انسان‏‌شناسى سیاسى و خشونت / گفت‏‌وگو با ناصر فکوهی

حميد رزاقى

– لطفاً تصویرى از انسان‏‌شناسى سیاسى ارائه کنید.
انسان‏‌شناسى سیاسى یکى از شاخه‏‌هاى انسان‏‌شناسى فرهنگى است که موضوع مورد مطالعه در آن چگونگى پیدایش، انباشت، ذخیره‏‌سازى و توزیع قدرت سیاسى در جوامع بشرى است. پیشینه این علم را مى‏‌توان همچون انسان‏‌شناسى در تفکر مردم‏‌شناختى پیش از قرن نوزدهم یافت؛ به‏ صورتى که در نزد متفکران و فلاسفه باستان، یکى از دغدغه‏‌ها همواره شناخت و تحلیل چگونگى حاکمیت سیاسى در نزد «دیگران» بوده است. درک حاکمیت «دیگر» براى این گروه از متفکران این حسن را در برداشته است که «خود» را نیز درک کنند و به‏ ویژه معیارى براى سنجش و داورى نسبت به «اشکال آرمانى حاکمیت» را عرضه کنند. بدین‏ ترتیب مى‏‌بینیم که فیلسوفان و مورخان یونانى، دست به تشریح شیوه‏‌هاى حکومتى «بربرها» یا غیریونانیان و به‏ ویژه ایرانیان و مصریان مى‏‌زنند و از همین زمان آشکار است که این متفکران در پى ایجاد نوعى رابطه میان فرهنگ در عام‏‌ترین معنى آن با اشکال و محتواى قدرت سیاسى هستند؛ چنان‏که ارسطو استبداد را «هنر ایرانى در حاکمیت» تعریف مى‏‌کند. به‏ این‏‌ترتیب تحلیل حکومت و حاکمیت دیگران در طول تاریخ همواره به‏ عنوان نطفه‏‌اى از انسان‏‌شناسى سیاسى وجود داشته است. اما در قرن نوزدهم و به‏ ویژه در اواخر این قرن بود که هم زمان با پیدا شدن علوم اجتماعى، به‏ دلیل گسترش استعمارى اروپا و سلطه نظامى کشورهاى اروپایى بر بخشى بزرگ از جهان، که فرهنگ‏‌هاى بى‏‌شمار را در خود جاى مى‏‌داد، نیاز به شناخت چگونگى شکل‏‌گیرى و توزیع قدرت در آن‏‌ها براى اروپاییان به‏ وجود آمد. شناخت سیاسى در این‏جا هدف استیلاى سیاسى را تعقیب مى‏‌کرد و از این‏‌رو روان‏‌شناسى سیاسى در آغاز خود پیوندى نزدیک با حوزه استعمارى داشت. با وجود این، انسان‏‌شناسان توانستند کمابیش با سرعت خود را از این حوزه جدا و به‏ سوى پژوهش‏‌هاى مستقل حرکت کنند.
انسان‏‌شناسى سیاسى در حرکت جدید خود پس از جنگ جهانى دوم شروع به رشد کرد و کلیه حوزه‏‌هاى قدرت سیاسى را جزءِ میدان پژوهشى خود قرار داد. تقابلى که میان سنت و مدرنیته در حوزه سیاسى در کشورهاى در حال توسعه به‏ وجود آمد و در آن تأثیر متقابل اشکال سنتى و جدید قدرت بر یکدیگر سر منشأ مشکلات و موانع زیادى براى توسعه اقتصادى و اجتماعى در این کشورها بوده است، نیاز به مطالعات انسان‏‌شناختى براى حل آن‏ها را محسوس مى‏‌کرد. گذشته از این، شناخت حوزه سیاسى در کشورهاى توسعه‏‌یافته به‏ ویژه در زمینه‏‌هایى چون تأثیر عوامل فرهنگى بر گرایش‏‌هاى سیاسى و رابطه میان حوزه سیاسى با حوزه‏‌هاى فرهنگى و پدیده‏‌هایى چون خرده‏‌فرهنگ‏‌ها و ضد فرهنگ‏‌هاى سیاسى، زمینه دیگرى است که انسان‏‌شناسان سیاسى مى‏‌توانند در آن‏‌ها به مطالعه و ارائه راهکارها بپردازند.

