از اسطوره تا جشن (بخش هفتم)

چه دلایلی برای این مسئله می‌توانیم بیابیم؟

دلایل متعددی می‌تواند داشته باشد ولی به نظر من این مسئله پیش از هر چیز نشان می‌دهد که خود پارادایم علمی هم یک اسطوره بوده است.

 

اسطوره پارادایم علمی چگونه شکل گرفت؟

اساس اسطوره پارادایم علمی این بود که پیشرفت علم و‌آگاهی، پیشرفتی عام است و آگاهی مثل خون یا آب در همه نقاط یک جامعه جریان پیدا می‌کند. در حالی که چنین چیزی نیست. هر اندازه که جلوتر رفتیم، دیدیم که پارادایم علمی به شکل گزینشی عمل می‌کند. این پارادایم در جوامع انسانی بیشتر از آنکه نقاط آگاهی به وجود بیارود. نقاط ناآگاهی پدید می‌آورد. این یکی از بحث‌های اساسی کنونی است که ما همیشه از حوزه‌های آگاهی حرف می‌زنیم اما درباره حوزه‌های ناآگاهی چیزی نمی‌گوییم. ما چیزهای زیادی می دانیم اما چیزهای بسیار بیشتری را نمی‌دانیم. حوزه‌های ناآگاهی بیشتر از حوزه‌های آگاهی است. به همین دلیل، پارادایم علمی اسطوره‌هایی به وجود می‌آورد که افراد خود به خود تصورشان این است که چون عالم این مسئله را می‌گوید، پس درست است. یعنی عقلانیت را از شکل فردی به شکل جمعی منتقل می‌کند و کافی است که عالمی حرفی را بزند و بقیه دنباله‌رو وی بشوند.

 

جالب اینجاست که مدرنیته با نفی اسطوره شکل می‌گیرد و آنگاه اسطوره جدیدی به نام انسان‌محوری را می‌سازد و البته این اسطوره بیشتر منطبق با انسان اروپایی است یعنی انسان‌باوری، اروپامدار است و از این نظر شگفت‌آور است که در همان گستره تحت نفوذش یعنی اروپا و آمریکا، نیز ویرانی‌ها و فاجعه‌های بسیاری به بار می‌آورد.

 

در حقیقت ما امروزه این‌ها را می‌توانیم در موارد بسیار کاربردی نشان بدهیم: مسئلۀ ایدز، جنون گاوی و … اشکال تبلور شکست اسطورۀ علمی هستند.به نظر من در حرکت رنسانس و روشنگری، انسان بیش از اندازه جلو رفت و به قدرت خودش مغرور شد و بیش از اندازه متکی به دانشی که نداشت شد. البته بیان این مسئله به آن معنا نیست که ما دستاوردهای روشنگری و دولت مدرن را نفی کنیم. در واقع ما درون یک پیچیدگی قرار گرفته‌ایم. این بحث را ادگار مورن فیلسوف فرانسوی مطرح می‌کند. این پیچیدگی به ما امکان نمی‌دهد که به خاطر حمایت از برخی از جنبه‌ها، جنبه‌های دیگر را نفی کنیم. ممکن است گروهی معتقد باشند که در مقابل اشکال سنتی و اشکالی که ایجاد عقب ماندگی می‌کنند، باید از مدرنیته دفاع کرد و هیچ نقدی از مدرنیته نباید کرد چرا که نقد آن یعنی پذیرش بدترین اشکال سنتی، در حالی که من به این مسئله اعتقادی ندارم.

