ظاهرا انسان تنها موجود مرگ باور است؛ مرگ باور بدین معنا که می داند پایانی برای موجودیت فیزیکی اش وجود دارد. این مرگ باوری به شکل گسترده ای در نظام های ابزاری و زبانی انسان خود را بروز داده است و شاید گستره واژگانی که از دور یا نزدیک به مرگ اشاره دارند و گستره ابزارهایی که به صورت های مختلف می توانند به مرگ منجر شوند، در فرهنگ انسانی پایانی نداشته باشد. با وصف این، چنین «دانش» ی هرگز در طول تاریخ انسانیت، نتوانسته است، به معنی واقعی کلمه در انسان درونی شده و مورد پذیرش آدمیان قرار بگیرد به گونه ای که تلاش کنند خود را با این واقعیت ساده که «همه می میمیرند» وفق داده و بر اساس آن زندگی خود را تنظیم کنند. مثلا همانگونه که ما از صبح می دانیم غروبی در کار هست و برنامه های خود را در یک خط زمانی تنظیم می کنیم ، این کار را برای عمر خود نیز بکنیم. برعکس، انسان ها تمایلی تقریبا بیمارگونه ای بدان داشته اند و دارند که نه تنها مرگ را نفی کنند بلکه از آن یک تابو بسازند و حتی از این نیر بیشتر مرگ باوری در آنها سرمنشاء رسیدن به توهمات و خیال پردازی های بی پایان فراطبیعت گرایانه در قالب آفرینش مفاهیمی چون «جاودانگی» در «خود» یا در «دیگر» ی شود. و کاش همه چیز بدین جا ختم می شد: اما متاسفانه، این خیال بافی ها و این عدم پذیرش واقعیت در ساده ترین شکل آن، خود سر منشاء رویاها و بهتر است بگوئیم کابوس هایی در بیداری شده است که برای دست یای به جاودانگی هایی از جنس نژادی، ملی، قومی، علمی ، هنری… بزرگترین فجایع، عظیم ترین کشتارها و باور نکردنی ترین بی رحمی ها را میان خود انسان ها و میان انسان ها و محیط طبیعی شان به وجود آورده است. پرسش اما این است که آیا این شرارت که خود زاده یک باور واهی است، سرمنشاء زیبایی های بی پایان در قالب هنر های ظریف، اندیشیده های پیچیده وخلاقیت های بی مرز برای انسان نیز نبوده است؟ هم از این روست که دو گانه خیر و شر شاید کم رنگ ترین مرزهای خود را در موجودیت و سرنوشت انسانی بیابد.