با تعریفى از خشونت، عوامل و زمینه‏‌هاى آن را در زندگى جوامع بشرى از دیدگاه انسان‏‌شناسى تشریح کنید.
خشونت یکى از رایج‏‌ترین پدیده‏‌هایى است که در زندگى فردى و اجتماعى انسان‏‌ها مى‏‌توان با آن برخورد کرد و وجود آن، در همه زمان‏‌ها و همه جوامع سبب شده است که گروهى از متفکران آن را پدیده‏‌اى ذاتى در انسان بدانند. باید توجه داشت که خشونت و یا مفهوم مترادف آن، «پرخاشگرى» را مى‏‌توان از دیدگاه‏‌هاى بسیار متفاوت مورد تحلیل قرارداد و در هر کدام از این دیدگاه‏‌ها با تعاریف و حوزه‏‌هاى مطالعاتى ویژه‏‌اى روبه‏‌رو شد. براى مثال خشونت را مى‏‌توان از نقطه‏‌نظر بیولوژیک، صرفاً تمایل به تحمیل اراده خود بر دیگرى با استفاده از قابلیت‏‌هاى فیزیکى کالبدى تعریف کرد و این نوع از خشونت را مى‏‌توان تقریباً در تمامى جانوران شکارچى و حتى سایر جانوران دیگر، در هنگام به خطر افتادن و دفاع از خود، مشاهده کرد. بنابراین از این منظر مى‏‌توان «خشونت» را «طبیعى» قلمداد کرد. اما از لحاظ جامعه‏‌شناسى، خشونت هرچند باز هم به معنى تحمیل اراده خویش به دیگرى با استفاده از ابزارهاى فیزیکى یا روحى پرخاشگرانه تعریف مى‏‌شود، اما دلایل خشونت در روابط اجتماعى و واکنش‏‌هاى متقابل بازیگران جامعه جست‏جو مى‏‌شود. در انسان‏‌شناسى سیاسى در مورد خشونت همچون سایر پدیده‏‌هاى انسانى از رویکردى جامع و کل‏‌گرا در تحلیل پدیده حرکت مى‏‌کنیم؛ به این معنى که انسان را موجودى در آن واحد بیولوژیک و فرهنگى در نظر مى‏‌گیریم که هر دو بُعد بیولوژیک و فرهنگى او بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. افزون بر این، انسان را هم در موجودیت فردى روانى او در نظر مى‏‌گیریم و هم در موجودیت‏‌هاى گوناگون اجتماعى‏‌اش که این موجودیت‏‌ها خود مى‏‌توانند بسیار متکثر باشند (جنسیت، طبقه اجتماعى، قومیت، محیط فرهنگى و …). با توجه به این جامع‏‌نگرى است که تحلیل انسان‏‌شناسى بر امر خشونت صورت مى‏‌گیرد و به‏ ویژه در این تحلیل تلاش مى‏‌شود تمامى ابعاد و اشکال خشونت به‏ طور عمومى و در موارد خاص بررسى شود.
بر این تحلیل، انسان‏‌شناسى سیاسى، دینامیسم عمومى و حرکت قدرت در جامعه را نیز مى‏‌افزاید. در این دینامیسم، رابطه‏‌اى متقابل میان نظم و بى‏‌نظمى مورد توجه قرار مى‏‌گیرد؛ به این معنى که جوامع انسانى به‏ دلیل پویایى درونى و تقسیم روزافزون و پیچیدگى هرچه بیش‏تر خود از یک‏سو، پیوسته نظم را از میان مى‏‌برند؛ یعنى «ترتیب‏‌ها»، «استقرارها»، و «موقعیت» اجزاى خود را دگرگون مى‏‌کنند، اما از سوى دیگر چنان بر شمار این اجزا و نمونه‏‌هاى متفاوت هر جزء مى‏افزایند که جز با عقلانى‏‌کردن هرچه بیش‏تر روابط و استقرار منطقى‏‌تر و ترتیب بیش‏تر آن‏‌ها، امکان مدیریت بر آن‏‌ها وجود ندارد. این تضاد باید به‏ وسیله سازوکارهایى گوناگون حل شود که یکى از این سازوکارها، خشونت؛ یعنى به کاربردن اراده انسان‏‌ها در حرکات فیزیکى و روحى پرخاشگرانه براى وادار کردن دیگران به اطاعت برخلاف میل آن‏‌هاست. بنابراین انسان‏‌شناسى سیاسى خشونت را تنها یکى از اشکالى مى‏‌داند که در فرایند عمومى قدرت در جامعه وارد عمل مى‏‌شود و البته به ‏دلیل پیامدهاى انسانى و اجتماعى بى‏‌شمارى که دارد باید مورد مطالعه و راهیابى براى کاهش آن قرار گیرد.

