ناصر فکوهی (طرح: ایرج اسماعیل پور قوچانی)
درد همچون لذت، پیش از هر چیز گویای وجود و زندگی است، هم از این رو، بی دردی مطلق که لذت را نیز بی معنا می کند، با نوعی خنثی شدن و بی رنگ و بویی حیات همراه است که می تواند به شدت همین حیات را حتی در کوچکترین اشکال بیولوژیک آن تهدید کند و آن را به سوی تخریب خود برده و موجود زنده را به بازداشتن آن در موجودیت دیگری و به انصراف از تداوم بخشیدن آن در موجودیت خویش کند. درد در یک معنا و در تقابلی سر سخت، با لذت یعنی به عبارت دیگر زوج لذت/درد همچون زوج زندگی/مرگ پایه ای را می سازد که بر اساس آن می توان بیولوژی انسانی یعنی یک بیولوژی فرهنگی را که دائما از طبیعت و زیست فاصله می گیرد اما هر چه بیشتر فرهنگ خود را بر اساس موقعیت های بیولوژیک و طبیعی تعریف و توجیه می کند، درک کرد. لذت آفریدن ، همچون درد آفریدن، فرایندهایی زیستی – فرهنگی هستند که در دو سوی خود زوج لذت/ درد را هر باربه گونه ای متفاوت (در معنای روانکاوانه کلمه) بازآفرینی می کنند. بنابراین لذت و درد در بطن حیات و در بطن فرهنگ قرار دارند و بزحمت بتوان جامعه ای را متصور شد که توانسته باشد و یا هرگز بتواند این زوج را از یکدیگر جدا کند؟ اینجاست که مسئله اخلاق انسان شناسانه به میان کشیده می شود و این پرسش اساسی که آیا پایه های بیولوژیک موقعیت های فرهنگی را می توان دلیلی کامل برای توجیه همه این موقعیت ها از جمله موقعیت زوج لذت/درد به حساب آورد؟ پاسخ به این پرسش، شکل اساسی بخش بزرگی از تاریخ اندیشه انسانی بوده است: پاسخی که می تواند سرنوشت و ارزیابی ما را نسبت به بسیاری از سلسله مراتب و ارزش گزاری ها در نظام های فرهنگی میان فرهنگ ها و افراد گوناگون روشن کند. اگر درد، پایه ای فرض شود برای رسیده به لذت(ی مفروض و در آینده) در چنین حالتی، چگونه می توان از لحاظ اخلاقی آن را محکوم کرد؟ و اگر لذت پایه ای باشد برای درد(ی که احتمالا از راه خواهد رسید) چگونه می توان آن را پذیرفت؟ در هر دو سوی مسئله، یک موقعیت حقیقی همزمان در برابر یک موقعیت مفروض در زمان قرار داده شده است: اینجاست که درک ما از واحد زمان/مکان به مثابه واحد اصلی فرهنگ می تواند حرف آخر را بزند.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه اعتماد (شنبه ها، صفحه آخر) این مطلب روز شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲ منتشر شده است.