انتشار هفتگی جلد دوم کتاب «بوطیقای شهر» (بخش چهارم)

پیرسانسو، برگردان ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه

بنابراین ایستگاه راه‌آهن آکنده از نوعی امر خیالین است. آیا با این خطر روبه‌رو نیستیم که بیش از اندازه این موضوع را به اثبات برسانیم؟ ما گفتیم که مکان‌های حقیقی شهری در خود امری هولناک یا دستِ‌کم خشونتی فروخورده داشته‌اند. وقتی خشونت چنین جنبه‌ای به خود می‌گیرد، آیا از ایستگاه موجودیتی استثنایی نخواهد ساخت که نمی‌تواند در کشف شهر همچون واسطۀ مناسبی عمل کند؛ شهری که خود یک تمامیت پیچیده است؟ به عبارتی، ما ناچاریم انباشتی از نظمی عمومی را بپذیریم. مکان‌های ممتاز، به شکلی برجسته، شهر را نمایندگی می‌کنند؛ اما از آنجا که خود دارای شخصیت [یا هویت] قدرتمندی هستند، در همان حال به مثابۀ نقطه تقابلی در برابر آن مطرح می‌شوند، و به نوعی از آن غایب هستندایستگاه دروازه‌های شهر را به روی ما می‌گشاید، اما در همان حال، خود جهانی است که خودبسنده، طوری که می‌توان برای گریز از شهری که برایمان غیرقابل تحمل است، به درون آن وارد شویم. بنابراین در نخستین سطح تحلیل، ایستگاه به نظر بیشتر یک پناهگاه می‌آید تا یک دروازه. برای پهنۀ خیال بهتر است که هرگونه ابهامی کنار گذاشته شود. ما، تحت تأثیر باشلار، بر آنیم که می‌توانیم در خیال‌پردازی‌هایمان، از یک سو به زیرزمین و از سوی دیگر به انباری زیرشیروانی برویم که با کلید باز و با دستگیره بسته می‌شوند، و بدین‌ترتیب به رضایت دست می‌یابیم. اما در اکثر مکان‌های شهری چنین نیست. با وجود این نباید دربارۀ این ابهام مبالغه کرد. ایستگاه، در مقایسه با هر چیز دیگری، بسیار بیشتر  شهر را بازنمایی می‌کند. مردی که تحت تعقیب است و به ایستگاه راه‌آهن پناه می‌برد، حداقل نشان می‌دهد که نمی‌خواهد شهر را ترک کند و در آن‌جا نیز بوی آن را همچنان با لذت استشمام می‌کند. مبادلات میان ایستگاه و شهر بسیار بیشتر از آن هستند که بتوانیم به نوعی تضاد حقیقی میان این دو بیندیشیم. زمانی بود که اهالی یک شهر تقریبا هرروز به ایستگاه راه‌آهن می‌رفتند: البته ورود مسافران و قدرت لوکوموتیوها دلیلی برای این سرگرمی لذت‌بخش بود، اما چیز دیگری هم در کار بود: یک وفاداری، نوعی زیارت کردن مکانی مقدس. مسافران توانسته بودند سوار قطار شوند تا به شهری وارد شوند. آن‌ها در ایستگاه ورودی مانده بودند، روزها و هفته‌ها در آن، به کشف شهر رفته بودند و گمان کرده بودند با این کار شهر را بهتر خواهند شناخت، و گاه بی‌آنکه شهر را ببینند آن را ترک کرده بودند… در نظر کسانی که اسرارِ مرتبط بهم را، در کشفی که به درستی انجام شده باشد [منظور کشف شهر است]، نمی‌شناسند، چنین مثال‌های پوچ است. اما با وجود همۀ این‌ها، چگونه آدم‌های ساده، آدم‌های شهرستانی می‌توانستند شهری هولناک را فتح کنند؟ بازرگان‌ها بلافاصله یک تاکسی می‌گرفتند و خود را به هتلی لوکس در مرکز شهر می‌رساندند. و بدین ترتیب، کارکنان هتل، روزنامه‌های محلی، همکارانی که به دیدنشان می‌رفتند، به سرعت کلیدهای شهر را به آن‌ها می‌دادند. اما آدم‌های فقیر به دشواری و آهسته‌آهسته از ایستگاه دور می‌شدند.. وقتی اتفاق ناگواری می‌افتاد، آن‌ها به ایستگاه برمی‌گشتند؛ گویی این ایستگاه هنوز آن‌ها را به زادگاهی که از آن آمده بودند وصل می‌کرد. افزون بر این ایستگاه به یک ساختمان کاملاً مشخص محدود نمی‌شد. ایستگاه گونه‌ای سایۀ خاکستری بر ساختمان‌های اطراف خود می‌انداخت، بدین ترتیب به سلطۀ خود بر آن‌ها دامن می‌زد. آپارتمان‌ها و کافه‌های اطراف آن مثل سایر جاها نبودند: اینجا یک ناکجاآباد بود، سرزمینی که خود را در رقابت و خشونت جدال اجتماعی قرار نمی‌داد، اما این سرزمین خود عاملی برای نوعی گذار ضروری بود. بدین ترتیب نوعی ریشه‌زدایی اتفاق می‌افتاد و تازه از راه رسیدگان به  فتح محتاطانه و صبورانۀ شهری می‌رفتند که آن‌ها را ترسانده بود. محله ایستگاه راه آهن امکان آن را می‌داد که حرکات بسیار زیادی را بتوان برای عقب نشینی یا پیشروی به سوی شهر داشت و مسافران فقیر از اینکه در چنین محله‌ای هستند احساس خرسندی می‌کردند.

