گفتگو با علیرضا حسنزاده
شما مسئلۀ تروما یا میزان ضربه و ارتباط آن با حافظه را مطرح کردید، خب فجایع طبیعی یا انسانی همین نقش را بازی میکنند و سندرمهای قابل مشاهده در وضعیتهای فاجعه بار مثلاً جنگ، شکلی همگون از روایت فاجعه را بازی میکنند. حتی هویت شکل یافته از فاجعه میتواند نوعی واحد از فرهنگپذیری و ارتباط آن با خاطره و سرنمونه(آرکیتایپ)های قوی را نشان دهد. این در حالی است که شما ارتباط هویت را با حافظه و خاطره نزدیک و تنگاتنگ نمیبینید. شما در سطح فردی از ضربه سخن میگویید، اما ضربه را در سطح جمعی از یاد میبرید. در این صورت شباهت افسانهها و اسطورههای یک قوم و یا احساس و روایت واحد آنان از وضعیتهای تاریخی از کجا میآید؟
نه من هم مثل شما رابطۀ هویت و خاطره را تنگاتنگ میبینم، ولی معتقدم یک جنبۀ اوتوپیایی وجود دارد که باید به آن توجه شود و این جنبهای است که در سطح زبان تعریف میشود و اینها به همان میزان اهمیت دارند. به عبارتی بحث ما بیشتر این است که به چه چیزی خاطره میگوییم.
همانطور که فرد پیر میشود، سیستم یادآوری و تداعی او نیز ضعیف میشود. آیا میشود گفت که انباشت خاطرات در تمدنهای کهنسال هم منجر به ناکارآمدی سیستم تداعی میشود و آیا میتوان ایران را مثال زد؟ چند سال پیش محسن مخملباف چیزی قریب به این سؤال را در نقد وضعیت تاریخی ایران مطرح ساخت. آیا شما با این دیدگاه موافقید؟
به نظر من ما هر چه قدر از سطح فردی به سمت طرح اجتماعی، دایرههای موضوعی تحلیلمان را بزرگتر کنیم، به همان میزان و به شکل تضاربی احتمال خطای خود را بالا میبریم به همین جهت هم، به نظر من واقعیترین چیزها، چیزهایی است که در سطح فردی میگذرد و خیالیترین چیزها در روایتهای بزرگی است که به روایتهای تمدنی تبدیل میشود. برای نمونه همین بحثهایی که هانتینگتون، فوکویاما و … به عنوان تئوریسینهای خیلی جدید مطرح میکنند و هنوز هم واحد تمدنی را ملاک قرار میدهند. در آرای آنان یک واحد بی سر و ته و بزرگی مطرح است که معلوم نیست چگونه اندازهگیری میشود. به نظر من رفتن به طرف سطوح بزرگ، ما را بیشتر به طرف مباحث انتزاعی و مباحثی میبرد که اگر چه قابل طرح است اما قابل اثبات یا رد نیست. یعنی در این موارد مباحث بسیار بسیار کلی است و من خیلی معتقد نیستم که ما در آن سطوح کار کنیم. من معتقدم که ما باید در سطوح میانی کار کنیم. سطوح فردی ما را به سمت روانشناسی یا روانکاوی میکشاند که البته این سطوح ارزشهای خود را دارد اما موضوع و چارچوب کار انسانشناس نیست.
