مفهوم «ساختار» که در ریشهاى و قدیمىترین معناى خود در حوزه ساختمان و معمارى قرار مىگرفت و به «روابط متقابل اجزاء تشکیلدهنده یک جزء» اطلاق مىشد، از قرن هفدهم میلادى به حوزه زیستشناسى و به ویژه کالبدشناسى موجودات زنده تعمیم یافت و در اواخر قرن نوزدهم در شرایطى به حوزه علوم اجتماعى وارد شد که انقلابهاى اجتماعى یکى پس از دیگرى پایه نظامهاى کهنه سیاسى در اروپا را فرو مىریختند و نظریهپردازان سیاسى اقتصادى و اجتماعى در پى آن بودند که نظامهاى آتى را به صورتى کمابیش روشن تصویر کنند. اندیشه اقتصادى اجتماعى در خروج از دوران نوزایى (رنسانس) خطوط کلى این نظامها را در چارچوب نظریه «قرارداد اجتماعى» ترسیم کرده بود، اما شکلگیرى نظامهاى جدید، اکنون باید در اجزاء آنها و با تکیه بر پارادایم «علم» که از محورهاى اساسى فردگرایى انسانگرایانه رنسانس بود، تعیین مى شدند. این تفکر شاید پیش از هر چیز، بر اصل «پیشبینى» انگشت مىگذاشت. علم در پى آن بود که رسالت خود را در برابر پیشگویىهایى متافیزیکى بر کرسى نشاند و از اینرو متفکران علمى بر آن شدند که پیشبینىهاى انسانى خود را در همه حوزههاى زندگى بشر، در برابر آن پیشگویىها قرار دهند. اینگونه پیشبینىها نیز نیاز به یافتن «قانون» یا «قوانین» نهفته درون ذات اشیا، انسانها، رویدادها، و … داشتند. نتیجه آنکه گرایشى قدرتمند، عمومیت یافت و تقریباً همزمان با زایش آن مفهوم «الگو» یا مدل به وجود آمد که با مفاهیم باستانىِ الگوهاى متافیزیکى افلاطونى نیز بىارتباط نبود. اما در این گرایش، تلاش مىشد ضرورت تدوین الگوها با دو دلیل اساسى توجیه شود. نخستین دلیل، ضرورتى بود که به اصل پژوهش و کنجکاوى علمى بر مىگشت. الگو، هرچند انتزاعى و متفاوت با واقعیت بیرونى، امکان درک سازوکارهاى درونى پدیدهها را فراهم مىآورد. دومین دلیل، ضرورتى بود که به اصل توجیه منطقى پارادایم علمى بر مىگشت: الگو، مىتوانست با یافتن سازوکارهاى کنونى و چگونگى تحول آنها (رویکرد تطورگرایانه)، شرایط پیشبینى یا فرافکنى را فراهم کند و اگر پارادایم علمى مىتوانست قدرت پیشبینى را در خود به اثبات برساند همه درها به روى او گشوده مىشدند.
ساختارگرایى، حتى پیش از آنکه چنین نامى به خود بگیرد، بر چنین زمینهاى پدید آمده و شکل گرفته بود؛ به گونهاى که پس از پیشدرآمدى که با الگوهاى تاریخى اقتصادى مکتب دیالکتیک در اواخر قرن نوزدهم پیدا و به سرعت به نوعى جبرگرایى غیرکارا کشیده و به دکترین رسمى علوم اجتماعى در شوروى سابق بدل شدند، در قرن بیستم ساختارگرایى به صورت تقریباً همزمان در چندین حوزه گوناگون ظاهر شد. این حوزهها از روانشناسى گرفته، که بر مفهوم «گشتالت» تأکید مىکرد (فروید و پیروانش)، تا زبانشناسى در محفل وین (دوسوسور، یاکوبسون، تروبتزکوى …)، و از مردمشناسى با تأکید بر نظامهاى خویشاوندى (موس، رادکلیف براون …) گرفته تا جامعهشناسى (وبر …) گسترده بود. این گرایشها هرچند همگى با نام «ساختارگرا» شناختهشده نیستند، اما همگى در واقع بنیانگذار آن مکتب بودند و با بیرون کشیدن الگوهایى درکپذیر از واقعیتِ درک ناشدنىِ بیرونى سعى در شناخت آن داشتند. این روند تا امروز همچنان ادامه یافت؛ به نحوى که روشهاى مدلسازى – البته با در نظر گرفتن کلیه استثناها، احتمالات، و یقینناپذیرىهاى ناشى از تحول فکرى در اندیشه علمى از دهه ۱۹۶۰ به بعد (اینشتین، هایزنبرگ، پوپر …) – هنوز در پایان قرن، کارآمدترین روشهاى علمى مورد بهرهبردارى به شمار مىآیند.