و اما خیال [شهری]، دشمن آن‌چیزی نیست که ما نثر شهر [در برابر بوطیقای شهر] می‌نامیم. این خیال زادۀ وحشت بسیار انسانی بود، وحشت مردمان ساده و فقیری که در شب‌های تنگدستی خود تجربه‌اش می‌کردند. این خیال خود را در قالب شکلک‌هایی هولناک نشان می‌داد که در نزاعی بسیار دردناک، در کار شاقی تا سرحدی تحمل‌ناپذیر، تجربه می‌شد. امر اجتماعی که از انسان گرفته می‌شد و اندک اندک او را در هم می‌شکست. سرانجام می‌فهمیدیم که یک میانجی نباید چهرۀ پیش‌پاافتادگی به خود گیرد. بلکه باید خود یک نمونۀ الگووار باشد. قهرمانان تئاتر شکسپیر، یا قهرمانان بالزاک یا پروست آدم‌های پیش‌پاافتاده‌ای نیستند و با وجود این، بیش از آنکه نمونه‌هایی دست‌چین شده باشند، بیشتر دربارۀ انسانیت است که به ما اطلاعات می‌دهند. به همین ترتیب ایستگاه راه‌آهن نیز ممکن است ما را با عناصری حیرت‌انگیز تحت‌تأثیر قرار دهد، اما همان داستان‌ها نیز، در مقایسه با خانه‌هایی که «دلبرانه»[۱] کنار هم چیده شده‌اند، اطلاعات بیشتری دربارۀ شهر به ما می‌دادند. به همین دلیل ایستگاه به یک الگو تبدیل می‌شود، و سپس فرد گمان می‌کند کتابفروشی‌ها، کافه‌ها، ساعت‌های شهری را، که به کتابفروشی‌ و کافه‌ و ساعت ایستگاه شباهت دارند، بازمی‌شناسد؛ درست همان‌طور که نسل خاصی تصور می‌کرد، در زندگی واقعی، با شخصیت‌های داستان‌های بالزاک یا موزیل روبه‌رو می‌شود.

بنابراین می‌توانیم از خود بپرسیم افسانه‌ای‌ترین اشیائی که می‌توان در این ایستگاه خیالین یافت کدامند؟ ساعت غول‌آسای  ایستگاه نشان‌دهندۀ وقت و ساعتی مطلق بود که، به واسطه عقربه‌هایی عظیم، در زمان قدرت‌یافته‌ای حرکت می‌کرد؛ نیز به واسطۀ گذر چرخ‌های بارکش، آمدوشد مسافران و این پویایی سنگین که به شکلی برگشت‌ناپذیر جهت یافته بود. بلندگوها ورود و خروج قطارها را با صدایی شدت‌یافته، مکرر اعلام می‌کردند؛ صدایی که پژواک آن در سرسراهای ایستگاه، در راهروها، روی سکوها می‌پیچید، این صدای خودِ ایستگاه بود. یک کتابفروشی غول‌آسا که در آن انواع روزنامه‌ها و کتاب‌هایی عرضه می‌شدند که کسی در شرایط دیگر آن‌ها را نمی‌خواند. همیشه از رمان‌های کتابخانۀ ایستگاه راه‌آهن صحبت می‌شد، این صحبت‌ها تلویحاً به ادبیاتی سطحی اشاره داشت و در عین حال نوعی تکریم و ادای احترام در آن نهفته بود. بدین‌ترتیب ایستگاه‌های راه‌آهن رمان‌های خاص خود را داشتند، با تصاویر خشونت آمیز جلدهایشان. این کتاب‌ها به نوعی از نظر زمانی پیشتاز بودند و کتاب‌های دیگر نمی‌توانستند با آنها رقابت کنند. زیرا وقتی یک رمان ما را در دورۀ زمانی مشخصی همراهی می‌کرد، کیلومترهای مسافت، مراحل خط سفر، با ریتمی قدرتمند به حوادث کتاب وزن می‌دادند. پیرنگ کتاب، همزمان و همراه با سفر، شکل می‌گرفت و از معمای آن همپای سفر گره‌گشایی می‌شد.

