌توان به دنبال آن زنجیره‌ای از پرسش‌های دیگر و بی‌پایان را مطرح کرد ، برای نمونه: منظور از متن چیست؟ آیا متن را می‌توان جدا از چارچوب‌های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و دوران تاریخی و زمانی‌اش به حساب آورد؟ شخصیت نویسنده‌ای که متنی را نوشته است در کجا لحاظ می‌شود و همان شرایطی که برای آفرینش متن مطرح بوده در باز گرداندن آن به زبانی دیگر چه نقشی خواهند داشت؟ چرا اصولا متنی باید ترجمه شود و یا نشود؟ رابطه متن به مثابه بخش کوچکی از زبان در معنای عام آن با زبان کل، از جمله زبان کالبدی که در فرایند آفرینش متن اصلی بی‌شک تاثیر‌گذار بوده است، چگونه در زبان مقصد به وقوع پیوسته است و چگونه در زبان مبداء تکرار‌پذیر است و آیا اصولا باید به دنبال این تکرار‌پذیری رفت؟ … می‌بینیم که پرسش‌ها را می‌توان تا بی‌نهایت ادامه داد و ‌در نهایت زنجیره این پرسش‌ها نوعی سیر عبث را می‌سازد که نتیجه منطقی آن می‌تواند این باشد که «ترجمه ناممکن است» و یا اینکه «ترجمه همیشه یک امر نسبی و دلبخواهی است» و بسیاری گزاره‌های دیگر. اما اگر تلاش کنیم به شکل سیستماتیک‌تری موضوع را ببینیم، نخست از این امر حرکت می‌کنیم که «متن» شکلی از بیان در بخشی از یک زبان خاص است که در شبکه بی‌پایانی از روابط اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و … قرار گرفته و دائما با آنها در حال تبادل است: زبان زنده است و متن نیز.  و زبان نوعی از حیات است که به موجود زنده نه فقط امکان تبادل ارتباطی بلکه امکان دریافت، ثبت و ذخیره اطلاعات و سپس باز‌ساختن و ترکیب و تحلیل و تصمیم‌گیری‌های کنشی بر اساس این اطلاعات را می‌دهد. به همین جهات است که از خلال یک زبان با تکیه بر نظریه انسان‌شناختی معروف ورف – ساپیر می‌توان یک فرهنگ را در ابعاد و نقاط مختلفش بازسازی کرد.

با حرکت از این رویکرد ما نه فقط زبان‌های مختلفی داریم که در حوزه‌های جغرافیایی – تاریخی و در خانواده‌های زبان‌شناختی ( آوایی – دستور زبانی) تعریف شده‌اند، بلکه درون هر زبان نیز به تعداد گروه‌هایی که آن زبان را به هر شکل به کار می‌برند، تولید‌کننده یا مصرف‌کننده آن هستند، و یا حتی ‌شاید بتوان گفت به تعداد ‌هر یک از کنشگران «نمونه زبانی» داریم. نتیجه‌ای منطق می‌تواند ما را به یک گزاره ظاهرا «هذیان‌وار» بکشاند: انسان‌ها با یکدیگر هم زبان نیستند، بلکه سعی می‌کنند خود را با یکدیگر همزبان نشان دهند. بیائیم به مثابه یک فرض این گزاره را جدی‌تر بگیریم بر اساس نظریه جامعه‌شناختی گافمنی  «صحنه‌پردازی اجتماعی» تحلیلش کنیم: به دلیل ‌تفکیک دستگاه‌های حسی تولید‌کننده بازنمودهای معنایی، انسان‌ها نمی‌توانند ذهنیت‌های ‌کاملا شبیه به یکدیگر داشته باشند اما به دلیل نیاز به جامعه‌بودگی(socialbility) به ویژه در دوران معاصر ( یعنی لزوم زندگی کردن با هم و فهمیدن زبان یکدیگر ‌تا دستگاه سازمان‌یافته اجتماعی بتواند حرکت کند) انسان‌ها «تظاهر» به فهمیدن یکدیگر می‌کنند . با این وصف این تظاهر ‌در فرایندهای اجتماعی کردن هنجارها، ارزش‌ها و مفاهیم با درونی شدنشان در انسان‌ها به صورت کلیشه‌هایی تصنعی ( یعنی ابداع‌شده) در می‌آیند که ‌در ذهنیت انسان‌ها ‌مقولاتی «طبیعی» قلمداد شده و به صورت ناخود‌آگاه عمل می‌کنند. این همان چیزی است که بوردیو بدان فرایند «طبیعی شدن فرهنگ» نام داده است. بدین ترتیب انسان‌هایی که با یکدیگر روبرو می‌شوند ، در «نمایش»‌ی وارد می‌شوند که سناریوهای ذهنی در آن ، از پیش نقش‌ها و دیالوگ‌ها را تعیین کرده‌اند و زبان در اینجا به مثابه نه یک عامل «روشن‌کننده ذهن» بلکه به مثابه یک عمل تضمین‌کننده «کُنش» و بازتولید آن به شکل مطلوب از لحاظ قدرت اجتماعی، وارد عمل می‌شود.

