رابطه علم و قدرت، رابطهای است به قدمت ظهور نخستین اشکال تمرکز و انباشت خشونت در قالبهای نهادینه و حتی اگر بحث خود را به شکلی گستردهتر مطرح کنیم پیش از نهادینه شدن خشونت: از حدود چهارمیلیون سال پیش (بنابر برآوردهای نسبی کنونی) و ظهور انسانهای موسوم به ابزارساز (هومو هابلیس) ابتداییترین ابزارها یا سنگهایی که با ضربههایی ناشیانه لبههایی تیز یافته بودند ، ابداع شدند تا انسان بتواند به کمک آنها چیزهایی را ببرد یا بر چیزهایی ضربه بزند، اما احتمالاً بسیار زود این «مهارت» ابزاری به مهارتی در اعمال خشونت تبدیل میشود و انسانها از آن نه فقط برای شکار سایر گونهها بلکه در رقابتهای میان یکدیگر نیز کمک میگیرند. این امر با توجه به تحولی که ابزارها از آن زمان تاکنون یافتهاند کاملاً منطقی مینماید. بدینترتیب انسان به موجودی نه تنها شکارچی بلکه به قول لویی دومون «سلسلهمراتبی» تبدیل شد و این سلسلهمراتب از آغاز سلسلهمراتبی بر اساس تولید، توزیع و مصرف «قدرت» یا خشونت و به عبارت دیگر چگونگی چرخش قدرت در جامعه بود. همین امر نیز از ابتدا ساختارهای «مهارت»، «دانایی» و «دانش» را تعیین، کنترل، هدایت و دستکاری میکرد و میکند.
از دوران پس از رنسانس با اوجگیری قدرت نظامی و علمی اروپا به دلیل انباشتهای پیشین و از جمله با بهره بردن از تمدنهای یونانی- رومی، یهودی و اسلامی، این قاره توانست شروع به اشغال نظامی جهان و شکل دادن و تعریف آن بر اساس الگوهای ساخته خود بکند و این امر از جمله در حوزه علم اتفاق افتاد. بسیاری از علوم دقیقه و انسانی و اجتماعی بر اساس مولفهها و معیارها و نیازهایی تبیین و تحول یافتند که فرایند استعماری در قرن نوزده آنها را به وجود آورده بود. همین امر پس از فروپاشی قدرتهای استعماری و در واقع بازسازی آنها در قالب اشکال جدید پسا استعماری تداوم یافت. اینبار دولت هایی که هژمونی را در دست داشتند تلاش کردند که ساختارهای علمی را «فراتر» از ایدئولوژیها و ساختارهای «سیاسی» نشان دهند و گفتمان علمی را گفتمانی کاملاً خنثی و یا به اصطلاح کارشناسانه قلمداد کنند. اما واقعیت آن بود که ساختن دولتهای ملی بر اساس الگوی اروپایی در پهنههایی که در آن زمان (و حتی امروز) بسیاری از آنها آمادگی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برای چنین ساختهایی نداشتند بیشتر از آنکه برای آن پهنهها و مردمانشان یک امتیاز و دستاورد به حساب بیاید، یک فاجعه کوتاه یا درازمدت بود. که امروز تقریباً به اوج خود رسیده به صورتی که جهان سوم عموماً در فقر و نابسامانیهای اجتماعی- فرهنگی و در زیر حکومتهای دزدسالار و دیکتاتوریهای گوناگون و مافیاهای رنگارنگ به زندگی سختی ادامه میدهد.
ساختارهای قدرت اما حتی پس از پشت سر گذاشتن انقلاب اطلاعاتی، و نه بهرغم آن، که به برکت آن حاضر نشدند در رابطه هژمونیک با علم چه در حوزه خودی یعنی در کشورهای مرکزی و چه در حوزه غیرخودی یعنی کشورهای حاشیهای، تغییری اساسی به وجود بیاورند و در حالی که هنوز از گفتمان «علم خنثی» و فراتر از سیاست و «جهان علممحور» که دیگر تقریباً هیچکس که کمترین آشنایی با جهان کنونی و سازوکارهایش داشته باشد، بدان باور ندارد، دفاع میکردند و میکنند، همچنان بر استفاده از تمام ابزارها برای تداوم بخشیدن به رابطه هژمونیک و دستکاری کننده با علم به خصوص در حوزه علوم انسانی و از آن هم بیشتر در حوزه علوم اجتماعی ادامه دادند.
این دستکاری در دورانی که از پس از جنگ جهانی دوم تاکنون با آنها روبرو بودهایم لااقل دو دوره مشخص را نشان میدهد. نخست دوره موسوم به جنگ سرد که در آن آمریکا و اروپای غربی در یکسو و شوروی و اقمارش در سوی دیگر با یکدیگر درگیر بودند و در این میان کشورهای کوچک قربانیان اصلی آنها به شمار میآمدند. علم آمریکایی در این دوره در بخش بزرگی از حوزه اقتصادی- اجتماعی خود در «مراکز مطالعه بر کشورهای سوسیالیستی» متمرکز بود، در حالی که در شوروی قدرت باز هم باز هم با اتکاء بر ایدئولوژی خود بر انطباق دادن ولو خشونتآمیز تاریخ و موقعیت کنونی کشورهای جهان با مدل تکخطی ماتریالیسم تاریخی تاکید میکرد و در این راه ابایی از آن نداشت که دست به تحریفهای بزرگ تاریخی و حتی از میان بردن یا دستکاری اسناد بزند.