 

به چه دلیل اعتقادی ندارید؟

 

من معتقدم بدترین اشکال سنت، اصولاً حاصل مدرنیته هستند در حالی که اشکال کهن‌تر سنت، یعنی اشکال واقعی یک زندگی اجتماعی که بر اساس ساز‌وکار تنظیم خودکار به وجود آمده، لزوماً منفی نیستند و باید در یک سیر تحول آرام تغییر کنند. پس باید پرسید: چرا ما با اشکال عجیب و غریبی روبرو هستیم که دائماً ضربه می‌زنند و از این جهت به آن‌ها اشکال سنتی عقب‌افتاده می‌گوییم؟ برای اینکه، خود این اشکال سنتی عقب مانده، حاصل یک نوع ورود بی‌نظم مدرنیته هستند؛ به عبارت دیگر به عنوان واکنشی در مقابل ورود بی‌نظم مدرنیته عمل می‌کنند. طبعاً ‌این‌ها قابل دفاع نیستند اما نمی‌توانیم برای مقابله با این شکل‌ها از نقد مدرنیته جلوگیری کنیم. مدرنیته باید نقد شود و این مسئله بیشتر از آنکه در کشورهای توسعه‌یافته اهمیت داشته باشد، برای کشورهای در حال توسعه اهمیت دارد. ما در کشورهای توسعه‌یافته هم می‌بینیم که حرکت پسامدرن، حرکتی است که موفقیت‌های زیادی داشته است، اما نقد مدرنیته برای ما واجب‌تر است زیرا بدون چنین نقدی نمی‌توانیم به مدرنیته دست بیابیم. ما باید به طرف مدرنیته برویم ولی مدرنیته‌ای که عمدتاً خلاق و درون‌زا باشد. ما بر اصل درون‌زایی تأکید زیادی داریم و گرنه هر حرکتی به انحراف کشیده خواهد شد. حال در بحث نقد مدرنیته این مسئله مطرح است که در دوران روشنگری پارادایم علمی به صورت یک واکنش در مقابل دوران قبل کوشید اسطوره‌زایی گسترده‌ای را تحقق بخشد. در حقیقت از آنجایی‌که اسطوره‌های پیشین را اشکال بی‌معنا و خنثی در نظر می‌گرفت. سعی کرد آن‌ها را از میان ببرد و اسطوره‌های خودش را جایگزین آن‌ها کند یا به بیان بهتر اسطوره‌های پیشین را در شکل جدیدی بازسازی کند. اما این شکل جدید، زیانش بیشتر از شکل قدیم است. البته این را نیز ناگفته نگذاریم که پارادایم علمی خود بر این بازسازی اسطوره‌ای نام «اسطوره» نمی‌گذارد و صرفاً از علم سخن می‌گوید ولی این مانع از زیان بار بودن این اشکال نیست.

 

چرا؟

 

به دلیل اینکه در شکل قدیم، اسطوره‌ها می‌توانسند از سوی سازوکارهای گوناگون از جمله جشن‌ها که اشاره شد، کمابیش کنترل شوند اما در شکل جدید قابلیت کنترل‌شان از دست انسان خارج می‌شود و در دست قدرت سیاسی قرار می‌گیرد. قدرت سیاسی قادر می‌شود با استفاده از اسطوره‌هایی که تعیین می‌کند، هر کاری را انجام دهد. به علاوه با «علمی» دانستن اسطوره‌ها، آن‌ها رااز زیر سؤال بودن و از نقدپذیری بیرون می‌کشد.

 

در واقع پارادایم علمی، با اسطوره‌سازی ابزاری برای قدرت‌های سیاسی ایجاد می‌کند. نکته‌ای که میشل فوکو به شکل دیگری در مورد قدرت و دانش مطرح می‌کند.

 

همین طور است. پارادایم علمی در فلسفۀ قرن نوزدهمی از این نقطه حرکت می‌کند که علم مستقل است، علم دارای یک شرف ذاتی است. در حالی که در واقعیت قضیه، علم همیشه در دست قدرت‌ها بوده است و اگر ما بخواهیم علم سالم باشد باید قدرت‌ها را سالم کنیم. علم همیشه نیاز به یک نیرو و انرژی بیرونی داشته تا تأمین و تثبیت شود و آن انرژی را از قدرت سیاسی می‌گرفته است. بنابراین علمی که روشنگری گمان می‌کرد بتواند قدرت سیاسی را با آن تصحیح بکند، در اختیارش قرار گرفت و قدرت سیاسی از آن سوء استفاده کرد و در نتیجه علم را برای تحمیق مردم به کار انداخت.