در این رویکرد، وظیفه ترجمه بازگرداندن یک متن در یک سیستم جامعه‌بودگی تعریف‌شده، به متن دیگری، در یک سیستم جامعه‌بودگی دیگر است، به گونه‌ای که یا جامعه مبدا یا جامعه مقصد و یا هر دو آنها به صورت جمعی و یا در برخی از گروه‌های اجتماعی‌شان بدان تمایل داشته باشند. مترجم در اینجا نقش این ‌انتقال‌دهنده را بازی می‌کند و او نیز از مقولاتی خودکاری برای این را استفاده می‌کند که هدف نهایی آنها نه وفادار ماندن به «متن» بلکه وفادار ماندن به اصل جامعه‌بودگی و تاثیری است که از آن در دو نظام خواسته می‌شود. با این نگاه مسئله ترجمه دیگر نه وفاداری شکلی یا معنایی به متن اولیه بلکه وفاداری «ناخودآگاه» به نظام تبدیل مقولات اجتماعی است. در اینجا می‌توان  ادعا کرد که ترجمه نه تنها ممکن است بلکه ضرورت دارد تا دو سیستم اجتماعی بتوانند با یکدیگر همچون دو ارگانیسم حیاتی وارد تبادل شوند و این کاری است که نه فقط میان دو زبان ملی بلکه میان دو گروه ، دو جنسیت، دو جماعت و حتی در نهایت میان دو آدم به طور حودکار و دائم انجام می‌گیرد، بدون آنکه آنها لزوما به این امر آگاهی داشته باشند. آنچه برای آنها ضرورت دارد آن است که این کار را انجام بدهند تا یکدیگر را «بفهمند» یعنی به عبارت دیگر نظام‌های کالبدی خود را با یکدیگر ( البته در روابطی که همواره در روابط قدرت تعریف و باز تعریف می‌شوند، باقی می‌مانند) منطبق کنند با این هدف که جامعه‌بودگی امکان‌پذیر شود. در این حالت ترجمه در معنای متعارف آن تداومی از همین سیستم است که طبعا فناوری و گرایش‌ها و سلیقه‌هایی نیز بدان افزوده می‌شود. ولی با همین رویکرد می‌توان بر عدم امکان ترجمه نیز تاکید کرد، زیرا آنچه در یک زبان بازسازی ‌می‌شود به هیچ وجه نمی‌تواند آن‌چیزی باشد که در زبانی دیگر ساخته شده است، چه در غیر این صورت باید ادعا کرد که دو جامعه یا دو گروه با یکدیگر یکی هستند و این طبعا یک تناقض است.

برای خروج از این بُن‌بست به گمان ما بهترین راه آن است که ترجمه را نه یک «انتقال» بلکه یک بازآفرینی‌، نظیر آنچه در موسیقی «اجرا» نامیده می‌شود، بنامیم. مترجم در‌واقع، با اجرای یک متن از زبانی به زبان دیگر آن متن را بار دیگر در زبان خود می‌آفریند و در این معنا متن ترجمه شده بیشتر به مترجم تعلق دارد تا به نویسنده آن.

