سختی آسفالت در برابر نرمی خاک، و نظم خطی – هندسی – شکلی آن در برابر بی نظمی راه های پر پیچ و خم و بیراهه های کوهستانی یا جنگلی، امنیت آمرانه و تضمین کننده حرکت از پیش تعیین شده را برای کنشگر اجتماعی، در برابر آزادی، آمرانه نبودن حرکت، اما بدون هیچ ضمانتی برای نبود خطر و «دام» های اجتماعی و طبیعی، دوگانه هایی هستند که «طبیعت خاک» را از «فرهنگ آسفالت» جدا می کند. دو گانه ای که در ذات مفهوم «حرکت پیاده بیولوژیک» در تقابل با «حرکت سواره فرهنگی» نیز نهفته است. جدایی انسان از طبیعت در مراحل گوناگون، بر اساس چرخه های ارادی و غیر ارادی، با آرامش یا با تنش و خشونت، داوطلبانه یا آمرانه، انجام می گیرند و او را از «برهنگی» معصوم گونه طبیعی اش به «پوشش» ریاکارانه فرهنگی اش می رساند: پوشش، پوستی تصنعی است و مرزی سخت که جدایی نمادین و واقعی بدن انسانی از بدن طبیعت را رقم می زند: نشانه گزاری بدنی پوشیده شده که با کشتار جانوران دیگر به دست آمده اند، پوست هایی که با درد و رنج از بدن های طبیعی جانوران جدا شده اند، رنگ و بویشان تغییر داده شده و در فرایندی از «آشپزی فرهنگی» به تعبیری استروس، آماده شده اند، تا در قالب هایی زیباسازی شده و تصنعی، تن انسان ها را پوشش دهند؛ پاهایی که با کفش ها از زمین جدا شده اند تا زمین را در سختی ها و واقعیت هایش احساس نکنند؛ پوستی که با جامگان از هوا فاصله می گیرد؛ کفش و جوراب از یک سو و لباس هایی که در لایه های پیچاپیچ روی یکدیگر قرار می گیرند، نه صرفا فرایندهایی کارکردی، بلکه نمادین هستند از فاصله گیری های سلسله مراتبی بدن و حس های آن از خاک و هوا، از کار انداختن این حس ها با فرو بردن و در واقع با «مدفون » کردنشان درون لباس، تا در مراحل بعدی این فاصله گرفتن به شکل کاملا رادیکالی از خلال تغییر واحد زمانی / فضایی مورد استفاده انسان نسبت به طبیعت اتفاق بیافتد (موتوریزه شدن، خودرو ها و وسایط حمل و نقل عمومی) انجام بگیرد. هم از این رو ، مسیری معکوس: از فرهنگ به سوی طبیعت، یا برهنه قدم زدن بر خاکی سخت یا نرم، احساس طبیعت ولو بی رحم بر پوستی رها شده از پوشش های فرهنگی خود، شاید تجربه ای منحصر به فرد برای درک آنچه از مفهوم طبیعت درون هر انسان باقی مانده باشد، به نظر می رسد. اما آسفالت آنجاست تا به ما دروغین بودن حتی این احساس را نیز نشان دهد، پاهای برهنه، روی آسفالت قرار می گیرند، اما آسفالت خود خاکی بازتعریف شده در شهر است، خاکی که طبیعت را به مرگ محکوم کرده است تا جایگزینش شود. طبیعت آنجا است ، اما آنجا، جایی است که دقیقا، انسان باید با فرهنگ وداع کند.