انسان‏‌شناسى چه راه‏‌هایى براى مقابله با خشونت پیش مى‏‌نهد؟
نخستین اقدام انسان‏‌شناس در ارتباط با خشونت، همچون هر پدیده دیگر که در جامعه «منفى» تلقى مى‏‌شود و اراده‏‌اى عمومى براى از میان برداشتن آن وجود دارد، شناخت آن پدیده است. در واقع با تعریف دقیقى از خشونت و مطالعه آن در سطوح مختلف از سطح فردى تا سطح اجتماعى و بالاخره تا سطح بین‌قومى و بین‏‌المللى مى‏‌توان تا اندازه‏‌اى زیاد به دلایل کارکردى و اشکال ساختارى و نمادین خشونت پى برد و بر اساس این اطلاعات است که مى‏‌توان راهکارهایى براى از میان برداشتن آن عرضه کرد. اما از منظر انسان‏‌شناسى باید به چند نکته توجه داشت: نخستین نکته آن است که فرهنگ‏‌هاى گوناگون درک‏‌ها و برداشت‏‌هایى متفاوت از خشونت و به‏ ویژه از میزان «منفى» یا «مثبت» بودن آن دارند. انسان‏‌شناسى باید به ما در یافتن این درجه‏‌هاى حساسیت متفاوت و این برداشت‏‌هاى مختلف کمک کند و این امکان را به‏ وجود آورد که برنامه‏‌ریزى و یافتن راه‏‌حل نه به‏ صورت «عمومى» و «جهان‌شمول» که به‏ صورت «موردى» انجام بگیرد.
نکته دوم آن است که با توجه به رویکرد جامع‏‌گراى انسان‏‌شناسى در بررسى پدیده خشونت، تمامى عوامل و پارامترهاى دیگر اعم از پارامترهاى جغرافیایى، تاریخى، روان‏‌شناختى، اقلیمى، فناورانه، و … باید مورد نظر باشند و نمى‏‌توان صرفاً از یک بُعد به درک خشونت و سپس به مقابله آن رفت. در این‏جا بحث یک رویکرد کارکردى پیش مى‏‌آید که به هر رو نمى‏‌توان آن را نادیده انگاشت و پذیرش این رویکرد نیز لزوماً ما را در موضع محافظه‏‌کارانه و توجیه‏‌گرانه خشونت قرار نمى‏‌دهد. نباید از یاد برد که جهان امروز، جهانى است که عمدتاً بر محور اصل سودمندى سازمان یافته است و این امر سبب مى‏‌شود که خواه ناخواه در تحلیل پدیده‏‌ها دست‏‌کم ناچار به بررسى آن‏‌ها در یکى از ابعاد بررسى، به‏ صورت کارکردگرایانه باشیم.