اما این یکی از دو جنبه‌ای بود که انسان‌شناسی ، در میان جنبه‌های بسیار دیگر، بدان پرداخته است. بعد دوم به ‌سطحی کلان‌تر باز می‌گردد به آنچه زبان‌شناس و استاد کلژ دو فرانس  کلود هاژس (Calude Hages)به نوعی به آن نام  «جنگ زبان‌ها» را داده ست. تحقیقات انسان‌شناسی نشان می‌دهند که در طول چند هزار سال اخیر یعنی دقیقا از زمان ظهور نخستین تمدن‌ها، فرایندهای انسانی، جنگی واقعی را میان زبان‌ها به وجود آورده‌اند، به گونه‌ای که زبان مسلط توانسته است در آن واحد سلطه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی خود را نیز بر کرسی نشاند. ‌نگاهی به تاریخ حتی نزدیک به ما از امپراتوری روم و زبان لاتین تا ‌سلطه کنونی آنگلوساکسون و زبان انگلیسی، این امر را به خوبی نشان می‌دهد. به وجود آمدن زبان‌های میانجی(lingua franca) دو بُعد مثبت و منفی دارند: بُعد مثبت بدین معنی که امکان ارتباط میان فرهنگ‌ها و دانش‌های انسانی را به شدت افزایش می‌دهند، اما در بُعد منفی آنکه فرایندی تقلیل‌گرا هستند که زبان‌های حاشیه‌ای را به سود زبان‌های مرکزی از میان می‌برند. در طول چند هزار سال اخیر انسانیت از بیش از ده هزار زبان به کمتر از پنج هزار زبان رسیده و بنا بر پیش بینی‌ها‌ی موجود در کمتر از صد سال آینده بیش از ۸۰ درصد این زبان‌ها نیز نابود خواهند شد. این نوعی زبان‌کُشی (glottocide) گسترده است که نباید ضایعات و تخریب آن را کمتر از نسل‌کُشی‌ها(genocide) و قوم‌کشی‌ها(ethniocide)‌های معاصر دانست. به ویژه آنکه تاثیر زبان‌کشی‌ها بر شکل‌گیری ساختار ‌اندیشه نیز کاملا گویاست.

اگر نگاهی به آفرینش آنچه می‌توان تولید ادبی در معنای عام کلمه شامل ادبیات و علوم، بیاندازیم، می‌بینیم که زبان‌های میانجی بیشتر از آنکه سبب گسترش تبادل فرهنگی شوند، سبب گسترش حوزه نفوذ زبان‌های مرکزی شده‌اند : امروز بیش از ۸۰ درصد از کتاب‌های حوزه علوم اجتماعی در جهان نه فقط به چند زبان محدود (عمدتا انگلیسی،و فرانسوی) منتشر می‌شوند، بلکه به وسیله نویسندگانی که زبان‌های مادری‌شان همین زبان‌هاست تولید می‌شوند. این را نمی‌توان در حوزه ادبیات گفت اما بی‌شک در آنجا نیز ما فاصله بسیار زیادی با این نسبت‌ها نداریم، تنها شاید تعداد زبان‌های مرکزی افزایش بیابند، و حوزه نفوذ زبان‌های محلی اندکی بیشتر شود، اما باز واقعیت در آن است که زبان خود را به مثابه یک ابزار اصلی قدرت برای ایجاد سلط فکری حفظ می‌کند: هر قدرتی زبان را در دست داشته باشد، اوست که ‌حاکم است، زیرا همه چیز بر اساس زبان شکل می‌گیرد. آنچه بسیاری از تحلیلگران از آن با نام «فرار مغزها» یاد می‌کنند و از آن واهمه دارند و آن را بیشتر در فرایندی از مهاجرت‌های جغرافیایی می‌بینند، متاسفانه به شکلی گسترده‌تر و فاجعه‌بارتر به مثابه «فرار از زبان»‌ها اتفاق می‌افتد. زبان‌های حاشیه‌ای به سوی زبان‌های مرکزی می‌گریزند، زیرا در این زبان‌ها می‌توانند به امتیازات، به شهرت و به موقعیت‌هایی از قدرت مادی و معنوی برسند که هرگز نمی‌توانستند در زبان مادری خود به آنها دست بیابند.

برخی ممکن است بر این سخن ایراد بگیرند که همواره چنین بوده است در دورانی نیز زبان میانجی یونانی، سپس لاتین و عربی بود. در این، جای شکی نیست اما نباید فراموش کنیم که در آن دوران منابع قدرتمندی برای حفظ زبان‌های حاشیه‌ای همچون منابع اسطوره‌ای و ادبی و روابط و گروه‌ها و پیوندهایی عمیق میان این منابع و مردم وجود داشتند که امروز در حال نابودی‌اند . افزون بر این در آن زمان «سواد» و توانایی خواندن به این حد افزایش نیافته و مورد استفاده نبود ولی فرایندهای شفاهی از خلال سازوکارهای بی‌شمار پیوندهای فرهنگی را با منابع تولید و بازتولید می‌کردند و ‌جوامع مثل امروز تا به ‌این حد با متن و زبان مکتوب در نیامیخته بودند. خطری که امروز زبان‌های حاشیه‌ای را تهدید می‌کند خطری واقعی است، زیرا مرگ زبان به معنی مرگ فرهنگ و روح انسان هاست.

