امر سیاسى و زمان مقدس

ناصر فکوهی

نگرش به واقعه‌‏اى همچون عاشورا؛ یعنى به یک واقعه بزرگ تاریخى که در سیر بعدى یک دین بزرگ الهى نقشى تعیین‏‌کننده داشته و در زندگى گروهى از مسلمانان به ‏صورت یک منسک بزرگ ادوارى در طول بیش از ۱۴ قرن تداوم یافته است، مى‏‌تواند از دیدگاه‏‌هایى بى‏‌شمار انجام بگیرد که حتى اگر حوزه کار خود را به یکى از رشته‌‏هاى علوم اجتماعى همچون انسان‏‌شناسى نیز محدود کنیم، چندین رویکرد را از دیدگاه‏‌هاى متفاوت ممکن مى‏‌سازد.
منطقاً بررسى مناسک در چارچوب انسان‏‌شناسى دینى قرار مى‌‏گیرد که در آن با برجسته ساختن عمل، رفتار، شى‏ء، زمان، یا مکان دینى به نسبت ذهنیت‌‏هاى مادیت‌نیافته، تلاش مى‌‏شود به کارکردها و نقش دین در فرهنگ و زندگى روزمره و همچنین در تعیین جهان‏بینى‌‏هایى که خود اثرى مشخص، بلافصل، یا غیرمستقیم بر زندگى افراد دارند، پى‌ببریم. از این نقطه‌‏نظر، مطالعات مردم‏‌شناختى که با آرنولد وان جنپ و مفهوم مناسکِ گذار او با تکیه بر امیل دورکیم و مارسل موس آغاز شدند، به‏ صورتى موازى با مطالعات دین‏‌شناسان و اسطوره‌‏شناسانى چون میرچیا الیاده و ژرژ دومزیل که خود بر سنت کسانى چون رودولف اوتو تأکید مى‌‏کردند، ادامه یافتند. و این مطالعات در سال‌‏هاى اخیر بهترین نمونه‌‏هاى خود را در نزد انسان‌‏شناسانى چون ویکتور ترنر و به ‏ویژه مرى داگلاس یافته‏‌اند.
با وجود این، نگرشى دیگر نیز به چنین واقعه‌‏اى ممکن است و آن دیدگاه انسان‌‏شناسى سیاسى است. انسان‏‌شناسى سیاسى، شاخه‏‌اى از انسان‏‌شناسى فرهنگى است که به ‏طور خاص به چگونگى شک‌ل‏گیرى، انباشت، و توزیع قدرت؛ یعنى آن‏چه مى‏‌توان به ‏صورت کلى امرسیاسى نامید، در جوامع انسانى مى‏‌پردازد. از این دیدگاه، آن‏چه در منسکى اهمیت دارد، قابلیت‌‏هایى بالقوه و بالفعل است که چنین منسکى در یک مجموعه اجتماعى به‏ ویژه در حوزه قدرت عرضه مى‌‏کند.
در این‏جا لازم است بکوشیم به چند کلید اساسى براى ورود به شکل و محتواى مناسکى براى درک پنداره امر سیاسى اشاره کنیم. هرچند این امر در ارتباط با واقعه عاشورا انجام مى‌‏گیرد، اما نمى‌‏تواند لزوماً تنها در چارچوب این واقعه قرار بگیرد، زیرا درک عاشورا در تمامیت نمادین و معنایى آن، تنها از خلال و در قالب ساختار بسیار پیچیده تشیع امکان دارد که ابعادش بسیار بزرگ‏تر از آن است که بتوان در نگاهى کوتاه بدان پرداخت.