ولی ما به عنوان انسانشناس سطوح میانی را برای چارچوب مطالعاتی خود انتخاب میکنیم و سطوح میانی شامل هویتهایی میشود که میتوان به آنها هویتهای میانی و هویتهایی متوسط و هویتهای اجتماعی گفت که به نظر من هویتهای اجتماعی سطح خیلی خوبی برای تحلیل حافظه هستند. اما دربارۀی مواردی که شما مطرح کردید یعنی پیر شدن یا ضعیف شدن حافظه اینجا باز هم همان اشکالی وجود دارد که همیشه در تمثیلهای بیولوژیک دیده میشود. درست است که مفهوم پیری را به نوعی میتوان به طبیعت انطباق داد، ولی ما میدانیم که مغز انسان به دلیل تغییرات خیلی مهمی که در آن اتفاق افتاده و از حالت طبیعی خارج شده، دیگر به آن شکل کالبدی پیر نمیشود که برای مثال یک موجود در طبیعت یا حتی یک موجود بیولوژیک دچار کهنسالی میگردد. بگذارید مثال بزنم: درست است که ما همه پیر میشویم، ولی خاطراتی که از دست میرود یا خاطراتی که باقی میماند یا حتی قدرت تحلیل یا قدرت به اصطلاح حفظ کردن و انباشته کردن ذهن بین آدمهای مختلف بسایر متفاوت است. اینجا لزوماً و فقط پدیده مطرح نیست، چرا که از دست رفتن حافظه یا قدرت حافظه یا قابلیتهای حافظه بنا بر فرهنگهای مختلف و بنا بر افراد و آدمهای مختلف در داخل هر جماعت با هم متفاوتند، کسانی که میتوانند در اینجا به ما کمک کنند، انسانشناسان شناختی و زبانشناختی هستند. این دو گروه میتوانند به ما کمک کنند تا متوجه شویم با چه نوعی از حافظه سروکار داریم و واژگانی که یک فرد و ساختارهای زبانی و تمثیلهایی که به کار میبرد و … . همۀ اینها گویای حافظهای است که در یک فرد وجود دارد و وقتی وارد یک جمع میشوید حالتی گفتمانی مییابد و همین کار را میتوانید در مورد یک جماعت بکنید و زبانی که در این جماعت وجود دارد گویای نوعی حافظۀ جمعی است.
موضوع جالبی که در ایران طی تقریباً دو دهۀ اخیر مطرح شد و اولین بار پرسش و یا مسئلهای بود که علی حصوری آن را برانگیخت، بحث خاطرۀ جمعی در ایران و ضعف آن بود و البته سخنرانیهای جنجالی احمد شاملو دربارۀ فردوسی و سعدی و مولانا به آن اضافه شد و شاملو کوشید به نوعی به ملت ایران بگوید که خاطرهی جمعی شما ضعیف است. اینجا آیا واقعاً با توجه به سؤال قبل میتوان به برابری فرض کردن ناخودآگاه و حافظۀ جمعی اشاره داشت. آیا چنین بحثی میتواند واقعیت داشته باشد؟ آیا میتوان از نشانگان (سندروم) فراموشی در اینجا سخن گفت؟
من هم راجع به این موضع بحث کردهام. ولی من بیشتر از ضعف حافظۀ تاریخی و حافظۀ تاریخی صحبت میکنم که یک مفهوم مجرد است و نه به فرد برمیگردد و نه به جمع. این نشانگان برمیگردد به ادراک فردی یا جمعی که نسبت به مفهوم تاریخ و زمان وجود دارد؛ و به نظر من در طول تاریخ ایران مکانیزمهای مختلفی در جامعه وجود داشته که حافظۀ تاریخی را ضعیف کرده و در این مورد فرض کنید وجود فاجعه و تهدید به عنوان فرایندهای پیوستهای از خطر و هراس یکی از دلایل است. من مقالهای در مورد زلزلۀ بم نوشتم و استدلال من این بود که دلیل فراموشی زودهنگام زلزلهای بعد از زلزلۀ دیگر در نظر ما خیلی ساده است، ما مجبوریم فراموش کنیم به خاطر اینکه این خطر همیشه ما را تهدید میکند و خطری است که ما هیچ نوع محافظتی در برابر آن نداریم و تنها راهی که ما میتوانیم با این فاجعه زندگی کنیم فراموش کردن آن است. مسئله همان فراموشی تاریخی است. یک مثال دیگر هم بزنم: تهدید شدن جامعۀ ایرانی به عنوان جامعهای که در پهنه و محدودهای حضور و زندگی میکند که به وسیلۀ تهاجمهای خارجی در تاریخ ایران همواره تهدید شده، که این هم امری طبیعی بود. حرکت ما به طرف فراموشی تاریخی مکانیزمی طبیعی است که به ما کمک میکند تا خطر را فراموش کنیم. این فراموشی ادامۀ زندگی را ممکن میکند.
در ادبیات مردمشناسی فاجعه به فرهنگهای فراموش شده در نواحی دیگر دنیا اشاره شده است.
به طور کلی آن گونه از مباحث کلی که مطرح شده نمونههای بارزی است که به آن میگوییم زمانپریشی. در واقع تحلیل پدیدههای گذشته با به اصطلاح مفاهیم جدیدی که در آن چه گذشته نمیتواند مطرح شده باشد. ما این را در انسانشناسی میشناسیم. تاریخ انسانشناسی پر است از این چنین قضاوتها و به اصطلاح داوریها که بعداً شواهد تجربی غلط بودنشان را نشان داد.