بنابراین در این میدان قدرت که بدین‌گونه ترسیم شد، همگان نمی‌توانند ‌نظر یکسانی نسبت به ‌ترجمه به مثابه ابزار گذار از یک زبان به زبان دیگر داشته باشند. به گمان ما رویکردها امروز در دو حوزه متمرکز است نخست کسانی که اهمیت کمی به ترجمه می‌دهند و هر چه بیشتر یا استفاده از زبان‌های میانجی و یا حداکثر استفاده از ترجمه «خودکار» را به مثابه یک راه‌حل مطرح می کنند ، در حالی که مطالعات شناختی(cognitive sciences) به ما نشان‌ می‌دهند که هنوز در ابتدای فرایندهای ‌درک و گره‌گشایی حتی از ساده‌ترین فرایندهای تحلیلی مغز نیز نیسیتم تا چه رسد به درک فرایندی چون ترجمه که یکی از پیچیده‌ترین این فرایندها است. اما همین کسان که بر کم اهمیت بودن ترجمه انگشت می‌گذارند بر عکس اصرار زیادی به نوشتن در زبان‌های میانجی بین‌المللی نیز دارند تا «جهانی» شدن ما تضمین شود، غافل از آنکه این جهانی شدن به برکت نوشتن به زبانی که اشرافی بر آن نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم چون یک زبان «بیگانه» است به دست نمی‌آید. آنچه بر عکس به نظر ما می‌رسد، جدا کردن نویسندگان از مترجمان و تلاش برای پای‌فشاری بر ابزار ترجمه به مثابه ابزاری اساسی نه فقط در انتقال یک زبان به زبانی دیگر بلکه مبادله فرهنگی و افزودن بر غنای زبان مقصد است. اما در کنار آن نیاز به نوشتن به زبان مادری و جلوگیری از روندی که در جهان برای تقلیل زبان‌های پیرامونی به زبان‌های مرکزی وجود دارد، نیز نباید فراموش شود. روندی که در سطح یک زبان واحد نیز می‌توان مشاهده کرد: تمایلی که در جهان برای نوشتن صرفا به انگلیسی وجود دارد، در سطح زبان‌های ملی می‌تواند به تمایل به نوشتن صرفا در زبان ملی تبلور یابد که هیچ یک از این دو به خودی خود و بدون یک استراتژی مشخص قابل دفاع نیست. در عین حال این استراتژی، باید وجود داشته باشد به این معنی که زبان میانجی ملی برای مطرح شدن و مطرح بودن در سطح بین‌المللی باید بتواند مخاطبان و کنشگران زیادی را از جمله از زبان‌های فرو‌ملی (‌محلی) درون خود داشته باشد و برای تغذیه زبان ملی میانجی نیاز به استفاده از غنای زبان‌های محلی‌ای وجود دارد که برای حفظ آنها باید به آنها نوشت و خواند و ترجمه کرد.

کوتاه سخن آنکه انسان‌شناسی بیشتر بر آن پای می‌فشارد که ترجمه در جهان فردا بتواند به ما ابزاری اساسی بدهد تا از فرایند نابودی زبان‌ها و فرهنگ‌های انسانی جلوگیری کنیم و یا لااقل این فرایند را کُند‌تر کنیم. هم از این روست که به گمان ما دفاع از ترجمه، دفاع از تمامیتی ملی در سطح زبانی است و زیر سئوال بردن ترجمه، کمک کردن به کاهش مبادلات فرهنگی، شکننده‌تر کردن هر‌چه بیشتر انسجام ملی در سطح زبانی و در نتیجه یاری رساندن به فرایند «گریز زبانی» که قربانی اصلی آن فرهنگ‌های پیرامونی هستند. حتی همین منطق «مرکزی» و «پیرامونی» نیز نیاز به تغییر دارد، اما چنین تغییری میسر نمی‌شود مگر آنکه بتوان یک استراتژی ‌فرهنگی منسجم و حساب‌شده داشت که در آن واحد بتواند هم به ما کمک کند در رقابت جهانی میان زبان‌ها سری میان سرها در بیاوریم و هم به ما امکان دهد توانایی‌های ترجمه و نوشتار خود را به مثابه توانایی‌های اساسی اندیشیدن از دست نداده و به صورتی فعال و زنده با جهان ارتباط داشته باشیم.