 

من در اینجا و البته در ارتباط با همین مسئله، به بحث جشن برمی گردم و یادآوری می‌کنم که شما در سازوکار جشن به تعلیق زمانی، مکانی و شخصیتی اشاره کردید و

 

البته به تعلیق‌های یاد شده باید تعلیق سیاسی و اقتصادی را هم افزود. تعلیق اقتصاد یعنی اینکه جشن یک حرکت غیراقتصادی است یا حتی شاید بتوانیم بگوییم یک حرکت ضداقتصادی است. ما در جشن ولخرجی می‌کنیم. این مفهوم را برای نمونه درمناسک پتلاچ که در انسان‌شناسی به آن پرداخته شده، می‌بینیم. پتلاچ‌ها جشن‌هایی بودند که در جامعه‌های ابتدایی افراد برای نشان دادن قدرت اقتصادیشان برپا می‌کردند، و در آن‌ها ولخرجی می‌کردند و شکل مدرن این جشن‌ها را نیز می‌توان امروز مشاهده کرد. اما جشن در همه حال یک نوع ولخرجی است. ما در جشن بیش از اندازه مصرف می‌کنیم و بیش از اندازه وقت صرف کارهای بیهوده می‌کنیم یا اصلاً کار نمی‌کنیم، به جای اینکه فعالیت مفید تولیدی داشته باشیم، مصرف داریم و در واقع تخریب می‌کنیم (کار ضدتولیدی). در تعلیق سیاسی هم اطاعت متوقف می‌شود یا جهت آن تغییر می‌کند مثلاً همان بحث میرنوروزی یا واژگونی قدرت سیاسی که به آن اشاره شد، در این وضعیت به جای اینکه محکومان از حاکمان اطاعت کنند، محکومان به حاکمان دستور می‌دهند و فضای سیاسی به نوعی معکوس می‌شود.

 

در تکمیل صحبت شما و راجع به اسطوره‌های جهانی کنونی می‌توان پرسید که آیا پسامدرنیته با تعلیق انسان‌باوری، تاریخ‌گرایی، علم‌باوری و در نهایت تعلیق سوژه استعلایی به چالش با مدرنیته برنمی‌خیزد و در واقع با این کار به نوعی به ساز وکار جشن و اسطوره باز نمی‌گردد؟

من در کتاب اسطوره‌شناسی سیاسی در فصل «اسطوره‌شناسی انقلاب» به این مسئله اشاره داشته‌ام. جشن مدرن در حقیقت همان انقلاب است. به بیان بهتر، جشن بزرگی که دوران روشنگری تدارک دیده واجرا کرده، چیزی جز «انقلاب اجتماعی» نبوده است. انقلاب فرانسه جشنی بود که همه چیز در آن به تعلیق درآمد و پنداره‌های روشنگری پیاده شد.

