در راستاى پرسش قبلى مىتوانیم بگوییم امروز دستهاى از متفکران مانند میشل فوکو، ژاک دریدا، لیوتار، و بودریار که ذیل عنوان اندیشمندان پسامدرن شناخته مىشوند، حامل نوعى دانش دایرهالمعارفى و چند حوزهاى به نظر مىرسند. آیا مىتوان این دسته از متفکران را انسانشناس نامید؟ مثلاً متفکرى چون دریدا بر این اعتقاد است که مرزهاى ما بین فلسفه و ادبیات به طور اخص و همچنین مرزبندىهاى مابین تمامى علومانسانى را درهم بشکند و از کلیه این امور به شکل یک پیوستار در تحلیلهایش استفاده کند. یک مثال بارزتر و مشخصتر که تناسب بیشترى با بحث انسانشناسى داشته باشد، میشل فوکو است. آیا اندیشمندى مانند فوکو که در تمامى عرصهها ازجمله فلسفه، جامعهشناسى، انسانشناسى، و تاریخ از خود نوشته برجاى گذاشته است و از تمامى این دستآوردها به صورت همزمان در مدل فکرىاش که به تبارشناسى شهرت یافته، استفاده مىکند، یک انسانشناس است؟
از نظر انسانشناسان، فوکو یک نمونه کامل و بارز یک انسانشناس است، اما مقولهبندى افرادى مثل فوکو، دریدا، بودریار امکانپذیر نیست، به این دلیل که دایره نفوذ این افراد به اندازهاى گسترده است که نمىتوانیم آنها را در یک حوزه مشخص و معین قرار بدهیم. درنهایت اگر زمانى مجبور باشیم که این افراد را در یک حوزه محصور کنیم، از نظر من این حوزه فلسفه است، به این دلیل که فلسفه، مادر ِ تمامى علوم است. به غیر از این طبقهبندى که چندان معنادار نیست، اگر بخواهیم اندیشمندانى مانند فوکو را طبقهبندى کنیم، انسانشناسى ازجمله حوزههایى است که بیشترین تناسب را دارد، به این دلیل که فوکو داراى یک ذهنیت و دانش دایرهالمعارفى بود و از این جهت مىتوان او را در زمره انسانشناسان قرار داد. فوکو کسى است که درباره تاریخ، جنسیت، پزشکى، روانپزشکى، و … نوشته و در تمامى این حوزهها اندیشیده است. همین نکته را به وضوح مىتوانیم در متفکرانى دیگر مثل پیر بوردیو، لیوتار، و دریدا تشخیص بدهیم. آن چیزى که این گروه را واداشته است مرتباً در ساختارهاى واقعیت دخالت کنند و خود را به یک حوزه تعیین و هنجارمند محدود سازند، یک نوع تمایل به فرا رفتن از قابلیت محصورکنندگى و هنجارها و پارادایمهاى خشک علمى است. مثلاً کسى مانند فوکو این هنجارها و چارچوبهاى علمى را نمونهاى از متصلب بودن جامعهاى مىپندارد. این گروه از اندیشمندان، حوزهها و ضوابط تعیینشده علمى را رعایت نمىکنند و به صورت پیوسته در چند حوزه به گونهاى سیال در حال تفکر، نظریهپردازى و حتى عملاند. این روحیه و روش یک روش فراحوزهاى و دایرهالمعارفى است و دقیقاً به دلیل این ذهنیت و دانش دایرهالمعارفى است که این متفکران مورد انتقادات شدید قرار مىگیرند.
به عنوان آخرین پرسش شما در بخشى از کتابتان به این نکته اشاره مىکنید که محورىترین ویژگى اندیشه انسانشناختى دو مفهوم «خود» و «دیگرى» است و از مجراى این رویکرد دوگانه به مبحث هویت فردى و اجتماعى مىپردازید. اگر ممکن است این مطلب را کمى تشریح کنید.