مردمشناسی در دورههایی از حیاتش با این مشکل مواجه بود. مردمشناسان اروپایی سیستمهای خویشاوندی آفریقایی را بررسی میکردند و فرهنگ و سیستم خویشاوندی خود را ملاک قرار میداند و به این ترتیب تعبیر میکردند که آن جوامع فاقد نظام خویشاوندیاند و در نظام جنسی هرج و مرج زندگی میکنند که کاملاً بیمعنا بود.
این موارد نمونههای بارز زمانپریشی است. کشیدن اسطوره به تاریخ و تحلیل آن هم خود یک نمونه زمانپریشی است، چون اسطوره و تاریخ مفاهیم جداگانهای هستند. شما نمیتوانید با ابزارهای تاریخی، اسطوره را تحلیل کنید. این نوع از رویکردها تبدیل به یک اثر شاعرانه ایجاد و غیرعلمی میشود، اما جنبۀ علمی نخواهد داشت.
به نظر میرسد که حافظۀ قومی اقوام ایرانی به دلیل فجایع طبیعی و انسانی آنها را به سمت بنمایههای حزنانگیز در موسیقی و آیین خود میبرد. شاید آن گونه که گفته میشود راز غمانگیزی موسیقی ما همین تاریخ خونبار است.
الگوی خاطره در اینجا حالت مناسکی دارد. جامعه بر اساس ارزیابی رویدادهایی که در آن اتفاق افتاده گروهی از آنها را به اشکال مناسکی منتقل میکند تا حفظ شوند که البته میشود بحث کرد که چرا جامعه چنین کاری میکند. میشود دلایل مختلفی را مطرح کرد و نسبت به این قضیه رویکردی کارکردی و یا نمادین و … داشت. جامعه در تقویم خود رویدادهایش را ثبت میکند. تقویم مناسکی بر حسب تکرار شکل میگیرد و جامعۀ ما در تقویم خود از تروماتیسم تاریخی خود متأثر است یعنی جشن و عزا. ولی باید توجه داشته باشید رابطۀ فرد در جامعۀ مدرن با مناسک دوگانۀ ماقبل مدرن تفاوت دارد.
ما میبینیم که جوامع مدرن خیلی از موارد مناسک گذشته را تبدیل به مناسک جدید میکنند. برای مثال راهپیمایی مذهبی و دستههای عزاداریی که ما در مسیحیت داریم، در جامعۀ مدرن و جدید بازسازی میشود. آیینهای کهن یک نوع خاطره را میخواهند بازسازی کنند که خاطرۀ کهن و خاطرۀ باستانی در گذشته است و برای جلوگیری از فاجعههایی در آینده برگزار میشود و آیینهای جدید خاطرۀ جدید را به وجود میآورند و به نوعی به رقابت با خاطرۀ گذشته میروند تا آن را از میدان به در کنند.مدرنیته عرصۀ تقابل خاطرهها است و کسی که از خاطره حذف شود بهطور کامل از هستی حذف میشود.
خاطره با وقوع فاجعه مرتبط میشود و تاریخ و گاهشمار محلی در قالب سال برف، قحطی و… باقی میماند؛ این طور نیست؟
تجمیع و بازسازی خاطرات و یک نوع تسخیرزدایی از خاطرات است؛ وقتی گفته میشود سال برف چرا برف انتخاب میشود؟ به دلیل اینکه سرما، قحطی و ضربهای را ایجاد کرده و مشخص است تعداد زیادی از افراد در آن سال مردهاند و تعداد زیادی گرسنگی کشیدهاند. ولی این تنها دلیل برای باقی ماندن آن در تقویم بومی نیست. در اینجاست که نوعی تصور اسطورهای با آیینی و مناسکی کردن خاطره از رخ دادن مجدد آن جلوگیری میکند و حالا این خاطره به توجیه تاریخ و بازسازی هویت منجر میشود. مثلاً ارامنه هر سال، در سالروز قتل عام ارمنیان اجتماعاتی را برپا میکند یا یهودیان مسئلۀ نسلکشی هیتلر را با تعریف تاریخی موجودیت خود گره میزنند و اینگونهای از بازسازی هویت نیز از نظر تاریخی هست. و کارکرد آن هم این است که با آیین و مناسکی شدن ما از وقوع مجدد سرما جلوگیری میکنیم. اینها روی رفتارها و منطق و روی ساختارهای ذهنی اثر میگذارند و رفتارها به هر حال در کوتاهمدت یا میانمدت یا درازمدت روی واقعۀ بیرونی اثر دارند.
