ناصر فکوهی
رویکرد انسانشناختى با آن گروه از روشهاى علوم اجتماعى، که سختترین مرزها را میان پژوهشگر و موضوع پژوهش به وجود مىآورند، بیشترین گسست را دارد. این روشها، بىشک روشهاى کمّى و پوزیتیویستى هستند که به ناچار نهفقط رابطهاى مبتنى بر تقابل سوژه/ ابژه بین دو سوى پژوهش به وجود مىآورند، بلکه اصولاً حتى این رابطه را نیز به محدودترین، غیرشخصىترین، و انتزاعىترین شکل آن تقلیل مىدهند. به این ترتیب، موضوع مورد پژوهش؛ یعنى انسانها یا گروههاى اجتماعى، جاى خود را به بازنمودهاى انتزاعى آنها، اعداد، و ارقام مىدهند و آنچه قابل توضیح خواهد بود، نه این اعداد و ارقام – که بنابر تعریف «بىمعنا» هستند – بلکه روابط علت/ معلولى میان آنها خواهد بود. در این رویکرد فرض برآن است که چون یک انتزاع ریاضى توضیح داده مىشود، انسان در این توضیح دخالت ندارد و یا دستکم باید کمترین دخالت را داشته باشد. هم از این رو، «زبان انسانى» به مثابه زبانى ادبى باید جاى خود را به نوعى «زبان اعداد» بدهد که فاقد «روح و احساس» و بنابراین به دور از خطر «متأثرشدن» از عواطف پژوهشگر قلمداد مىشود.
این درک، کاملاً از درکى که پژوهشگر انسانشناس را به بخشى از خود موضوع پژوهش بدل مىکند، فاصله دارد. در این درک، پژوهش انسان بر انسان، تنها از خلال یک کنش متقابل و پیوسته میان این دو انسان امکانپذیر است که در طول آن هر یک از آن دو بر دیگرى اثر مىگذارد و این اثرگذارىها و «روایت» آنها خود بخشى از پژوهش را تشکیل مىدهند. در چنین درکى «توصیف»، اصلىترین و محورىترین ابزار و شاید حتى اساسىترین هدف تحلیل نیز هست، توصیفى که به ناچار با ابزارهاى زبانى؛ یعنى به یک معنى «ادبى» انجام مىگیرد. به همین دلیل میان حوزه ادبى و حوزه انسانشناختى، همپوشانى زیادى – دستکم از لحاظ ابزارهاى روششناختى – وجود دارد که مىتواند بسیارى از نکات تاریخى و به ویژه بسیارى از اندیشههاى بغرنج و پیچوخمهاى موجود در متون انسانشناختى را براى ما روشن کند. تمایل به خردبینى و توصیف ذرهگرا، چه در متون ادبى و چه در بسیارى از متون انسانشناختىِ جدید دیده مىشود و از این رو، گاه خطکشى میان این دو گروه از متون کارى بس دشوار خواهد بود.
نزدیکى انسانشناسى به ادبیات، دستکم در زبانى که این دو به کار مىگیرند، جاى هیچ شک و تردیدى ندارد، ولى آیا این امر مىتواند به خودى خود دلیلى بر دورشدن انسانشناسى از میدان علمى و فاصلهگرفتن آن از مجموعه الزاماتى باشد که پارادایم علم را، به ویژه در تفسیر پوزیتیویستى از آن، در طول دو قرن گذشته تبیین کردهاند؟ انسانشناسان و حتى جامعهشناسان جدید به موضوع چنین نگاه نمىکنند و نقد پوزیتیویسم را به مثابه عامل تعیینکننده پارادایم علمى در علوم اجتماعى ضرورى مىشمارند. در واقع اگر بر آن باشیم که الگوگرفتن علوم اجتماعى از تجربه گرایى علوم طبیعى، به گونهاى که در قرن نوزدهم تصور مىشد، شکست خود را در طول ۱۵۰ سالى که از عمر جامعهشناسى و انسانشناسى مىگذرد بارها و بارها نشان داده است، به همان صورت باید بپذیریم که «زبان» علوم اجتماعى نیز لزوماً نمىتواند با «زبان» علوم طبیعى یکسان باشد.
با این وصف، نکته ظریفى که در اینجا وجود دارد و باید به آن توجهى ویژه داشت، این است که شباهت زبانى یا همپوشانى مفهومى میان ادبیات و علوم اجتماعى به طور عام و انسانشناسى خاص، نباید ما را از خطرى که این نزدیکى مىتواند براى ایجاد نوعى «انحراف» در اهداف شناخت به وجود بیاورد غافل کند. «شیفتگى» پژوهشگر در برابر موضوع مورد پژوهش، خطر نوعى بیگانهگرایى و تمایل به پدیدههاى «غریب» را به وجود مىآورد که در قرون هفده و هجده میلادى اروپا را فراگرفته بود و از آن زمان تا امروز، همواره به صورتهاى مختلف باز هم در رابطه میان فرهنگها بروز کرده و جاى شناخت و درک از فرهنگهاى دیگر را به نوعى کنجکاوى بیمارگونه به یافتن «تفاوت» در آنها داده است که در نهایت هیچ حاصلى جز ارضاى عواطفى گذرا ندارد و در آن نمىتوان هیچ پیوندى نیز با شناخت علمى واقعى یافت. و اگر جایى بتوان یک خط مرزى میان ادبیات و انسانشناسى ترسیم کرد، آن خط دقیقاً در همین «آزادىِ» حوزه ادبى به پروبالدادن به اندیشه و خیال است که مىتواند در نهایت به «واقعیتى شعرگونه» بینجامد، درحالىکه در حوزه انسانشناسى، آخرین حد از این «آزادى» «بازتابندگى» نامیده مىشود، اما حتى در آن شاخه نیز نمىتوان با «ابداع» و «بازآفرینى ادبى واقعیت» در توصیف انسانشناسانه سخن گفت یا آن را داراى مشروعیتى علمى پنداشت.