این بحث از نقطهنظر انسانشناسى از این قرار است که نحوه شناخت جوامع انسانى از هستى و همچنین جوامع بیرونى و به تبع آن از خودشان به عنوان جزئى از واقعیت بیرونى، بر اساس یک سازوکار هویتساز و تفاوتساز، صورت مىگیرد. جوامع از سویى ایجاد یک خود را آغاز مىکنند؛ یعنى مفهوم «من» یا «ما» را مىسازند و از سوى دیگر مفهوم «دیگرى» را مىسازند که این «دیگرى» خود را به صورت «غیر من» یا «غیر ما» تعریف مىکند. درعینحال این فرایند نوعى سازوکار است که از کوچکترین گروهها آغاز و به بزرگترین گروهها منجر مىشود. فرایند تفاوتیابى و تفاوتسازى، فرایندى است که از سطح بیولوژیک و زیستشناختى آغاز مىشود. مثلاً خود جنسیتى، مرد را از زن تفکیک مىکند. براى مرد، مرد بودن از زن بودن متمایز مىشود و بر این اساس در این ساختار مرد در این موقعیت «خود» و زن «دیگرى» است. براى زنان هم این فرایند به همین شکل است. در طبقهبندى سنى هم این اتفاق صورت مىگیرد. این فرایندهاست که مفهوم عام جامعه و فرهنگ را مىسازند.
نکتهاى که همواره بر آن تأکید کردهام این است که در این فرایند شکلگیرى «خود» و «دیگرى»، به شکل عام و جهانشمول، نگاه قوممدارانه را مىتوانیم تشخیص دهیم و به این معنا که فرد نه تنها به «خود» و «دیگرى» شکل مىدهد، بلکه به صورت ناخودآگاه و تا حدودى الزامى خود را در موقعیتى برتر نسبت به دیگرى قرار مىدهد. نتیجهاى که از این مبحث مىتوان گرفت این است که خود مرکزبینى یا قوممدارى فرایندى بسیار رایج و به عبارتى طبیعى است به این معنا که موجودیت بیولوژیک ایجاب مىکند که فرد خود را در موقعیت مرکزى دریابد. به این دلیل است که اگر از هر فردى بپرسند جهان را به چه شکل مىبیند، دقیقترین پاسخى که احتمالاً مىتواند ارائه دهد این است که از مرکز جهان، به این دلیل که هر فرد به باور خود مرکز جهان است و تمامى عالم در پیرامون او قرار گرفته است و هر فرد در یک تلاش مستمر خواهان این است که این وضعیت را به یک وضعیت پایدار بدل کند. فرایند «خودسازى» که فرایندى قوممدارانه و خودمرکزبین است داراى دوجنبه است به این معنا که درعینحال که سازنده است، مخرب هم هست. به این دلیل که زمانى که «خود» ساخته شد و جهان بیرونى را تشخیص داد، مبادله با جهان بیرون را آغاز مىکند. از اینرو این فرایند سازنده است، اما از آنجا که این گرایش همواره در وى وجود دارد که هنگام مبادله به سمت تخریب دیگرى به سود خودش حرکت کند، مخرب است. انسانشناسانى مانند کلود لوى استروس این بحث را تبیین نظرى کردهاند. امروزه حجم عظیم معضلات و عمده تنشهاى دنیا به این مقوله خودمرکزبینى و قوممدارى باز مىگردند. با این تعبیر که افراد از یکسو خود را در مرکز عالم مىپندارند و از سوى دیگر این خود مرکزبینى را براى افرادى دیگر که همین نگاه را به خود دارند، نمىتوانیم زیر سؤال ببریم. درنتیجه تمامى افراد خود را مرکز عالم فرض مىکنند و توان ارتباط و فهم مشترک از بین مىرود. این خود مرکزبینىهاى متعدد همواره پتانسیل تنش را در خود دارند.
۸۴۷) گفتگو با محمود فروغى، روزنامه حیات نو اقتصادى، ش ۱۴۲، ۴ تیر ۱۳۸۲.