بابل واژگون

“نفرین بابل» در روایت انجیلی آن یعنی پراکندگی انسان‌ها بر روی زمین به دلیل آنکه زبان واحد خود را از دست دادند و عدم امکان درک میان آنها اشاره کنم که به مثابه مجازاتی برای گستاخی آنها در ساختن برج بابل بود که می‌خواستند به آسمان یا به خداوند برسانندش. به نظر من این اسطوره مقدس در عین آنکه مفهوم یک نفرین و مجازات را در بر دارد، ‌مفهوم نوعی  بزرگی و بخشندگی  خدایی را نیز در خود حمل می‌کند و شاید به همین دلیل بتوان از نوعی «معجزه بابل» یا «نعمت بابل» نیز سخن گفت: اینکه انسان‌ها توانستند هزاران زبان بسازند و از آن طریق به هزاران فرهنگ و میلیون‌ها مهارت‏، هنر، اندیشه، ابزار ، باور و غیره دامن بزنند. بی‌شک اگر ما امروز جهانی یک زبانه داشتیم میلیون‌ها بار از آنچه از لحاظ فرهنگی هستیم‏ فقیر‌تر می‌بودیم و از این رو می‌توان کاملا ادعا کرد که غنای فرهنگی با غنای زبانی نسبتی کاملا  مستقیم دارند.

هم از این روست که از اصطلاح : «بابل واژگون» استفاده می‌کنیم‏ ، زیرا گمان می‌کنیم ما امروز(و از صدها سال پیش به این سو) به اشکالی خود آگاهانه و ناخود‌آگاهانه در حال بازگشت به موقعیتی «پیش از بابل» هستیم یعنی در حال کاهش شمار زبان‌ها و از این طریق فرهنگ‌های انسانی:‏ از بیش از ده هزار زبانی  تا چند هزار سال پیش در جهان وجود داشتند امروز تنها ۴ تا ۶ هزار زبان باقی مانده‌اند و پیش‌بینی‌ها آن است که این تعداد نیز در صد سال آینده به صرفا چند صد زبان کاهش بیابد. اکنون پرسش آن است که آیا در این فرایند «بابل واژگون» آیا ما به غنای بیشتری می‌رسیم؟ آیا داشتن یک زبان بین‌المللی مثل انگلیسی که امروز در سراسر جهان پذیرفته شده است، جدای جنبه‌های کاربردی آن سرانجام به جایی نخواهد رسید که این زبان  مثل لاتین در دوران قرون وسطی تجزیه شده و از میان برود و یا به یک زبان سطحی و بسیار کم بار و کم ارزش تبدیل شود که صرفا بتواند برای همه قابل استفاده باشد؟ اگر فرض را بر آن بگیریم که نیاز به ارتباطات بین انسان‌ها نه تنها ضروری است بلکه شرط غنای فرهنگی فرهنگ‌های مختلف به شمار می‌آید و این فرض را با خواسته خود مبنی بر چند زبان باقی ماندن جهان که به معنی چند فرهنگ باقی ماندن جهان است، انطباق دهیم، می‌بینیم که ترجمه و مترجمان کسانی هستند که باید بیشترین نقش را داشته باشند و ما به جای تقلیل دادن و از میان بردن زبان‌ها بهتر است زبان‌های خود را تقویت کنیم و در عین حال شرایط مادی و معنوی را فراهم کنیم که ترجمه‌پذیری ممکن شود.

این نکته به خصوص از آن لحاظ اهمیت دارد که چنانکه خواهم گفت موضوع زبان رابطه‌ای تنگاتنگ با حوزه قدرت دارد و برای داشتن جهان و جامعه‌ای عادلانه باید توزیعی عادلانه در حوزه زبان‌شناختی نیز داشت.

اما ابتدا بگویم که دیدگاه انسان‌شناسی نسبت به زبان در تفاوت با توضیحات فیلسوفان و لغت‌شناسان بر نکات متعددی تاکید دارد :

انسان‌شناسان با تکیه بر آرای رفتار‌شناسان حیوانی و همچنین  انسان‌شناسی زبان‌شناختی امروز دیگر نمی‌توانند تقابل  انسان / حیوان را در امر زبانی به رسمیت بشناسند و بیشتر از یک طیف سخن می‌گویند تا از یک گسست‏ به عبارت دیگر حیوانات نیز به معنایی «سخن» می‌گویند : این تصویری بیولوژیک از موقعیتی فرهنگی است که باید بر آن تامل کرد.ما نیاز به تجدید نظر در تعریف خود از فرهنگ و طبیعت داریم.