با حرکت از رویکردى دورکیمى به پدیده مناسکى، مى‏‌توان در منسک نوعى قدرت انسجام‏‌دهندگى یافت که حاصل انطباق درک فرد از جامعه با درک او از موضوع نمادین اسطوره‌‏اى یا استعلایى منسک است. درک کلیفورد گیرتز از فرهنگ نیز، که آن را به ‏مثابه شبکه‏‌اى از نمادها درک مى‌‏کند، قابل تعمیم یافتن به منسک است و مى‏‌تواند در این‏جا مطرح باشد. در این حال، منسک عاشورایى را مى‏‌توان به‏ مثابه نمادى از یک شورش سیاسى درک کرد که در پى آفرینش گروهى از ارزش‌‏هاست؛ ارزش‏‌هایى که مى‌‏توان آن‌‏ها را بنیانگذار و انسجام‌‏دهنده تلقى کرد. در این حالت، معانى موجود در عملکرد مناسکى با شرکت بازیگران اجتماعى در آن به‏ نوعى به معناى واقعى این بازیگران بدل مى‌‏شود. در این رویکرد درون‏‌نگر، منسک ازجمله منسک عاشورایى، با تکرار ادوارى خود، نوعى حافظه تاریخى است که با انتقال معانى خود به بازیگران و از خلال آن‌‏ها به جامعه به ‏مثابه یک فرایند سیاسى عمل مى‏‌کند؛ یعنى فرایندى که مى‌‏تواند به ‏طور مستقیم یا غیرمستقیم بر ساختار و بر سازوکارهاى سیاسى جامعه اثر بگذارد. نگاهى بر تحول مراسم عاشورا در طول چند قرن گذشته و قابلیت بالقوه آن به انتقال نقش‌‏هاى اسطوره‌‏اى به نقش‌‏هاى واقعى جامعه، گویاى چنین فرایندى است. مظلومیت و شهادت حضرت امام حسین(ع) و ظلم و زورگویى معاویه و سایر نقش‌‏هاى این درام بزرگ، گاه به‏ سرعت قابل بازآفرینى در واقعیت سیاسى‌‏اند.
در تحلیل مناسک عاشورایى، مى‏‌توان از مفهوم مناسک گذار یارى گرفت. وان جنپ در این مناسک، سه مرحله اساسى را مشخص مى‏‌کند: نخست مرحله «جدایى»، دوم مرحله حاشیه‌‏اى یا «فاصله‌‏گیرى و جدایى‌‏پذیرى»، و سرانجام مرحله «بازگشت و پیوند دوباره». در مرحله نخست، نوعى جدایى از زندگى عادى و روال طبیعى آن وجود دارد. حرکت در این مرحله، حرکتى استعلایى است، چنان‏چه وان جنپ مناسک مرگ را بارزترین نمونه از جدایى مى‏‌داند. دومین مرحله؛ یعنى حاشیه‌‏اى شدن، نوعى حرکتِ خلاف جریان است، نوعى تمایل به قیام. در واقع این حالت، نوعى نفى حرکت عمومى جامعه است که گاه مى‌‏تواند به ‏صورت مناسک واژگونى به ‏چشم بخورد. و سرانجام مرحله سوم، مرحله پیوند دوباره است و بازگشت به مکان حقیقى که جهان را به نقطه درست خود باز مى‏‌گرداند.
گروهى از انسان‏‌شناسان، کاربرد این طرح‏واره مناسکى را در برخى از جوامع افریقایى نشان داده‌‏اند؛ مثلاً ماکس گلاکمن در نزد سوازى‌‏ها و به‏ ویژه ویکتور ترنر در میان ندمبوها. مثلاً در مورد اخیر، حاکم ندمبو در مرحله نخست از روستا دور مى‌‏شود و در چند کیلومترى آن جاى مى‌‏گیرد. در مرحله بعد، مردم او را مورد ظلم قرار مى‌‏دهند (واژگونى) و به قول ترنر، ما با نوعى طغیان «ضد ساختارى» در مناسک روبه‌‏روییم، و سرانجام در مرحله سوم، حاکم به میان مردم بازمى‌‏گردد و در جایگاه خود قرار مى‌‏گیرد. در نگاهى به روایت عاشورایى، مى‏‌توان تا اندازه‌‏اى این عناصر را بازیافت: جدایى از حرکت عمومى که حرکتى فاسد و خارج از دین است؛ حاشیه‏‌اى شدن و مورد ظلم قرارگرفتن؛ و سرانجام بازگشت و جاى‏گرفتن در جایگاهى ارزشمند و والا در سنت تشیع.
اوج حماسه این قیام در عاشوراست و عاشورا اوج ظلم و اوج واژگونى هم هست: حاکمیت ظالمان و محکومیت مظلومان: عنصر درام و مناسک عزا که بیش‏ترین نقش را در تداوم منسک عاشورایى داشته‏‌اند. مرحله حاشیه‌‏اى شدن در مقایسه با مرحله جدایى، در واقع نطفه‌‏گرفتن زندگى در مقابل گذار به مرگ است همان‏گونه که وان جنپ نیز جدایى را در مراسم به خاکسپارى، و حاشیه‌‏اى شدن را، در بارورى مى‏‌بیند. از این‌‏رو، پیوند دوباره، که در مراسم ازدواج خود را نشان مى‌‏دهد، را مى‏‌توان حاصل مرحله قبل به ‏شمار آورد.
