پس از انقلاب نیز هرچند میزان باسوادی، باسوادی رسانهای، نهادهای فرهنگی، روزنامهها و مجلات و کتابها و رادیو و تلویزیون و سرانجام افزیشی سرسامآور داشتند و جامعۀ ایران از روستانشینی و کوچنشینی در حد ۸۰ درصد به رقمی مشابه یعنی بیش از ۸۰ درصد، اما این بار شهرنشین رساندند، اما مطالعات گوناگونی که در سالهای اخیر انجام شده باز هم نشاندهنده همان روندها و شاید درصدهایی اندکی بالاتر باشد و برای این امر بدون شک دو عامل بسیار مؤثر بودهاند: نخست ایدئولوژیک رفتارکردن دستگاههای حاکمیت به ویژه در زمینه آموزش پیشدانشگاهی و دانشگاهی و پیرا دانشگاهی؛ سپس رشد و گسترش سیاستهای نادرست و پروپاگاند سیاسی به جای ارتقای آگاهی و ایجاد فضای باز سیاسی و فرهنگی (از نیمه دهه ۱۳۵۰ و به ویژه ۱۹۷۰ تا امروز) و همچنین پولی و کالایی شدن گسترده همه جنبههای زندگی و به ویژه فرهنگ (از دهه ۱۹۷۰ تا امروز). سیر نولیبرالیسم در غرب از دهه ۱۹۸۰ به بعد و شدتگرفتن آن از سالهای ۲۰۰۰ نیز به این امر در همه جنبههایش بیشتر دامن زد. بنابراین نباید با تمرکز نگاه خود بر بخشهایی از پایتخت، صفحات محدودی در روزنامهها و برنامههای اندکی در رادیو و تلویزیون و شبکه اجتماعی، و حضوری هرچند گسترده اما در حوزه شبه-فرهنگ در دنیای دیجیتال تا در حوزۀ فرهنگ، دچار توهم آن شد که امروز در وضعیتی خارقالعاده نسبت به گذشته، زندگی میکنیم. همین روزها همزمان با نمایشگاه کتاب ۱۴۰۴، دو رکورد شکسته شد: یکی رکورد شمار عناوین کتابهای منتشر شده در سال گذشته (حدود ۱۱۶ هزار عنوان) و دیگری رکورد پایینترین شمار تیراژ کتابها (تا حد زیر پنجاه جلد) که جای تحلیل زیادی دارد (۱۷). البته همانگونه که گفتیم، این یک روند جهانشمول نیز هست اما، ما در ایران با شدت بسیار بیشتری از آن روبهرو هستیم. از این رو به هیچ وجه نباید شگفتزده شد که چرا «مناظره»ها بیش از پیش به صحنههایی برای نمایش دادن خود به دیگران یا بهتر است به اصطلاحهای رایج مردم بگوییم «شو دادن» و با هدف «وایرال» شدن تبدیل شدهاند. این امر تبعاتی منفی بسیار بالایی داشته است که تنها برخی از آنها، سطحی شدن، «خودمانی» و «عامیانه شدن» مباحث، بالا رفتن میزان «بازیگری» کنشگرانی که قاعدتا باید متفکر باشند و ایجاد تفریح جدیدی برای کسانی که اندکی به مسائل فکری تمایل دارند به تماشای این «شو» ها نیز شده است. بنابراین بیشتر از «انتقال فرهنگ» با «انتقال بیفرهنگی» و بهجای افزایش شعور با گسترش «بیشعوری» (نگاه کنید به تیراژ عظیم کتابهای روانشناسی زرد با همین عنوان در چند سال اخیر در ایران) روبهرو بودهایم که معنای این سخن آن نیست که جامعۀ ما بیفرهنگ شده است یا در آن هیچ ابتکار و فعالیت فرهنگی و پرارزش انجام نمیشود. بیماری به معنای عدم قابلیت بهبود نیست. و همین خلاقیت جدید به ویژه در میان گروهی از جوانان، امیدی را نشان میدهد که میتواند فردایی بهتر بسازد. اما این بدان معنا است که نباید دچار توهم شده و تصور کنیم که مشکل تنها در مرکزیت قدرت و شیوۀ حاکمیت است، به باور من بخش بزرگی از اینکه چنین است، جای بحث و جدل ندارد، اما اینکه دگرگونی لزوما و در «بهترین سناریو»، با تغییر نقطه مرکزی روی خواهد داد، به نظرم یک سراب است. همانگونه که در سال ۱۳۵۷ نیز این سراب وجود داشت که تغییر نظام سیاسی، یک جامعه آرمانی از هر لحاظ به وجود خواهد آورد.
