انسان‌‏شناسى پزشکى

ناصر فکوهی

انسان‌‏شناسى پزشکى شاخه‌‏اى از انسان‌‏شناسى فرهنگى است که عمدتاً از دهه ۸۰ میلادى در امریکا و کشورهاى اروپاى غربى مطرح شد. این شاخه از انسان‌‏شناسى، خود را کاملاً کاربردى تعریف مى‏‌کند و در پى آن است که با به‏ کار گرفتن روش‌‏هاى پژوهش انسان‌‏شناسى به بهبود زندگى انسان‌‏ها در زمینه بهداشت روانى و جسمانى، تغذیه، و همچنین در پیشگیرى، تشخیص، و درمان بیمارى‌‏ها یارى رساند. در واقع این شاخه از این باور حرکت مى‌‏کند که جوامع گوناگون انسانى، بنا بر فرهنگ‏‌هاى متفاوت خود، درک‏‌هایى متفاوت و در نتیجه شناختى متفاوت و واکنش‏‌هایى مختلف نسبت به پدیده‌‏هایى چون «درد»، «بیمارى»، «سلامتى»، «ناخوشى»، و … دارند و پژوهشگر انسان‌‏شناس مى‌‏تواند با تعمق در این جوامع و به ‏دست آوردن دیدگاه درونى آن‌‏ها نسبت به این پدیده‏‌ها، به پیشرفت برنامه‌‏هاى توسعه بهداشت و تغذیه در آن‏‌ها یارى رساند و ضربه‌‏پذیرى آن‏‌ها را در برابر امواج بیمارى، به ‏ویژه بیمارى‌‏هاى همه‏‌گیر (اپیدمى)، کاهش دهد و بدین ‏وسیله به تداوم آن‏‌ها کمک کند.

انسان‌‏شناسى پزشکى را در ادبیات انسان‌‏شناسى جدید، عموماً همراه با انسان‌‏شناسى تغذیه مى‌‏یابیم، در حالى‌‏که فاصله آن از انسان‏‌شناسى روان‌‏شناختى کاملاً مشهود است. گروهى از انسان‌‏شناسان فرانسوى، نظیر مارک اوژه نیز گاه ترجیح داده‌‏اند به‏ جاى این عبارت از اصطلاح «انسان‌‏شناسى بیمارى» استفاده کنند. اما در مجموع مى‏‌توان گفت اصطلاح نخست، که از ادبیات علمى امریکاى شمالى بیرون آمده، امروز داراى اجماع است.

از لحاظ ریشه‌‏شناسى تاریخى، انسان‌‏شناسى پزشکى نخستین‌‏بار در مطالعات مردم‏‌شناسانى، که در پژوهش‌‏هاى خود بر جوامع موسوم به «ابتدایى» با گروهى از روش‏‌ها و عملکردهاى «جادویى» برخورد کرده بودند، ظاهر شد. مهم‏‌ترین این روش‏‌ها به‏وسیله دو شخصیت کلیدى این جوامع به ‏انجام مى‏‌رسیدند: شمن‌‏ها و جادوگران.

شمن‌‏ها کسانى بودند که به شیوه‌‏اى خاص مى‌‏زیستند، عموماً گوشه‌‏گیر بودند و روزه‌‏هاى طولانى مى‌‏گرفتند تا به باور خود، بدن خویش را آماده کنند تا ارواحِ درگذشتگان را در آن پذیرا شوند و آن‌‏ها را با فرزندان و بستگانشان مرتبط کنند. کالبد شمن یک «رسانه» به‏ شمار مى‏‌آمد تا روح را، که داراى قدرت پیشگویى و گاه اثرگذارى بر واقعیت‌‏ها از جمله بر بیمارى‌‏ها و مصیبت‌‏هاى طبیعى دانسته مى‏‌شد، درون خود جاى دهد و به این ترتیب او بتواند «مشاوره» لازم را به درخواست‏‌کنندگان بدهد. درباره جادوگران برخلاف شمن‏‌ها، این باور وجود داشت که آن‌‏ها شخصاً داراى قدرت اثرگذاشتن و تغییر واقعیت‏‌ها از طریق یک دسته اعمال جادویى هستند. مراجعه به جادوگران نیز کم‌‏تر براى پیشگویى درباره آینده، و بیش‏‌تر براى جادوى سفید؛ یعنى طلب شفا و امر نیک براى خود یا دیگران، و یا جادوى سیاه؛ یعنى درخواست زیان رساندن به دشمن، انجام مى‏‌گرفت. جادوگران در بسیارى موارد اعمالى را انجام مى‌‏دادند که روش‏هاى رایج در پزشکىِ شیمى درمانى در طب غربى را به ‏یاد مى‏‌آورد.