ما به عنوان انسان‌شناس نمی‌توانیم از تقلیل دادن مفهوم زبان به زبان ملفوظ دفاع کنیم زیرا می‌دانیم انسان‌ها از زبان  چه در معنای ارتباطی آن و چه در معنای  ظرف اندیشه و تحلیل، صرفا در اشکال ملفوظ یا مکتوب آن استفاده نمی‌کنند.  ما بیشتر از زبان کالبدی‌‎، از حرکات، ژست‌ها و موقعیت‌هایمان برای بیان استفاده می‌کنیم تا از کلمات. ما بیشتر از سکوت استفاده می‌کنیم تا از کلام. اندیشیدن فرایندی بدون «صدا» است اما نمی‌توان به این دلیل آن را یک فرایند زبان‌شناختی ندانست.بسیاری از فرهنگ‌های انسانی فرهنگ‌هایی «خاموش» بوده‌اند و یا فرهنگ‌هایی غیر‌مکتوب، ولی به این دلیل نمی‌توان آنها را پست‌تر از فرهنگ‌های دیگر شمرد. رویکرد یونانی  مبتنی بر «بربر» دانستن دیگری به دلیل آنکه زبان یونانی نمی‌داند و بنابراین قادر به فکر کردن نیست و در واقع «انسان» نیست،  رویکرد خطرناکی بوده است که در تداوم خود در اندیشه اروپایی و آمریکایی به نسل‌کشی‌ها و زبان‌کشی‌های گسترده‌ای در طول تاریخ دامن زده است.

اما در حوزه زبان و به خصوص در حوزه علوم اجتماعی ملاحظاتی که ما را به نیاز به ساخت واژگان جدید و یافتن زبانی «گویا» برای بیانی کارا می‌کشاند در دو رده قابل تعریف هستند. نخست رده‌ای عمومی و به یک معنا جهانی و سپس رده‌ای که به جامعه خود ما مربوط می‌شود.

ابتدا این را بگوئیم که زبان نه فقط ابزاری برای ارتباط و اندیشیدن، بلکه ابزاری برای سلطه اجتماعی و بازتولید این سلطه نیز هست. از این نقطه‌نظر  در سطح جهانی  چندین واقعیت ما را به تامل بر می‌انگیزد:

امروز نقشه زبانی جهان کاملا با نقشه سیاسی جهان به گونه‌ای که در دوران استعماری و نواستعماری شکل گرفت انطباق دارد. این را می‌توان در تمام قاره‌ها دید. آنجا که زبان‌ها حفظ شده‌اند یا ما در حاشیه‌های دوردست و دست‌نیافتنی جهان بوده‌ایم ( چین، ژاپن،‏ خاور دور) و یا اراده‌ای قدرتمند‏ یک موقعیت ژئوپلیتیک خاص  و استراتژیک مانع از این کار شده (ایران) اما در مابقی جهان امروز انگلیسی،‎ فرانسه،‏ پرتغالی یا اسپانیایی در مکان و یا  پهنه‌هایی گسترده‌اند که پیش از آن قدرت‌های استعماری در آنها  وجود داشتند و همین قدرت‌ها این کار را کردند . موقعیت آفریقا که شمال و غرب آن کاملا فرانسوی زبان و شرق آن کاملا انگلیسی‌زبان است از این لحاظ گویاست اما در کشورهایی چون برزیل(پرتغالی) منطقه کارائیب(فرانسوی)، هندوستان(انگلیسی) و غیره نیز این امر را می‌بینیم. امروز ما در سطح جهان با یک جنگ واقعی میان زبان‌ها و در‌واقع میان فرهنگ‌ها سروکار داریم که کسی که در این جنگ ببازد فرهنگ خود را از دست داده است. از این رو به گمان ما امروز بیش از هر زمان دیگری ما نیاز به تقویت زبان فارسی به مثابه  زبان میانجی دولت ملی داریم در عین آنکه باید زبان‌های قومی خود را نیز به مثابه ابزارهای فرهنگی و قدرتمندی برای  افزایش انسجام و وحدت ملی  تقویت کنیم.