دو: ناتوانی در نقد
سویۀ دیگر بحث، در اینجا در کنار «نمایشی» و «سفارشی» و «ساختگی» شدن مناظرات، کمبود و بهتر است بگوییم نبود «نقد» است. در حالی که نقد پایه و اساس مدرنیته بوده است. بدون نقد، امکان آنکه جامعهای بتواند مشکلات خود را درک کند و راه حلهای مناسب را بیابد ناممکن است. اما نقد به دو اصل اساسی نیاز دارد: یکی آموزش و تربیتی درازمدت که پذیرش دیگری در همان حال که او را با خود متفاوت میدانیم (و هست) بتوانیم با وی همزیستی کنیم و از خلال گفتوگو با او بتوانیم هم خود و هم او را به موقعیت بهتری از آن چیزی که بودهایم برسانیم و از این راه، چارهای بیابیم برای بهتر شدن جامعهای که در آن زندگی میکنیم و بالا بردن رضایت و احساس خوشبختی و امید در خود را هموار کنیم؛ زیرا در غیر این صورت، راه ما به سوی تخریب و ویرانگری و خودکشی و فروپاشی خواهد بود و اسیر کردن ذهن و توان خود در خوابهای طلایی گذشته و آینده. اصل نخست که آموزش مناسب است تا زمانی که در پاشنه ایدئولوژی بچرخد و ایدئولوژی نیز خود را کالایی کرده و به راهی برای کسب ثروتی نامحدود در جهانی کالایی شده، بکند، امکانپذیر نیست. و کودکانی که در چنین سیستمی آموزش ببینند، بیشتر ممکن است به فردگرایانی موفق تبدیل شوند که حاضر باشند همه مردم دیگر را زیر پایشان بگذرانند تا راه خود را باز کنند و بالا بروند و روشن است که این چنین افرادی بسیار اندک و شاید به دلایلی پیشبینی ناپذیر بتوانند، خود و سپس دیگران را در فرایندی از نقد ارزشمند و نه مبتذل قرار دهند. برای آنها، نقدی بر خودشان وارد نیست جز آنکه «خودشان را دستکم بگیرند» و نقد دیگران نیز بستگی کامل به آن دارد که نسبت به آنها در فرادست باشند و یا فرودست. بنابراین، نقد از خودشان یا تبدیل به افسردگی به دلیل آنچه نیستند و میخواستند باشند، خواهد شد، و نقدشان نسبت به دیگران تبدیل به فرایندهای مرید و مرادپروری.
اما شرط دومی نیز هست برای آنکه بتوان به فرایندی مثبت در یک جامعه از خلال نقد رسید، و آن، آزادی و ضمانتی است که سخن آزاد باید داشته باشد که با به بیان درآمدنش، به بلایی برای گویندهاش بدل نشود. و این نکته در جامعهای که با چند هزار سال استبداد (نه صرفا حکومتی بلکه درونی شده در مردمان) در پشتِسرش؛ در جامعهای که مردمش هنوز حتی قادر نیستند، آن گذشتههای دوردست را هم نقد کنند و مشکلات خویش را مرحلهبهمرحله بیابند فاجعهآمیز است. این جامعهای است که برعکس، به جای نقد گذشته و درس آموختن از خطاها و به کارگیری میراث فرهنگی مثبت، صرفا تصور میکند باید یک روایت طلایی از گذشته خود بسازد و گذشته «دیگران» را به همان میزان درون تاریکی و ظلمات فرو ببرد. این امر البته کاملا با میزان آزادیهای دموکراتیک در یک جامعه نسبت دارد. آزادی اجتماعی و سیاسی و توزیع درست امتیازات اجتماعی و اقتصادی برای قابلیت نقد کردن درست و نقدپذیر بودن یک جامعه همچون اکسیژن میماند که کمبودش آن جامعه را رو به زوال میبرد. اما وجودش نیز تنها در دراز مدت میتواند ثمره بدهد و نه در کوتاهمدت. در یک کلام تفاوت دروغ و سرابهای توهمزا، با حقیقتی که از خلال نقد عقلانی به دست آمده باشد، در آن است که نخستین رویکرد، کاری ساده و کم دردسر و دلپذیر است که در کوتاه و میانمدت انسانها را به رضایت میرساند، ولی در درازمدت، برایشان فاجعه به بار میآورد؛ ولی دومین رویکرد، در کوتاه و میانمدت ممکن است بسیار سخت مشکل و تحملناپذیر بنماید، اما در درازمدت پایههای یک خوشبختی پایدار را برای یک جامعه استوار میکند. در رویکرد نخست ما با آغاز گروهی از چرخههای منفی روبهروییم که یک جامعه را به سوی نابودی کامل یا نسبتا کامل میکشاند و در دومی با آغاز چرخههایی مثبت که رفتهرفته جامعه را بهسوی توسعه، آسایش و خوشبختی بیشتر و بیشتر، به امکان بیشتر برای نگهداشتن آنها و پیش بردنشان میبرد.