گاهی اوقات آدمی به میدان، محل یا مکان حافظهاش برمیگردد و مثلاً وقتی من میروم رشت خیلی از کلمات گیلکی و محلی که الان اینجا به یادم نمیآید در آنجا خود به خود تداعی میشوند، مثلاً زمانی که مادرم در حال غذا پختن نباشد اگر چیزی در مورد یک غذای محلی بپرسم ممکن است به خاطرش نیاید ولی وقتی در حال پخت همان غذاست همه چیز ناخودآگاه ظاهر میشود. به نظر میرسد دو چیز خیلی مهم است: یکی مفهوم مکان و زادگاه است یا مکانی که خاطره متعلق به آن است. جامعۀ ما رو به تغییر است و سنتهای ما به سوی از هم پاشیدن میرود. معماری و مکانهای تاریخی و سنتی ما در حال تغییر سریعی است و بسیاری از فضاهای فرهنگی ما که خاطرات ما را میسازد تغییر میکند. آیا در اینجا نابودی مکان با تضعیف حافظه متقارن نیست؟ از طرف دیگر دایرۀ لغات زبانهای قومی در حال کاهش است. یعنی در واقع حافظۀ کوتاه و بلندمدت که شما از آنها صحبت کردید و دایرۀ لغات دارد کاهش پیدا میکند و حافظۀ ما دارد خالی از واژگان محلی خود میشود. آیا این دو عامل عاملهای از هم پاشنده و از دست دهندۀ این حافظه و خاطره در چشمانداز تاریخی یا در چشمانداز تاریخی شفاهی در اثر این دو عامل از بین نمیرود؟ یکی از بین رفتن مکانهای محلی و دیگری از بین رفتن دایره لغات.
اولاً من به این بحث شما اشاره کنم. از آنجاییکه رابطۀ ما با آن چیزی که به آن خاطره میگوییم و آن چیزی که خاطره را برای ما میسازد دستگاه حسی ماست. در دستگاه حسی ما جز در مواردی که ما دچار نقص عضوی بشویم در اکثر اوقات چنین چیزی وجود ندارد حسها با هم متفاوت است. بنا بر فرهنگها، دیدن و شنیدن و بو کردن در فرهنگهای مختلف یکی نیست. ولی به هر حال اینها حسهای همراهی کنندهاند و حسهای مجرد نیستند و ما اینها را مجرد میدانیم در حالی که اینها مجرد نیستد. یعنی چیزی به نام دیدن بدون شنیدن و یا بوییدن بدون دیدن نداریم. اینها حواس تجمعی هستند. بنابراین حواس تجمعی است که به وسیلۀ اعصاب متفاوتی وارد مغز میشوند و بلافاصله در مغز با هم ترکیب میشوند و ایجاد واکنشهای الکتروشیمیایی میکنند که این واکنشهای الکتروشیمیایی ثبت میشوند و بعد البته ما نمیدانیم که چه اتفاقی میافتد که اینها بازسازی میشوند و ممکن است که ما یک نوع حافظۀ سلولی داشته باشیم و ممکن است یک نوع حافظۀ الکتروشیمیایی داشته باشیم. دقیقاً نمیدانیم، ولی در بحثی که شما راجع به مکان میکنید، نکتۀ اساسی این است که چیزی که اتفاق میافتد مکان نیست. در حقیقت آن چیزی که اتفاق میافتد این است که صرفاً با رفتن ما به آن مکان دو مرتبه این تجمیع را به دست میآوریم و هیچ جای دیگری شما نمیتوانید این دو را به وجود بیاورید و به آن شکل کامل نمیتواند به وجود بیاورد. فقط وقتیکه مثلاً شما به کوچهای که در دوران کودکی بودید برمیگردید احتمالاً تجمیع در شکل نسبتاً کاملی اتفاق میافتد. دستگاه حسی ما بهطور کامل به آن موقعیتی که برای اولین بار حافظه را ساخته برمیگردد و در نتیجه یک هجوم خاطرهای در مغز اتفاق میافتد. در مورد کسانی که در تبعید و مهاجرت هستند گفتهاند که هر اندازه ما به مرگ نزدیکتر میشویم نیاز به حافظه افزایش پیدا میکند، به دلیل آنکه حافظه تنها چیزی است که ما را به