در سطح جهان با خروج از منطق  تک‌قطبی بودن یک قدرت بزرگ (آمریکا و انگلیس) و تفوق یک زبان(انگلیسی) می‌توان به  ساختاری رسید که در آن چندین زبان بین‌المللی وجود داشته باشند و چندین زبان بزرگ منطقه‌ای. این زبان‌ها باید بر اساس  تجربه تاریخی و فرهنگ انباشت شده در هر یک از آنها انتخاب شود و گمان ما آن است که فارسی لزوما یکی از زبان‌های بزرگ منطقه‌ای است.

پی‌آمد این امر آن است که باید اصلاحی اساسی در روابط میان زبان‌ها اتفاق بیافتد و از حاشیه‌ای شدن زبان‌ها و از از میان رفتن زبان‌های کوچک  جلوگیری شود. زبان‌های انسانی بزرگترین میراث فرهنگی است که ما در اختیار داریم و از میان رفتن حتی یک زبان  محلی با اندکی سخنگو به معنی از دست رفتن یک فرهنگ است که می‌تواند درون خود بارهای پُر‌ارزش فرهنگی داشته باشد.

زبان در عین حال در هر جامعه‌ای  ابزاری برای قدرت است:  تسلط داشتن بر زبان  و تسلط بر استفاده از آن در موقعیت‌های متفاوت سبب نوعی سلسله‌مراتبی شدن جامعه می‌شود که سپس خود را بازتولید می‌کند. تحصیلات و به ویژه تحصیلات دانشگاهی به معنایی در خدمت گسترش دایره واژگانی هستند که  در زبان متعارف و مردمی از سطح دو تا سه هزار واژه پیشتر نمی‌رود اما  نخبگان و روشنفکران و کارشناسان می‌توانند حدود بسیار گسترده‌تری را برای آن ایجاد کرده و به این ترتیب بسیاری از افراد را از دایره آن خارج کنند. زبان امری است که درون یک جهان خُرد، یک گروه کوچک اجتماعی معنا می‌یابد و در همان گروه ابتدا به مثابه ابزار قدرت در میدانی محدود  (در معنای بوردیویی کلمه) به کار می‌رود و سپس روابط آن میدان را با میدان‌های دیگر اجتماعی و آن کنشگران را با کنشگران دیگر اجتماعی می‌سازد.

در رابطه با ایران نیز می‌توان بر این ملاحظات تاکید کرد:

نخست آنکه ایران کشوری است که گفتمان گذار از سنت به مدرنیته بیش از صد سال است در میان نخبگان در آن جریان دارد و  رجوع به علوم اجتماعی و ادبیات این علوم  به مثابه ابزاری  برای کمک به این گذار در نظر گرفته می‌شود در حالی که این گفتمان( جدای از مشکلات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی  این گذار)  عملا در سطح گفتمان نیز عقیم‌مانده است زیرا زبان در اینجا بسیار  ناقص است. زبان این گفتمان زبانی است متعلق به دیگران که صرفا از طریق استفاده از گروهی از واژگان  برابر یکدیگر نهاده شده  این توهم را به وجود می‌آورد که افراد از مفاهیم یکسانی سخن می‌گویند و آنها را به یکسان می‌فهمند و باز این توهم را که این فهم  رابطه‌ای منطقی با تاریخ واقعی و منشا آن واژگان  دارد در حالی که در هیچ مورد چنین نیست.

نکته دوم در آن است که ما یک انقلاب بزرگ اجتماعی را تجربه می‌کنیم که همچون هر انقلابی تمامی ارزش‌ها، مفاهیم و واقعیت‌های اجتماعی را زیر و رو کرده است و در حال متحول ساختن شدید جامعه و کنشگران و موقعیت‌های اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی ،  اقتصادی و غیره است که این امر طبعا نیاز بسیار بزرگی را به واژگان جدید به وجود می‌آورد

ایران، در عین حال کشوری است که شاهد دو دوره بزرگ ترجمه در تاریخ جدید خود بوده است نخست دوره‌ای که در فاصله سال‌های ۱۳۴۵ تا۱۳۵۵ قرار می‌گیرد و دوره بعدی ، دوره‌ای که از نیمه دهه ۱۳۷۰ آغاز شده و تا امروز ادامه دارد. این امر نیز بسیار بر نیاز به واژگان جدید را افزایش می‌دهد. به خصوص در حوزه علوم اجتماعی که تولید اساسی آن عمدتا در چند کشور جهان‌( کشورهای فرانسوی و انگلیسی زبان) انجام می‌گیرد.