به همین دلیل است که ما به دلیل عدم برخورداری از هیچ یک از این عوامل نقد را جز موارد استثنایی، به جای آنکه قابلیت خود را در نقد بالا ببریم، مفهوم «نقد» را به سطح خود پایین کشیدهایم. نگاه کنید به چند آسیب که در حد صرفا نامبردن از آنها یاد میکنم، زیرا برای همه آشنا هستند: ۱- نقد به مثابه ابزاری برای نشان دادن «مرید»ی خود به این و آن، چه با ستایش از این و آن و چه با حمله به این و آن دیگر (همان فرایند مرید و مرادپروری پیش گفته)؛ ۲- نقد، بدون داشتن مشروعیت اخلاقی و علمی این کار و بر اساس ساختارها و کلیشههایی مضحک و همیشگی، همچون نقد یک جوان تازهکار بر کارهای یک نویسنده یا مترجم پُرسابقه که سالهای سال است به کاری مشغول است؛ ۳- نقد، برای خودنمایی و به رُخ کشیدن «مثلا» سوادِ خود در زبانهای خارجی، یا به کار بردن استنادهای بیپایان به فلاسفه و متفکران، و یا «درس دادن»های بیپایان به همه و اظهار فضل کردنهایی که بین خندیدن بر آنها یا گریستن به حال جامعه و فرهنگ خویش در میمانیم؛ ۴- نقد به مثابه پیروی از یک مُد و یا در قالب دُنکیشوتی که از راه میرسد و میخواهد مُد پیشین را کنار بزند و مُد جدیدی را راه بیاندازد (در این موارد نگاه کنید به مقاله نگارنده،«بچهپرروئیسم»)(مجله کرگدن/ وبگاه ناصر فکوهی)؛ ۵- نقد در قالب کینهورزی، و حتی استفاده از این و آن فرد (به ویژه از جوانان خامتر) برای گرفتن انتقام و تسویه حساب کردن به صورت غیرمستقیم از این و آن. و اینها تنها چند نمونه از بیماریهای نقد در کشور ما و گویای ناتوانی ما در نقد کردن و نقد پذیری هستند و اینکه چطور اگر قابلیتی بوده، آن را هم به سوی نمایشی، کالایی و ساختگی شدن سوق دادهایم تا به «مناظره» و «وایرال» شدن برسیم. از این لحاظ چه در تجربۀ شخصی خود و چه در بسیاری موارد دیگر این مسائل را شاهد بودهام. شیوه کار ناقدان عموما آسیبزدگی فرایند را روشن میکند. کما اینکه روش عمومی آن است که چند نکته کوچک (ترجمه نادقیق و یا اشتباهی ناگزیر) را از اینجا و آنجا برگزینند و با مبالغه در آنها کل یک کار بزرگ را به زیر سئوال ببرند، بدون آنکه نه خود تابهحال هرگز کاری کرده باشند، و نه حاضر باشند هیچ مسئولیتی و یا هیچ حتی احساس و انگیزهای نسبت به موضوع را بپذیرند و یا ابدا در فکر آن باشند که با نقد خدمتی به فهم و درک موضوع و یا باز کردن بهتر مسئله بروند. نقدها، یا به شدت و به خیال خودشان «ویرانگرند» و یا به شدت، باز هم به خیال خودشان، «ستایشگر» و ناقدان هدف اصلیشان از نقد به رخ کشیدن خود و آن است که به تصور خویش با این کار، ارزش خودشان را در جامعه بالا ببرند که اگر هم چنین شود تنها در نزد گروهی افراد سادهلوح و سطحینگر رخ خواهد داد ولی هرگز در میان یا درازمدت ضربهای به کاری که ارزش داشته باشد، نمیخورد. ضربه اساسی اما، به فرایند نقد وارد میشود و از این راه به فرایند مدرن شدن و پیشرفت شعور و فرهنگ جامعه.
ادامه دارد
این مقاله نخستین بار در مجله نوپا، شماره یازدهم، بهار و تابستان ۱۴۰۴، منتشر شده است.