جشن انقلابی یعنی واژگونی و از میان بردن همه چیز و این از بین بردن و تخریب در خوش یک نوع ارزش ایجاد می‌کرد. تصور روشنگری این بود که اسطوره‌زدایی به خودی خود یک ارزش است، یا از میان بردن تصورات موهوم و خرافی یک ارزش است و قابل اجراست. بعدها همین پروژه را در مستعمرات اجرا کردند. در مستعمرات همه سنتها و اشکال سنتی را که وجود داشت، از بین بردند و جای آن چیزهای سست و بی‌پایه و بی‌هویت گذاشتند. سال‌هاست که از آن دوران می‌گذرد و هیچ کدام از این کشورها نتوانسته‌اند با چیزهایی که برایشان باقی مانده، کاری بکنند و همه آن‌ها بین فقر و تمایل به یک زندگی بهتر دست و پا می‌زنند. البته ما در اینجا یک بحث ارزشی نسبت به غرب نداریم بلکه معتقدیم این کشورها (غربی) در یک موقعیت خاص تاریخی قرار گرفتند و توانستند در جهان حاکم شوند. با وجود این از این واقعیت نمی‌توانیم بگذریم که این حاکمیت یک معنا داشت. معنای این حاکمیت، مثلاً غارت کشورهای آفریقایی و انتقال ده‌ها میلیون از مردمان آنجا برای کار در معدن‌ها وکشتزارهای آمریکا بود؛ و این یک واقعیت است که ما امروزه با قاره آفریقایی روبروییم که از هر نظر دارد تحلیل می‌رود و رو به نابودی است. بنابراین اسطوره‌هایی که مدرنیته ساخت، خودشان را به صورتی و در شرایطی به جهان تحمیل کردند که برای بسیاری از نقاط جهان به صورت فاجعه درآمدند. اگر در خود آن‌ها این اسطوره‌ها می‌توانستند مدیریت بشوند در جاهای دیگر سبب تخریب شدند مثلاً زمانی که روس‌ها تصور کردند می‌توانند به یک انقلاب سوسیالیستی برسند، نتیجه آن شد که در طول تاریخ آن کشور،بین شصت و صد میلیون نفر بیهوده کشته شدند. زمانی که این‌ها رفتارهایشان را به دیگر نقاط جهان تحمیل کردند، فاجعه‌های بیشتری به بار آوردند. امروزه می‌بینید که ایدز در کشورهای آمریکایی و اروپایی به وجود می‌آید اما در حال نابود کردن آفریقاست. نزدیک سی یا چهل درصد جوانان آفریقا مبتلا به ویروس ایدز هستند. به دلیل اینکه شیوه زندگی اروپایی به آفریقا منتقل شد بدون آنکه امتیازات و امکانات اروپایی به آنجا انتقال یابد. در اروپا و آمریکا تا حدی جلوی ایدز گرفته شده است، اما آفریقا چطور می‌تواند این کار را بکند؟ فجایعی از این قبیل را نمی‌توان نادیده گرفت. من بر این مسئله تأکید می‌کنم که در خود کشورهای اروپایی و در آمریکا امروزه هر چه بیشتر کسانی هستند که در برابر این مسائل ایستاده‌اند. برای مثال پیر بوردیو؛ انسان‌شناس و جامعه‌شناس معاصر فرانسوی در رأس همین قضیه قرار گرفته بود…

 

یا فردی مثل ژرژ بالاندیه

 

البته ژرژ بالاندیه که پیرتر است و امروزه طبیعتاً نمی‌تواند فعال باشد ولی پیر بوردیو تا زمان مرگ زود هنگام خود در سال گذشته در حال مبارزه با این مفهوم بود که اسطوره‌هایی که مدرنیته با استعمار آورد فاجعه ساز بودند و امروز هیچ کس آن فجایع را نفی نمی‌کند، این فجایع بار دیگر از طریق اسطوره‌های جدیدی که با عنوان «جهانی شدن» همراه هستند، تکرار می‌شوند. بدین ترتیب با این مفهوم برای همه نوعی خواب و خیال به وجود آورده‌اند که اگر هر جامعه‌ای به این موجود خیالی که جهانی شدن است بپیوندند، تمام مشکلاتش حل خواهد و دقیقاً منتقدان علوم اجتماعی در کشورهای آمریکا و اروپا در حال مبارزه با این شکل جدید اسطوره‌ای هستند. یعنی این خواب و خیال جدید که ما در جهانی زندگی می‌کنیم که همه می‌توانند در یک سطح و در یک شکل و حالت از مزایا و امکانات آن به شکل برابر استفاده کنند و برای این منظور فقط کافی است همه مرزهایشان را باز کنند و به فرآیند جهانی شدن بپیوندند! متأسفانه ما می‌بینیم که اسطوره‌سازی جدید در واقع یک نوع تحمیق و فروبردن انسان‌ها در ناآگاهی است.