شاید آن چیزى که به بیش‏ترین شکل بتواند ما را به درک درام عاشورایى نزدیک کند، مفهومى باشد که ویکتور ترنر با عنوان «کومونیتاس» مطرح مى‌‏کند. این مفهوم نوعى احساس انسجام اجتماعى است که در طول دوره حاشیه‌‏اى شدن به ‏وجود مى‌‏آید. گفتیم که این دوره، نوعى حرکت خلاف جریان است که واژگونى را پدید مى‌‏آورد، اما انسجام حاصل از این حرکت، درحقیقت خود را به جامعه منتقل، و جامعه را بازسازى مى‌‏کند. واژگونى تصویرى از «هاویه» (بى‏‌نظمى بنیادین) است. از نیستى و ظلم در خالص‏‌ترین شکل آن. درنتیجه، خروج از آن درحقیقت نظمى واقعى را جانشین نظم واژگونه مى‏‌کند. قیام حسینى را از این نقطه‌‏نظر مى‌‏توان نوعى ساختارشکنى در مرحله دوم و ایجاد یک ساختار اسطوره‌‏اى سیاسى در مرحله سوم به ‏حساب آورد.
اما اگر به مفهوم زمانى/ مکانى پیشین بازگردیم، تقاطع زمان و مکان را مى‏‌توانیم به ‏عنوان یک «تجلى الهى»، که ایجاد مشروعیت و قدرت سیاسى مى‌‏کند، درک کنیم. قرار گرفتن این قیام در یک چارچوب زمانى/ مکانى خاص، عاشورا و کربلا، در آخرین نقطه بحث ما، موضوع رابطه فضا و مکان را پیش مى‏‌کشد که مى‏‌توان آن را با حرکت از نقطه‌‏نظر دورکیمى، دو گونه نشانه‌‏گذارى به ‏حساب آورد. درک زمان و مکان، نه صرفاً زمان و مکان بلافصل، این‏جا و اکنون، بلکه زمان و مکانى تاریخى و اسطوره‌‏اى است. مکان ما و زمان ما در تاریخ؛ یعنى به نسبت نقطه‏‌اى آغازین و نقطه‌‏اى پایانى: نقطه آفرینش و نقطه فرجام. زمان و مکان عاشورایى، یکى از قدرتمندترین اسطوره‏‌هایى است که این دو را به یکدیگر مى‌‏پیوندد و تکیه‌‏گاهى به ‏وجود مى‏‌آورد که از خلال مناسک و ازجمله مناسک گذار مى‏‌تواند پیوسته تکرار شود. مى‏‌دانیم که در اسطوره‌‏شناسى دینى و سیاسى، برافراشتن معابد و یا کاخ‌‏ها چه در ذات خود و چه در معمارى و حتى در نقش و نگارها و فضاسازى‌‏هاى درونى و بیرونى خود، نوعى بازآفرینى جهان بود. تصور آن است که معبد به قول الیاده در مرکز عالم قرار مى‌‏گیرد و در خطى که او آن را «محور جهان»(اکسیس موندی) مى‏‌نامد، زمین و آسمان را به یکدیگر مى‌‏پیوندد، و این همان خط اسطوره‌‏اى است که معراج و صعود به آسمان را ممکن مى‌‏کند. از این لحاظ، عاشورا و کربلا را نیز شاید بتوان برافراشتن معبد و کاخى دانست که نمادگرایى آن با خیالى بودنش، بیش‏تر قدرت مى‏‌گیرد: کاخى به عظمت بیابان و بلندى آسمان. در این‏جا درون درکى شاعرانه و نمادین از زمین و مکان مى‏‌گردیم که با ورود خود درون خیال و اسطوره‌‏شناسى ایرانى، ابعادى عظیم یافته است. اما آن‏چه در این بازآفرینى اهمیتى بسیار بالا دارد، بازآفرینى این زمان و مکان در کالبدى سیاسى است که آن را از موارد مشابه با جهت‏‌گیرى‌‏هاى عرفانى، به ‏کلى جدا کرده است و مى‏‌تواند به ‏صورت عاملى اساسى در تقدس‏‌یابى قدرت سیاسى با استناد استعلایى و یا تقدس‏زدایى قدرت سیاسى با استناد واژگونى درآید.