و البته نباید سالن‌های انتظار را از یاد ببریم. روشن است که مسافران در انتظار چیزی بودند، یک قطار، «تغییر خط قطار» ]در سفرشان[، اما این احساس هم وجود داشت که گویی انتظار آنها مطلق است، و موضوع خاصی ندارد. آن‌ها صرفاً انتظار می‌کشیدند. خستگی آن‌ها، چشمان خمارشان، پوست‌های چرب، غذاهای بازشده و خمیرشده‌شان همواره و هنوز همان انتظار را نشان می‌دادند. این سالن حال و هوای فضایی را داشت که درون زمان گم شده است. سه درجۀ قطار سه سالن متمایز را در تصرف داشتند و آشکارا گویای درجه‌بندی جامعه بودند. در سالن درجۀ یک مسافران نخبگان مالی، در سالن درجه دوم بورژواهای متوسط یا کسانی که جسارت سفر کردن با قطار درجه یک را نداشتند، و در سالن درجۀ سه آدمهای ساده و فرودست، برزخ فرودستان، دیده می‌شدند. در یک کلام در این سالن‌ها ما با جهانی سبک‌یافته روبرو بودیم، که بیشتر همانند کاریکاتور است تا آنکه طراحی شده باشد؛ گویی دومیه[۲] در آنجا اخلاف شخصیت‌های خود را بر جای گذاشته باشد.

روی سکوها، آدم‌ها سعی می‌کردند آخرین دقایق خود پیش از حرکت قطار را به کاری بگذرانند، مثلا روزنامه‌ای از کیوسک روزنامه‌فروشی بخرند یا کمی بیهوده جابه‌جا شوند. زوج‌ها نمی دانستند آخرین دقایق پیش از جدایی را چگونه بگذارنند. آنها وانمود می‌کردند به تماشای چیزی علاقه‌مند شده‌اند که در واقع هیچ ربطی به آنها نداشت. این ملاحظات واپسین کم‌اهمیت‌ترین‌ امور به نظر می‌آمدند. با وجود این، این ملاحظات به درهم‌آمیختن تداوم‌ها و ضربآهنگ‌ها، که به آن‌ها اشاره کردیم، زمانمندی جدیدی می‌افزودند: زمان قدرت یافته که گویی ساعت [راه‌آهن] آن را ]بر مسافران[ کوفته است، زمان بازایستاده در سالن انتظار، زمان مضحک و بیهودۀ ایستادن روی سکو درست پیش از عزیمت. کسی که رؤیای ایستگاه‌های راه‌آهن را در سر داشته باشد، می‌توانست از میان این تداوم‌های زمانی، که همچون جریان‌هایی سیال بودند، و این راپسودی زمان که با زمان بیش از اندازه همگنِ شهری در تضاد بود، گذر کند.

سرانجام می‌خواهیم بر روشنایی ایستگاه‌ها تأکید کنیم. زیرا این روشنایی همان معنایی را داشت که روشنایی یونان [باستان] یا روشنایی [در آثار] سزان داشتند: تالار ایستگاه، زیرزمین‌ها، سکوها، سالن‌های انتظار کمابیش روشن بودند و از گونه ای تداوم رنگین برخوردار بودند. ایستگاه‌ها هرگز کاملاً روشن نبودند، اما هرگز تاریکی کامل شب را نیز تجربه نمی‌کردند. از خلال گونه‌هایی از تاق‌های عظیم‌الجثه، یک روشنایی ساختگی نفوذ می‌کرد. این روشنایی در آن واحد گویای لحظۀ گرگ‌ومیش، مکان پیش از زایش، و جو کلینیک‌ها بود. بنابراین ما « جهانی از ایستگاه راه‌آهن» داشتیم که به ویژگی‌های یک شهر خاص بی‌اعتنا بود. همه ایستگاه‌هایی که به این ترتیب از طریق خطوط راه‌آهن به هم پیوند می‌خوردند، درون زمین یک امپراطوری می‌ساختند، و این مایۀ خوشی کسی بود که از پاریس قطار سوار می‌شد تا، پس از گذار از سرزمین‌های تحتِ‌سلطه و دیارهای بی‌شماری که آنها را نادیده می‌گرفت، به بخارست برسد.

آیا لازم است بگوییم که ایستگاه، بیشتر از خود شهرها، گویای واقعیت شهری در غرب، حماسۀ شهری در اروپا بود؟ اگر چنین بیندیشیم نباید فراموش کرده باشیم که چگونه ایستگاه راه‌آهن ما را به شیوه‌ای قاطعانه وارد شهر کرده بود. افزون بر این، در دوره ای خاص، شهر خود قالبی از شوریدگی بود و این امری اساسی استبحث بر سر آن نیست که شهر ما را چنان گردشگرانی سازمان‌یافته  به درون خود دعوت می‌کند؛ مسئله آن است که داغ بی‌رحم شهر را بر [تن] خویش پذیرا باشیم، داغی که مدتها در انتظارش بوده‌ایم. ما از بیرون به امر شهری غربی اشاره می‌کنیم، به ماجرای صنعتی شدن، اما از آنچه انسان‌ها با گوشت و پوست خود تجربه کرده‌اند و آنچه ناگزیر به واسطۀ ورود با ایستگاه راه‌آهن تجربه می‌شود، جا می‌مانیم: جای پای شهر.

 

[۱] Coquettement

[۲] Daumier

اونوره دومیه (۱۸۰۸-۱۸۷۹) نقاش فرانسوی