به ‏این ‏ترتیب، تا مدت‏‌ها تصور درباره طب غیراروپایى، تصورى بود که آن را از ریشه و گوهر «جادویى» و در نتیجه «غیر‌علمى» به ‏حساب مى‏‌آورد. در این‏‌جا غیر‌علمى بودن بر آن تأکید داشت که «اعمال جادویى» صرفاً بر اساس گروهى از باورهاى متافیزیکى و بى‌‏ارتباط با تجربه و شناخت واقعى از بیمارى‌‏ها و درمان آن‌‏ها انجام مى‌‏گیرند. در حالى‌‏که هر اندازه مطالعات و پژوهش‌‏هاى بیش‏‌تر در این زمینه انجام شدند، بیش‌‏تر مشخص شد که این نتیجه‌‏گیرى بسیار سطحى‏‌نگرانه بوده است و لزوماً نمى‌‏توان باورهاى متافیزیک را از تجربه‏‌هاى اثبات‏‌گرایانه در حوزه بیمارى‌‏ها و درمان آن‌‏ها جدا کرد. امروز نیز یکى از شاخه‌‏هاى بسیار مهم انسان‌‏شناسى پزشکى به بازنگرى و تعمیق مطالعات بر همین اشکال بسیار متفاوت و بسیار متنوع طب غیر‌اروپایى اختصاص دارد که نه ‏تنها مى‏‌توانند نکاتى ظریف و بسیار ارزشمند از فرهنگ‏‌هاى انسانى را بر ما روشن کنند، بلکه همچنین قادرند منطق صرفاً اثبات‏‌گرایانه طب اروپایى را پشت سر بگذارند و در حوزه پزشکى و به‏ ویژه در حوزه داروشناسى نتایجى عملى حاصل کنند.

ریشه تاریخى دیگر براى دامن‏‌زدن به مباحث انسان‌‏شناسى پزشکى، پس از مطالعات تاریخ‌‏شناسان و اسطوره‌‏شناسانى بزرگ چون میرچیا الیاده، امیل بنونیست، ژرژ دومزیل پدید آمد. دومزیل به‏ویژه با کشف ساختار سه‌‏گانه جوامع هند و اروپایى؛ یعنى، شکل‌‏گیرى این جوامع از سه کاست اولیه جنگجویان، روحانیون، و کشاورزان نشان داد که تمامى ساختارهاى دیگر این جوامع تحت‌‏تأثیر این ساختار اولیه شکل گرفته‌‏اند، از جمله اندیشه پزشکى و درک از مفهوم درمان و روش‏‌هاى آن که به سه شاخه جراحى (جنگجویان)، روان‌‏شناسى (روحانیون)، و شیمى (دارو) درمانى (کشاورزان) تقسیم مى‏‌شوند و کالبد انسانى را به این ترتیب با سه رویکرد کاملاً متفاوت هدف قرار مى‌‏دهد.

اما آن‌‏چه از دهه ۱۹۸۰ براى نخستین بار انسان‌‏شناسى پزشکى را به یکى از کاربردى‌‏ترین شاخه‌‏هاى انسان‌‏شناسى بدل کرد، درک جدیدى بود که در نتیجه به‏ کارگیرى مفهوم نسبى‌‏گرایى فرهنگى در حوزه پزشکى به‏دست آمده بود. تجربه برنامه‌‏هاى توسعه‌‏اى در طول بیش از ۵۰ سال نشان مى‌‏داد که یکى از دلایل عدم موفقیت در گسترش و توسعه بهداشت و مبارزه با بیمارى‌‏ها، نبود درکى واحد و یکسان نسبت به آن‌‏هاست. در توسعه بهداشت، شاخص‌‏هاى به‏ کار گرفته شده جهانشمول فرض مى‌‏شدند و بنابراین، تلاش مى‌‏شد در همه جوامع صرفاً میزان انطباق آن‏‌ها با این شاخص‏‌ها سنجیده و تلاش شود تفاوت‏‌ها از میان برداشته شوند. اما این امر نتایجى مطلوب در بر نداشت، زیرا انسان‏‌ها به دلایل فرهنگى، اجتماعى، و حتى اقلیمى و محیط‌شناختى با یکدیگر متفاوت‏‌اند و بنابراین، رابطه‏‌اى متفاوت با کالبد خود برقرار مى‌‏کنند. براى مبارزه با بیمارى‌‏ها نیز پیش از آن‏‌که بتوان درک افراد را از کالبد و موقعیت‏‌هاى گوناگون بیولوژیک آن‏‌ها درک کرد، نمى‌‏توان بر مؤثر بودن روش‌‏هاى تشخیص بیمارى‌‏ها و به ‏ویژه به درمان آن‌‏ها اطمینان داشت. هر فردى، بنا بر فرهنگ خود، علائم کالبدى خود را درک و تفسیر مى‌‏کند و تنها بر اساس این درک و این تفسیر است که آن‏‌ها را در درجه‏‌هاى مختلف به بیان در مى‌‏آورد. واکنش‌‏هاى کالبدى نسبت به داروها، دخالت‌‏هاى جراحى، و درمان‌‏هاى روان‌‏پزشکى را نیز نمى‏‌توان از قبل پیش‏‌بینى کرد و از این ‏رو مى‌‏توان حوزه گسترده‌‏اى را براى مطالعاتى که بتوانند میان فرهنگ یا قومیت و فرایند‌هاى پیشگیرى، تشخیص، و درمان رابطه ایجاد کنند، چه از سوى پزشکى و چه از سوى انسان‌‏شناسى، قائل شد. هم از این‏ روست که انسان‌‏شناسان پزشکى قاعدتاً مى‏‌توانند پزشکانى باشند که به‏ عنوان یک تخصص تکمیلى مطالعات انسان‌‏شناسى انجام دهند.