فرانسوا لاپلانتین، استاد انسانشناسى دانشگاه لیون فرانسه که تخصص وى در انسانشناسى پزشکى، و روانپزشکى است، در متن زیر که برگرفته از کتاب وى با عنوان انسانشناسى (۱۹۸۷) است، در همین چارچوب به بررسى رابطه میان رمان و انسانشناسى مىپردازد:
زایش رمان همچون انسانشناسى، به صورتى همزمان و در لحظهاى از تاریخ اروپا به وقوع پیوست که گروهى از ارزشها رو به سستى گذاشته بود و نظم جهان، که تا آن زمان مشروعیتى استعلایى داشت، به زیر پرسش مىرفت. آن چه به این صورت پیش نهاده مىشد، نوعى انسانمحورى بود که نهفقط خدامحورى پیشین، بلکه فلسفه کلاسیک را به حاشیه مىراند. این دگرگونى سبب مىشد که فهمپذیرى از این پس، نه پدیدهاى سازنده که پدیدهاى ساختهشده در نظر گرفته شود: نسبىشدن دیدگاهها، ارزشها، مفاهیم انسانى، و امر اجتماعى در نهایت سبب مى شد مفهوم حقیقت مطلق، که نیکى را در یک سو و بدى را در سوى دیگر قرار مى داد، نیز از میان برود.
آغاز رمان همچون آغاز انسانشناسى، با حرکت از چشماندازى گشوده بر سفر و ماجراجویىهاى بىپایان بود – دن کیشوت… – اما سپس، در هر دو، سرزمینهاى دوردست جاى خود را به واقعیتهاى در دسترس مىدادند و به همان نسبتى که جهان شناخته و کشف مىشد، بازگشت به خویشتن نیز از راه مىرسید و درنهایت همچون در مادام بوارى، روزمرگى جاى خود را بازمىکرد.
افزون بر این، در مقایسه میان رمان و انسانشناسى مىبینیم که منطق رمان، همچون در انسانشناسى، حکم مىکند که شخصیتها (در رمان) و جوامع انسانى (در انسانشناسى) چندگانگى داشته باشند و در هر دو مورد قابل تقلیلیافتن به هویتى یگانه نباشند. براى نمونه، جوزف ک. در محاکمه [کافکا]، نه کاملاً گناهکار است و نه کاملاً بىگناه… همین را مىتوان در چندگانگىهایى در رمانهایى دیگر نیز یافت؛ مثلاً لئوپولد بلوم نسبت به مردم دوبلین در اولیسِ جویس، و یا راوى به نسبت وردورن در در جستوجوى زمان گمشده پروست و غیره.
در انسانشناسى نیز با وضعیتى مشابه روبهرو هستیم. این نکته را به ویژه در آثار اسکار لویس، انسانشناس امریکایى و به ویژه در اثر مشهور او موسوم به کودکان سانچز مىبینیم. در اینجا ما نه تنها با حرکت موازى تکگفتارهاى مشاهدهگر و مشاهدهشونده، که به صورتى پىدرپى و به مثابه تنها قطبهای مشاهده به حساب آیند، روبهرو نیستیم، بلکه با نگاههاى متقاطع (همسو و ناهمسوى) یک خانواده مکزیکى سروکار داریم.
این مثالها نشان مىدهند که در رمان، همچون در انسانشناسى، فکر آنکه واقعیت را بتوان در خودش درک کرد باید کنار گذاشته شود و جا به درک واقعیت صرفاً از «یک نقطهنظر» داده شود. البته در هر دو مورد، مسئله مرزهایى که باید براى این نگاه قائل شویم پابرجاست. به عبارت دیگر، هرچند هر «نقطهنظر»ى تمایل به تامبودن دارد، اما هرگز در پى مطلقکردن خود نیست و درنتیجه این رویکرد هرچند همواره به گونهاى عمدى در پى یافتن چشماندازهاست، اما هرگز بر ایجاد واقعیتهاى فراگیر (توتالیتر) پاى نمىفشارد.
البته در رابطه میان رمان و انسانشناسى باید با دقتى بیشتر از خود پرسید که از چه رمانى سخن مىگوییم و از کدام انسانشناسى؟ براى نمونه برخى از رویکردها در علوم اجتماعى با استفاده از ابزارهاى اسنادى و مشاهده داراى فاصله از آنچه «واقعیت اجتماعى» مىنامند، در پى پژوهش بر گروههاى انسانى هستند که آنها را باید در گرایشهاى پوزیتیویستى علوم اجتماعى و طبیعتگراى رمان رایج دانست. چشمانداز بالزاکى که بر خصلت کاملاً اجتماعى و حتى اجتماعى – اقتصادى موقعیتها – که در برونیت خود توصیف مىشوند – و شخصیتها – که در نزد بالزاک با کارکرد و جایگاه اجتماعى آنها آمیخته است – تأکید مىکند، با گرایش اجتماعى در انسانشناسى انطباق دارد. و سرانجام در رمان روانشناختى یا انسانشناسى روانکاوانه، اولویت امر عاطفى را بر امر اجتماعى مىبینیم.