چه رابطه‏‌اى میان انسان‏‌شناسى، مقابله با خشونت و گفت‏گوى تمدن‏‌هاست؟
یکى از سطوح مورد بررسى در پدیده خشونت، سطح بین‌قومى و بین‌تمدنى است که آن را مى‏‌توان همچنین به رابطه میان ملت‏‌ها نیز تعمیم داد. البته «قومیت»ها و «تمدن»ها لزوماً با «ملت»ها انطباق ندارند. «ملت» در تعریفى که پس از انقلاب‏‌هاى دموکراتیک قرن نوزدهم پیدا کرد، جامعه‏‌اى است که با یک مفهوم حقوقى سیاسى به‏ صورت تمرکز قدرت سیاسى بر یک پهنه جغرافیایى انطباق مى‏‌یابد، در صورتى که قومیت‏‌ها ممکن است اجزاى یک ملت باشند و تمدن‏‌ها واحدهایى بسیار بزرگ‏تر و فراتر از ملت‏‌ها چه در بُعد جغرافیایى و چه در بُعد تاریخى. اما نبود این انطباق کامل مانع از آن نیست که این سطوح تأثیرى مستقیم بر یکدیگر نداشته باشند. تحلیلى که جامعه‏‌شناسى و انسان‏‌شناسى معاصر از تعارض‏‌ها و برخوردهاى خشونت‏‌آمیز در طول قرن بیستم انجام داده است و شامل جنگ‏‌هاى بین‏‌المللى و منطقه‏‌اى و داخلى، انقلاب‏‌ها، شورش‏‌هاى نظامى و غیرنظامى و واکنش‏‌هاى دولتى و غیردولتى علیه آن‏‌ها، سرکوب‏‌ها و حاکمیت‏‌هاى استبدادى و توتالیترى مى‏‌شود، نشان مى‏‌دهد که تقریباً تمامى این موارد که به مرگ بیش از ۱۷۰ میلیون نفر در طول قرن بیستم منجر شده است. مستقیم یا غیرمستقیم به برخوردهاى قومى و یا به برداشت‏‌ها و واکنش‏‌هاى یک یا چند قوم نسبت به یک یا چند قوم دیگر وابسته بوده‏‌اند. البته این بدان معنى نیست که تمامى این موارد خشونت‏‌هاى قومى بوده‏‌اند اما قومیت در همه آن‏‌ها نقشى مؤثر و در مواردى زیاد نقشى تعیین‏‌کننده داشته است. بنابراین مى‏‌توان نتیجه گرفت که شناخت فرهنگى از راه پژوهش انسان‏‌شناختى قدمى است که مى‏‌تواند در پیش‏‌بینى پتانسیل‏‌هاى خشونت در بین اقوام و در بین ملت‏‌ها مؤثر باشد و از این راه آمادگى بیش‏ترى براى مقابله با آن‏‌ها نیز ایجاد کند. گذشته از این تجربه این قرن نشان مى‏‌دهد که «برداشت‏‌ها»ى فرهنگ‏‌ها و تمدن‏‌ها از یکدیگر و برداشت‏‌هاى متقابل «دولت»ها و «ملت»ها از یکدیگر، تقریباً همیشه با سوءتفاهم‏‌ها و اشتباهاتى فاحش همراه بوده است. به عبارت دیگر بدون آن‏که بتوان نقش ایدئولوژى را در به انحراف کشیدن برداشت‏‌ها نادیده گرفت، مى‏‌توان بر این نکته پاى فشرد که عدم شناخت‏‌ها ناشى از نبود سازوکارهاى شناخت فرهنگى و یا کم‌ بها دادن و میدان ندادن به سازوکارهاى موجود به‏ ویژه در حوزه‏‌هاى انسان‏‌شناسى و جامعه‏‌شناسى بوده است. از این‏‌رو، روشن است که براى مقابله با خشونت‏‌هاى احتمالى در آینده که با توجه به موقعیت فرهنگى، اقتصادى و سیاسى جهان محتمل هستند، لازم است میدان پژوهش را براى شناخت «دیگر» فرهنگ‏‌ها هرچه بیش‏تر آماده کرد تا به این وسیله سوءتفاهم‏‌ها و برداشت‏‌هاى نادرست به حداقل ممکن برسند. با توجه به این نکات مشخص مى‏‌شود که پروژه گفت‏گوى تمدن‏‌ها مى‏‌تواند نقشى اساسى در فرایند این شناخت و ترویج اصل گفت‏گو میان کسانى که به شناخت یکدیگر رسیده‏‌اند، داشته باشد. ثمره این شناخت متقابل مى‏‌تواند عصر تازه‏‌اى از روشنگرى باشد.

گفت‏وگو با حمید رزاقى، روزنامه همبستگى، ش ۱۷، ۴ بهمن ۱۳۷۹.