نوعی از مرگ جدا میکند. به همین جهت است که میبینید افراد مسن خیلی خاطره تعریف میکنند. تعریف کردن خاطره یک مکانیزم قوی است برای فاصله گرفتن با مرگ. خاطره تعریف کردن ما را میبرد به طرف گذشتهای که دیگر وجود ندارد ولی ما در ذهن خود بازسازیاش میکنیم و این تصور را برای ما به وجود میآورد که ما از مرگ فاصله میگیریم. مطالعهای که بر افراد در حال تبعید یا مهاجرت انجام شده ، نشان میدهد که در تبعید یا مهاجرت افراد خود را به مرگ نزدیکتر حس میکنند. این فرایند پیری در آنها جلو میرود، نیازشان به خاطره افزایش پیدا میکند و این افزایش نیاز به خاطره را نمیتوانند از منابع درونی بگیرند. احتیاج به منابع بیرونی دارند یعنی همان چیزی که شما به آن میگویید مکان؛ بازگشت به چارچوب، بازگشت از جایی که تجمیع خاطرات اتفاق افتاد و به همین جهت میبینید که آرزوی خیلی از مهاجران و تبعیدشدگان این است که آخرین لحظه به جایی که از آنجا آمدهاند برگردند؛ به کشوری در آن زاده شدهاند؛ و خیلی از آنها وصیت میکنند که جسدشان را بعد از مرگ به زادگاهشان برگردانند. یعنی این امر حتی بعد از مرگ هم ادامه مییابد. منتها دردناکترین مهاجرت آن زمانی است که ما به مرگ نزدیک شویم یعنی اینکه نیاز ما به برگشت خاطره هر چه بالاتر میرود و اگر امکان بازگشت نباشد ما دچار یک نوع درد فیزیکی میشویم. این درد فیزیکی که کاملاً میتوان آن را به عنوان دردی کالبدی تعریف کرد، این دوری و گسست که میتواند گسستی باشد که به دلیل تغییر اتفاق میافتد یعنی اگر چارچوب یا زمینه تغییر بکند، جایی که تجمیع اتفاق افتاده تغییر بکند، خیابانها عوض شود یا رنگها عوض شود یا بوها تغییر کند، در کل این مجموعه اگر تغییر کند -که البته خیلی بعید است، به دلیل اینکه هیچ وقت کل مجموعه نمیتواند یک جا تغییر کند- باز هم رفتن در داخل چارچوب باز گروهی از خاطرات را زنده میکند و این میتواند به دلیل تغییر هم ایجاد شود و اگر این تغییر ایجاد شود طبعاً ما دچار گسست میشویم و هر اندازه هم این تغییر شدیدتر صورت بگیرد گسست هم زودتر و شدیدتر است و میتواند ما را به سوی بحران هویتی ببرد. در حوزۀ زبان هم گفتیم که ما میتوانیم زبان را به همان چارچوب طبیعی در حوزۀ ذهنی تشبیه کنیم. همۀ چیزهایی را که دستگاه حسی ما میگیرد به مؤلفههای زبانی تبدیل میشوند. درست است که این بازنمودها در ابتدا ممکن است تبدیل به خاطرات حسّی به شکل تصویری و صدا و بو و … شوند، ولی امروز ما تقریباً مطمئن هستیم که بازسازی این خاطرات از مجرای سمبولیک زبان صورت میگیرد و بنابراین تقلیل زبان به نوعی تقلیل خاطره است و هر اندازه زبان تقلیل یافتهتر باشد خاطرۀ ذهنی کم میشود. البته این را هم باید اضافه کرد که بحث تقلیل زبان بحثی پیچیده است. یکی از مولفههایی که تقلیل زبان را نشان میدهد تقلیل واژگانی است، ولی ما بحث واژگان و بحث تراکم درونی واژگان را داریم که از این قرار است که چون ما واژگان بیشتری داریم لزوماً نمیتوانیم بگوییم خاطرۀ بیشتری داریم. این یکی از مولفههاست. ما میتوانیم واژگان کمتری داشته باشیم با بار معنایی سنگینتر و تراکم معنایی سنگینتر و به این ترتیب حافظۀ بیشتری از طریق این واژگان بازسازی شود.