چرا؟ و در واقع چه تفاوتی میان این اشکال جدید اسطوره‌ای با نمودهای باستانی آن از لحاظ کارکرد وجود دارد؟

ببینید، در اسطوره‌های باستانی ما منشأ آن‌ها را در تنظیم خودکار جامعه می‌بینیم یعنی جامعه بر اساس نیازهایی که در آن احساس می‌شود، فرافکنی‌های ذهنی انجام می‌دهد و تصویرهای آرمانی برای خود ایجاد می‌کند و این‌ها اسطوره‌هایی هستند که به هر حال برای جامعه مفیدند، چون در تنظیم خودکار جامعه مورد استفاده قرار می‌گیرند. کما اینکه ما همه هنوز هم از این اسطوره‌ها استفاده می‌کنیم. ما هنوز پس از گذشت قرن‌ها و قرن‌ها، جشن نوروز را برگزار می‌کنیم. پس این مسئله نشان می‌دهد که این اسطوره‌ها و جشن‌ها جایی از زندگانی ما را برمی کنند. در حالی که اسطوره‌های جدید، اسطوره‌هایی هستند که عمدتاً در پشت آن‌ها قدرت‌های بزرگ سیاسی قرار گرفته است و این اسطوره‌ها، اسطوره‌های خطرناکی هستند، به این دلیل که هدف آن‌ها تحمیق مردم و استفاده از قدرت اسطوره برای رساندن منافع به کسانی هستند که سازندۀ آن‌ها بوده‌اند. این اسطوره‌ها در قرن بیستم ابتدا در حوزه مارکسیسم و فاشیسم پدید آمدند و بعدها در حوزۀ لیبرالیسم و شیوه زندگی آمریکایی مطرح بودند و امروز نیز به شکل اسطوره‌های جهانی شدن ادامه یافته‌اند.

 

بحث شما از این منظر به اسطوره‌های مدرن و جهان پساصنعتی نکتۀ دیگری را مطرح می‌سازد که در صحبت از تفاوت‌های اسطوره‌های باستانی و اسطوره‌های مدرن نیز می‌توان از آن سود جست. در واقع آنچه در جهان مدرن بر آن تأکید می‌شود، توجه به جنبه‌های عاطفی، خیالی و موهوم اسطوره است نه همۀ جنبه‌های اسطوره و نه اسطوره به عنوان ساحتی پویا از اندیشه و احساس و شاید نقد پسامدرن‌ها نیز اسطوره‌های مدرن از همین جنبه قابل طرح باشد که به همه مؤلفه و جنبه‌های سازنده و پویای اسطوره توجه نشده است.

 

بله! ولی شاید واژۀ اسطوره در اینجا آن قدر گویا نباشد چون اسطوره اشاره به پدیده‌هایی دارد که کمابیش تعریف شده هستند. بحثی که در اینجا پسامدرن‌ها و کسانی که نقاد حرکت پارادایم علمی هستند، این است که ما در جهان امروز سهم کافی برای خیال، رؤیا و آزادی ذهنی باقی نگذاشته‌ایم، یعنی جهان مدرن جهانی است که افراد در آن فقط با تصور آزادی زندگی می‌کنند اما تمام لحظات زندگانی‌شان تحت کنترل شدید است و همه بخش‌های زندگانی‌شان برنامه‌ریزی شده است و بر اساس یک برنامه و مسیر از قبیل تعیین شده به پیش می‌روند و هیچ جایی برای رؤیا و آزادیی که رؤیا به انسان می‌دهد وجود ندارد. انسان مدرن، انسانی است که دیگر نمی‌تواند رؤیایی داشته باشد چون همه چیز زندگانی‌اش از پیش تعیین شده است. این مسئله از جمله مشکلات اساسی‌ای است که پسامدرن‌ها در پروژۀ روشنگری بر آن دست می‌گذارند. آن‌ها می‌گویند: پروژۀ روشنگری برای چه بود؟ برای آن بود که سعادت انسان تأمین شود و یک بهشت زمینی پدید بیاید. اما در عمل این پروژه یا منجر به اردوگاه‌های مرگ شد یا حتی در بهترین حالت یعنی آنجایی که پروژه روشنگری ادعا می‌کند توانست حقوق بشر، آزادی و خلاقیت هنری و ادبی ایجاد کند، باز هم با این مشکل روبرو هستیم که انسان‌ها بیش از پیش احساس می‌کنند به وسیله یک دستگاه بیرونی نظرات و کنترل می‌شوند.