در دو دهه اخیر، پیدا شدن برخى از بیمارى‌‏هاى همه‏‌گیر و به‌‏ویژه بیمارى ایدز، زمینه گسترده جدیدى را براى مطالعات انسان‌‏شناسان پزشکى فراهم کرده است. بیمارى ایدز از بیمارى گروه‏‌هاى اجتماعى خاصى (عمدتاً همجنس‌‏گرایان) در کشورهاى توسعه‏‌یافته، در کم‌‏تر از دو دهه به یک بیمارى عمومى و بسیار گسترده در کشورهاى در حال توسعه (و به ‏ویژه افریقا) بدل شد. گسترش نابرابر این بیمارى در سطح جهان به‏ خوبى نشان مى‌‏دهد که چگونه عامل فرهنگى مى‌‏تواند سبب تشدید یا کاهش سرعت شیوع بیمارى شود و به‏ همین ‏ترتیب زمینه‌‏هاى کم‌‏تر یا بیش‌‏تر مساعدى را براى مبارزه با آن فراهم کند.

سرانجام مى‌‏توان در حوزه انسان‌‏شناسى پزشکى در طول ده سال اخیر، به مطرح شدن گروهى از مباحث کاملاً جدید که به اخلاق بیولوژیکى مربوط مى‏‌شوند اشاره کرد. دستکارى‌‏هاى ژنتیک براى مبارزه با بیمارى‌‏ها و یا به هر دلیل دیگر، مسئله پیوند اعضا و قاچاق اندام‏‌هاى انسانى که امروز به یکى از منابع بسیار پُر‌سود براى جنایتکاران حرفه‌‏اى در جهان بدل شده است. موضوع شبیه‌‏سازى‌‏هاى ژنتیکى، مبارزه با مرگ به ‏مثابه یک بیمارى، و افزایش بیش از پیش طول عمر انسان‌‏ها و پیامد‌هاى فرهنگى اجتماعى آن، مسئله خوش‌‏مرگى یا کمک به مرگ در شرایط مناسب براى بیماران لاعلاج، و … برخى از این موضوع‌‏ها هستند که تصویر انسان‌‏شناسى پزشکى را به ‏مثابه شاخه‌‏اى که صرفاً به پزشکى غیر‌اروپایى و سنتى اختصاص داشته باشد، کاملاً پشت سر مى‏‌گذارد و چشم‌‏اندازهایى بسیار گسترده را در مقابل آن مى‏‌گشاید.

کشورهاى غیر‌اروپایى از این لحاظ مى‏‌توانند زمینه‌‏هایى بسیار وسیع براى کار انسان‌‏شناسان پزشکى فراهم کنند. در واقع این کشورها در حالى‌‏که به‏ سرعت از جوامع غربى الگو‌بردارى مى‌‏کنند، در عمل، آمادگىِ به تحقق درآوردن مؤثر و بهینه این الگو‌ها را ندارند و در بسیارى موارد ساختار‌هاى سنتى خود را در‌هم مى‌‏شکنند، بدون آن‌‏که هنوز توانسته باشند ساختارهاى جدیدى را جایگزین آن‏‌ها کنند. در این حالت نخستین وظیفه انسان‏‌شناسان پزشک، شناخت و طبقه‌‏بندى منابع و ویژگى‌‏هاى بومى است که مى‌‏توانند اثرى قابل ملاحظه بر بهبود سلامت مردمان این جوامع داشته باشند. در این راه، همکارى نزدیک و پیوسته این گروه از انسان‏‌شناسان با سایر متخصصان بهداشت و پزشکى ضرورتى اجتناب‏‌ناپذیر دارد.