از اینرو زمانى که ساختارگرایى به مثابه یک روش علمى پا به عرصه وجود گذاشت، در واقع در پى نظم بخشیدن و شکل دادن به چیزى بود که از مدتها قبل حضور خود را در عرصه علمى تثبیت کرده بود و هم اکنون به تدریج به زیر سؤال مىرفت. استروس با ۴ اصل اساسى که براى الگو قائل شد؛ یعنى وابستگى اجزا به یکدیگر، قابلیت جاى گرفتن الگو در زنجیرهاى از الگوهاى دیگر و تشکیل یک الگوى جدید، قابلیت پیشبینى الگو، و سرانجام محسوس بودن خواص الگو در همه اجزایش، توانست ساختارگرایى را به یک ابزار قدرتمند در نقد تفکر مردمشناسى ابتدایى وارد میدان کند. واقعیت در آن بود که این تفکر، به شدت خودمحور بود و به همین دلیل در آغاز رو به سوى نوعى تطورگرایى تک خطى گذاشته بود که ظاهراً تلاش مىکرد ضمانتهاى علمى خود را در داروینیسم و سپس در داروینیسم اجتماعى بیابد و جالب آنکه خط مردمشناسى شوروى سابق نیز به دلایل کاملاً ایدئولوژیک تا مدتها از آن تفکر، حمایتى بىچون و چرا داشت. در چنین شرایطى استروس توانست با استفاده از ابزار ساختارگرایى، همان نزدیکى و پیوندى را که زبانشناسان و روانشناسان میان ساختارهاى زبان و روان انسانها در میان فرهنگهاى گوناگون یافته و درنتیجه میدانهایى گسترده را براى این دو علم گشوده بودند، میان ساختارهاى ذهنى انسانها بیابند و بدینوسیله راه را براى درک بسیارى از نقاط مشترک در اعتقادات دینى، اخلاقى، و اسطورهاى انسانها بگشایند.
در این میان، تأکید لوى استروس بر اسطوره، بیش از هر چیز به دلیل بافت قابل تعبیر و انعطافپذیر آن است. هرچند بسیارى همین نکته را بزرگترین نقطه ضعف ساختارگرایى استروس دانستهاند، نباید فراموش کرد که این نقطه ضعف درعینحال نقطه قوتى نیز هست، زیرا تنها در چنین بافت انعطافپذیرى مىتوان به سراغ تحلیل حوزههایى کاملاً انتزاعى نظیر هنر به طورکلى و موسیقى به طور خاص رفت. استروس برخلاف جبرگرایان تاریخى و اقتصادى، هرگز مدعى آن نشد که ساختارگرایى قدرت پیشبینى و برنامهریزى و تعیین خطمشى براى جوامع انسانى بزرگ و حتى کوچک را دارد و زمانىکه در اواخر دهه ۷۰ میلادى، مخالفان او را مورد حملات شدید خود قرار دادند و ساختگرایى را ابزارى تازه در دست جبرگرایان ایدئولوژیک وانمود کردند، لوى استروس به سادگى عنوان کرد: «ساختارگرایى، مسئولیتى در قبال سوءاستفادههایى که اغلب به نام آن مىشود، ندارد. ما، چه زبانشناس باشیم، چه تاریخدان، و چه مردمشناس به هرحال در حوزههایى بسیار محدود فعالیت مىکنیم. ساختارگرایى اگر درست به کار گرفته شود، نه پیامى در بردارد، نه کلیدى که بتواند تمامى درها را بگشاید. ساختارگرایى نه مدعى آن است که جهانبینى تازهاى را عرضه مىکند و نه آنکه راهى براى درمان و فلسفهاى جدید بنیان گذاشته است. ما خود را تنها به مثابه صنعتگرانى سختکوش در نظر مىگیریم که بر پدیدههایى بسیار کوچک سرگرم مطالعهاند، پدیدههایى که آنقدر کوچک هستند که شاید چندان شورى را در کسى برنیانگیزند، اما ارزشمندند؛ زیرا مطالعه بر آنها در آن سطح شاید بتواند روزى از آنها موضوعى در خور مطالعات ژرفتر و گستردهتر بسازد.