حال یک سؤال جالب را هم در این ارتباط میتوان مطرح ساخت. آیا خاطرات مردمشناسان ارزش روششناختی دارد؟
بستگی دارد که ما به چه بگوییم خاطره. مردمشناسی و انسانشناسی که به میدان تحقیق میرود، رابطهاش با میدان تحقیق یک رابطۀ خودانگیخته نیست. هر اندازه هم که ادعا کند که دارد از نوعی خودانگیختگی حرکت میکند، ما به این خودانگیختگی باور نداریم. رابطه، رابطهای است که بازتابندگی دارد. در رابطۀ بازتابندگی، پژوهشگر با یک ساختار ذهنی مشخص وارد میدان شده و بر اساس آن ساختار ذهنی به ساخت میدان دستگاه حسیاش شروع میکند. دستگاه حسی ما دستگاه حسی یک آدم عادی نیست بنابراین لزوماً بر اساس بحث خودکاری یا بر اساس بحث درد و لذت عمل نمیکنیم. ما معمولاً افرادی عادی هستیم، افرادی که با مکانیزمهای درک لذت جلو میرویم، حال در زبان روانکاوی، این دو از غریزۀ لبیدو و مرگ نشأت میگیرد. از غریزهی درد و لذت و دستگاه حسی افراد عادی قاعدتاً بر این اساس عمل میکند. دستگاه حسی، چیزهایی که لذتبخش هستند را به یک نوع ثبت میکند و چیزهایی که دردآورند را به یک نوع ثبت میکند و چیزهای خنثی را به یک نوع ثبت میکند و سپس یادآوری هم بر همین اساس انجام میگیرد و یادآوری هم باز بر اساس بازسازی درد و لذت انجام میشود و باز مکانیزمهای فراموشی بنا بر فرهنگ و دوره و بنا بر زمان و بنا بر موقعیت بیولوژیک ما که همه اینها اشکال را متفاوت میکند، به صورت مختلف عمل میکند و ممکن است در یک لحظه خاطرات بیشتر به سراغ انسان بیاید، یا در یک لحظه خاطرات لذت به سراغ انسان بیاید که به آن شعف و … میگوییم. اما یک انسانشناس که کارش این است که به میدان میرود، به این شکل نیست. میزان کنترل خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه در فرایند رابطۀ حسی خیلی متفاوت است منتها برای اینکه ما بتوانیم آن را تحلیل کنیم احتیاج به اطلاعات و دادههای خیلی زیادی داریم. در واقع این همان چیزی است که به آن میگویند اتنوگرافی، اتنوگرافی یعنی مردمنگاری. برای درک مردمنگاری، فرض کنید شخصیتی را فرض کنید همچون مرحوم پورکریم که بر ترکمنها مطالعه کرده بود اینجا دیگر مسئله وارسی کار مردمنگاری نیست که درست یا غلط کار شده ما میخواهیم ببینیم که ترکمنهای پورکریم از نگاه او چه کسانی هستند؟
زمانی که در مورد دختران فراری و در مورد زلزلۀ بم تحقیق میکردم به موارد جالبی بر می خوردم. وقتی راجع به مرگ دختر و پسری با فاجعه دیدگان بم صحبت میکردیم، عکسی را به ما دادند و این عکس دقیقاً شبیه عکسی بود که من و خواهرم در رشت در دوران کودکی گرفته بودیم. بعد ناگاه فاصلۀ بین من و آن فرد از بین رفت، چون من یک لحظه این توانایی را پیدا کردم که خود را جای آن فرد قربانی بگذارم. یا در مورد دختران فراری ما به شدت ترغیب میشدیم که از آنها حمایت کنیم یعنی بحث مردمشناسی حمایتی و تدافعی یعنی مردمشناسیی که در آمریکا و کانادا وجود دارد. اینجا هم فکر میکنم روششناسی تا حدی متفاوت است یعنی چون شما اشاره کردید، من سؤال میکنم که یعنی اینجا من دیگر انسانشناس نیستم بلکه یک انسانم؟
بله مجموع اینها از لحاظ روششناسی در بحث بازتابندگی جا میگیرد. یعنی طبعاً این بحث که به نسبتی که موضوع مورد پژوهش و موضوع تأثیرگذارتری باشد آن هم باز میتواند تحریک شود. به هر حال مرگ یک فاجعه است. همیشه مشخص است که این گونه از مسائل به روشنی تأثیرگذاری بالایی دارند ولی بر روی همۀ افراد به یک نسبت تأثیرگذار نیستند. ممکن است موضوعی بر روی شما تأثیرگذار نباشد اما برای یک انسانشناس دیگر بسیار تأثیرگذار باشد.