در این میان دو استراتژی اصلی در ترجمه متون علوم اجتماعی وجود داشته است. نخست استراتژی نسل قدیمی مترجمان که معتقدند در برابر هر واژه باید واژه‌ای معادل را در ادبیات غنی فارسی یافت و قرار داد. و دوم استراتژی کسانی که معتقدند باید بر اساس  پیشوندها، پسوندها و کلماتی که می‌توان در ادبیات فارسی جدید و قدیم به دست آورد دست به واژه‌سازی زد. من بیشتر به گروه اخیر تعلق دارم زیرا بر این باور هستم که  برابر نهادن واژه‌ها به صورت  کلمات معادل نمی‌تواند به ما برای ایجاد رابطه‌ای منطقی  و فکری میان واژگان، که امری ضروری است، کمک کند.

در واقع در واژگان اروپایی علمی،  از آنجا که این واژگان اغلب در قرن نوزده براساس ریشه‌های یونانی و رومی ساخته شده‌اند، رابطه‌ای منطقی وجود دارد وقتی ما از کلماتی با پیشوند con  یاcom   استفاده می‌کنیم همواره  در ذهن  خواننده اروپایی مفهوم گذار  و انتقال وجود دارد و یا پیشوندهای tra – trans همواره معنای همراهی را می‌رساند، اما ترجمه کلمات اروپایی با این پیشوند‌ها هیچ رابطه  معنایی با یکدیگر را در  سیستم شناختی خواننده ایجاد نمی‌کنند و از همین رو  ما به کژ فهمی‌ها و  ادراک‌های نادرست از واژگان و از آنجااز ساختارها می‌رسیم

ترجمه با تکیه بر  ریشه‌ها و بااستفاده از  پیشوندها و پسوند‌ها شاید ما را به زبانی برساند که در کوتاه مدت خوانایی  بسیار زیادی برای افراد غیر متخصص نداشته باشد، اما مسلما در دراز مدت می‌تواند تا اندازه‌ای پیوند‌های معنایی را از طریق ریشه‌ها بین کلمات ایجاد کند. اما حتی از این هم که بگذریم  اصولا قرار بر آن نیست که هر کس با هر تخصصی هر چیزی را در هر زمینه‌ای بخواند.

امروز متاسفانه در کشور ما هر کس با سوادی اندک و بدون داشتن تخصص و صرفا با اتکا به سواد اندکی در یک زبان خارجی دست به ترجمه سخت‌ترین و تخصصی‌ترین  متون می‌زند و از آنجا که بازار کتاب  بر اساس مُد‌های موجود بسیاری از آثار را می‌پذیرید ( نظیر آثار پسا‌مدرن‌ها)  بدون آنکه خوانندگان واقعا آنها را بخوانند و یا استفاده‌ای برایشان داشته باشد، این امر ما را به درون چرخه باطلی می‌اندازد که ثمره‌اش  وضعیت آشفته و بی در و پیکر ترجمه و پایین  و بی‌ارزش بودن ترجمه‌ها به خصوص در حوزه علوم اجتماعی است که البته شامل همه ترجمه‌ها نمی‌شود ولی اکثریت آنها را در بر می‌گیرد. این امر حتی سبب شده است که برخی از معتبرترین اندیشمندان در ایران بی‌ارزش و اعتبار شناخته شده و دیگر نتوان کارهایشان را به فارسی ترجمه کرد. ما در واقع این مولفان را از خلال ترجمه به «کشتن» داده‌ایم.

اما برای خروج از این وضعیت ما نیاز به تامل و هم‌فکری و به خصوص تربیت نیروهایی جوانی داریم که کار ترجمه را بسیار جدی‌تر از آن بگیرند که امروز با آن روبرو هستیم. و همواره در یاد داشته باشیم که ترجمه یکی از مهم‌ترین فرایندهای شناختی و فکری انسان است.

برای گریز از سرنوشت غم‌انگیز و  هراسناکی که «بابل واژگون»، یعنی باز‌گشت به جهانی با زبانی واحد ، فقر زده و بی‌رمق، می‌تواند برای ما به همراه بیاورد باید هر‌چه بیشتر مترجم و ترجمه را قدر بدانیم و  به فکری اساسی در زمینه تربیت مترجمان جدید، توانا باشیم.