با وجود این فروتنى علمى، اندیشه استروس براى شکلدادن به مفهوم ساختارگرایى، در طول سه دهه گذشته، تحلیلهایى عمیق عرضه کرد که درک آنها براى دانشجویان علوم انسانى اغلب دشوار بوده است. باز به همین دلیل، ترجمه آثار لوى استروس، بهویژه اثر بنیانگذار او در ساختارگرایى؛ یعنى انسانشناسى ساختارگرا، که تحولى عمیق و پایدار در علوم انسانى جهان به وجود آورد، هنوز به زبان فارسى انجام نگرفته است، بلکه آنچه شاهد انتشارش بودهایم، مجموعه مصاحبههایى پراکنده و گاه چند مقاله مختصر و جانبى از او بوده که در مجموعه آثار استروس نقطهاى ناچیز بهشمار مىآیند. اگر از کتاب ارزشمند لوى استروس، اثر ادموند لیچ که به ترجمه دکتر حمید عنایت نزدیک به سى سال پیش منتشر شد و هنوز مىتوان آن را معتبرترین منبع فارسى موجود براى شناختن لوى استروس به شمار آورد بگذریم، کتاب اسطوره و معنا، که اخیراً به وسیله نشر مرکز منتشر شده است، را مىتوان بهعنوان گامى نخست و مطمئن براى راهیابى به این اندیشه از سوى عموم علاقهمندان و نه فقط دانشجویان علوم انسانى به شمار آورد.
کتاب اسطوره و معنا، گفتگویى است که در سال ۱۹۷۷ میان استروس و یک شبکه رادیویى کانادایى انجام گرفت و بعدها با حذف پرسشها و درآوردن پاسخها به شکل مقالات کوتاه، در کشورهاى انگلیسى زبان منتشر شد. سادگى کتاب که بزرگترین حسن آن به شمار مىرود، به دلیل آن است که استروس مصاحبه را به زبان انگلیسى انجام داده است و به قول خودش «زمانى که فرد به زبان خارجى سخن مىگوید، اصرار دارد که همه چیز را بیشتر تشریح و تکرار کند، به هر قیمتى حرفهایش را روشن و صریح بگوید و این مسئله بالطبع بر چاپ آن گفتگوها نیز اثر مىگذارد».
با این وصف، کتاب دقیقاً به همان دلایل و بیشتر به دلیل آنکه موضوع گفتگوها، ساختارگرایى؛ یعنى مبحثى پیچیده است، براى خواننده فارسى زبان مفید مىنماید. تنها با این شرط که دانشجویان علوم انسانى دانستههاى خود را درباره لوى استروس به این کتاب کوچک محدود نکنند و آن را جز یک آشنایى بسیار ابتدایى با اندیشه ژرف و پویاى نویسنده فرانسوى در نظر نگیرند. کتاب اسطوره و معنا در مجموع از ۹ مقاله کوتاه از لوى استروس در قلمرو اسطورهشناسى و رابطه آن با هنر و تاریخ اختصاص دارد و بر خلاف کتاب ادموند لیچ مستقیماً خواننده را با ساختارگرایى آشنا نمىکند، بلکه بیشتر به بازنمایى یک اندیشه ساختارگرا از خلال تحلیلهاى اسطورهشناختى مىپردازد. نکته آخر آنکه برخلاف آنچه در مقدمه مترجم محترم بر کتاب آمده است، آخرین کتاب استروس «کوزهگر حسود» نیست، زیرا در سال ۱۹۹۳ استروس کتابى موسوم به «نگریستن، شنیدن، خواندن» را به وسیله انتشارات پلون فرانسه منتشر کرد . استروس در این کتاب به گونهاى شاعرانه، تفکرات انسانشناختى خود را درباره نقاشى (به ویژه پوسن)، موسیقى (به ویژه واگنر و راول)، و ادبیات (به ویژه پروست) به خواننده عرضه مىکند.
مشخصات کتاب: کلود لوى استروس، اسطوره و معنا، ترجمه شهرام خسروى، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۶.