دوران پس از سقوط شوروی و ورود جهان به فرآیند یکجانبهگرایی ایالات متحده آمریکا که اوج آن در دوران جرج دبلیو بوش، رئیسجمهور پیشین آمریکا بود و هنوز نشانهای جدی برای خروج از آن به وسیله دولت اوباما دیده نمیشود، مشخصهای روشن داشت و آن اینکه تمرکز علمی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بر خاورمیانه انجام بگیرد جایی که عمده ذخایر نفتی و گازی جهان در آن قرار دارد: گلوگاه جهان و به ویژه گلوگاه ابرقدرتهای جدیدی چون چین و هندوستان و تنها راه بقای قدرت هژمونیک ابرقدرتهای دیگری چون اروپا و روسیه؛ هم از اینرو آمریکا ابتدا تلاش کرد که یکجانبهگرایی را به امری مطلق و پایدار تبدیل کند و با اشغال کامل منطقه خاورمیانه به ارباب جدید و بیرقیب جهان تبدیل شود که با فرورفتن در دو باتلاق منطقهای یعنی عراق و افغانستان و با چرخش و رویکرد هر چه بیشتر دولت اسرائیل به سوی تبدیل شدن به یک کشور آپارتایدی، این پروژه با شکست روبرو شد. با این وصف از سالهای نیمه دهه ۱۹۸۰ و روشن شدن قطعی بودن سقوط شوروی، مراکز مطالعات شوروی و کشورهای سوسیالیستی به تدریج رو به خاموشی گذاشتند و مراکز دیگری ظاهر شدند که این بار نام جدیدی داشتند: «مراکز مطالعات خاورمیانه و شمال آفریقا» البته شمال افریقا در این فرمول تنها ضمیمهای بود تا به این مراکز که با اهداف کاملاً سیاسی و با بودجههای اغلب نظامی- سیاسی شکل میگرفتند، ظاهری قابل قبول در جامعه علمی جهانی بدهد. استراتژی دیگر هژمونیک استفاده گسترده از دانشمندان و پژوهشگران کشورهای حاشیهای و به ویژه کشورهای همین منطقه در این مراکز بود تا به آنها ظاهری باز هم مشروعتر داده شود. اما بسیاری از این مراکز و البته نه همه آنها به سرعت در جامعه علمی جهان در قالب همان چیزی که واقعاً هستند یعنی «اتاق های فکری» برای سیاستهای هژمونیک شناخته شدند.
با این وصف امروز مسئله بسیار پیچیدهای در رابطه با این مراکز وجود دارد. از یک سو نمیتوان این مراکز را به طور کلی محکوم و آنها را حاصل توطئه دانست و اصولاً بحث توطئه مطرح نیست بلکه در بدترین حالت یک استراتژی هژمونیک مورد نظر است که از دیدگاه یک دولت ملی کاملاً قابل توجیه بوده و مشروعیت دارد. از سوی دیگر؛ بسیاری از نخبگان کشورهای حاشیهای و از جمله کشورهای منطقه به دلیل سیاستهای هژمونیک قدرتهای بزرگ برای نمونه بر سرکارآوردن سیستمهای آمرانه و غیردموکراتیک و ضدعلم ناچار به مهاجرت به آن کشورها شدند و در آن کشورها نیز عموما چارهای جز جذبشدن به این مراکز نداشتند. بسیاری از این دانشمندان از اینکه در چنین موسساتی کار کنند، ناراضی بودند و هستند و آن را بر خلاف منافع ملی خود میدانستند و میدانند اما در عین حال برای گذران زندگی چارهای جز این کار نداشتند. بنابرانی ما به تدریج به سوی نوعی سیستم جدید دایاسپورای علمی رفتیم که موقعیت بسیار پیچیدهای را نشان میداد: دانشمندانی که در فرآیندهای گریز مغزها از کشورهای خود بیرون میآمدند، در کشورهای دارای هژمونی و به خصوص در آمریکا مستقر میشدند و سپس برای مشروعیت بخشیدن به خود و رفتارهای خود از انواع گفتمانهایی استفاده میکردند که میتوان آنها را در قالبهای «علمی»، «ملیگرا»، «آزادیخواهانه»، و … طبقهبندی کرد. در عین حال که به صورتی غریب همین گروه در بسیاری موارد با کشورهای مبداء خود و با دیکتاتوریهایی که از آنها گریخته بودند نیز بیشترین روابط را داشتند.
این موقعیت جدید، قابل دوام نیست زیرا ساختارهای شناخت و علم در پهنههای ملی، که هنوز و تا چشماندازی قابل تصور شکل اصلی حضور در جهان هستند، را نمیتوان به خارج از این دولتها منتقل کرد. این امر سبب تنش و خصومتهایی میشود که در خود حوزه قدرت نیز قابل مدیریت نیستند. نه در حوزه قدرتهای مرکزی و هژمونیک و نه در حوزه قدرتهای محلی و کوچکی که اغلب به وسیله خود آن دولتهای هژمونیک بر سر کار آمدهاند. آنچه ممکن است امروز بتوان بدان امیدوار بود، این است که دستگاه دولتی آمریکا با توجه به ضرباتی که این رویکرد در نیم قرن اخیر و به ویژه در دو دوره ریاست جمهوری بوش به جهان و به خود آمریکا وارد کرده است، رویکردی متفاوت را پیش گیرد که در آن به جای استفاده از اندیشممندان و دانشمندان غیرسیاسی و قابل دستکاری و یا دانشمندانی که خودخواسته حاضر به انجام بازی هژمونیک هستند تا به منافع مادی کوتاهمدت خویش برسند، از نخبگانی استفاده کند که گرایشهای ملی در آنها مانع از سرسپردگی و اطاعت کامل از هژمونی میشود اما در درازمدت ساختن جهانی ایمن و به دور از بحران را برای همه، امکانپذیر میکنند.
این یادداشت در روزنامه خبر و در سایت خبر آنلاین روز ۲۶ اسفند ۱۳۸۷ نیز منتشر شده است.