از اسطوره تا جشن (بخش دوم)

در واقع با گونه‌ای جامعه‌پذیری روبرو هستیم.

برای اینکه جامعه‌پذیری انجام گیرد، مناسک گذار یکی از ابزارهای رایج است. انجام این مناسک برای این است که به فرد بفهماند وارد مرحلۀ جدیدی شده است و مناسک جشن‌ها ورود به مرحلۀ نوین را تسهیل می‌کند. برای اینکه بسیاری از مسائل زندگی را بپذیریم و تحقق آن‌ها را ایجاد کنیم، نیاز به این مراسم داریم. مراسم خاکسپاری یک نوع مناسک گذار است که همۀ افراد شرکت کننده درآن با واقعیت مرگ آشنا می‌شوند بدین معنی که فرد خاصی از دست رفته و زندگی او دیگر به شکل گذشته نخواهد بود. یا در مراسم ازدواج همۀ افراد متوجه می‌شوند که چیزی در حال تغییر است و حالتی به حالت دیگر بدل می‌شود. البته وان ژنپ در مراسم گذار سه مرحله می‌بیند. یعنی در هر مناسکی بر یک گسست، یک گذار و در نهایت یک پیوند تأکید می‌کند. مثلاً مرحله تولد، گسستی است میان کودک و جسم مادرش؛ مرحلۀ گذار، ورود کودک به جهان است؛ و مرحلۀ پیوند، در واقع مرحله‌ای است که کودک به عنوان یک کودک و در پیوند با مادر مطرح می‌شود. همه این مراحل، در آیین‌ها و مناسک ویژۀ تولد در فرهنگ‌های مختلف پیدا می‌شود. در برخی مناسک، یکی از این مراحل در ذهنیت ما بازتاب بیشتری دارد و در نتیجه با شدت بیشتری در مناسک بر آن تأکید می‌شود. مثلاً در مراسم به خاکسپاری شکل گسست و در مراسم تولد شکل پیوست قوی‌تر به چشم می‌خورد.

 

در این مراحل گذاری که شما مطرح کردید، شاید بتوان مفهوم قهرمان یا پهلوان را یافت که به نوعی شکل آرمانی شده و آرمانی کسی است که از مراحل مختلف پیروز و سربلند گذشته است. در واقع قهرمان کسی است که با بریدن از قبیله یا جامعۀ خودش و انجام کارهای شگفت و گذراندن آزمایش‌ها و مرحله‌های سخت، از نو به جامعۀ خود باز می‌گردد ولی این بار با شخصیتی جامع‌تر و دیگرگونه مطرح است که شاید بتوان گفت استعلای شخصیتی انسان را به نمایش می‌گذارد. به عبارتی قهرمان ‌هم نجات یابنده و هم نجات دهنده است.

 

بله درست است. وان ژنپ نشان می‌دهد در بسیاری از مناسک، ما با مرحلۀ گذار روبرو هستیم و در مورد جشن‌ها نیز ما مناسک گذار را می‌بینیم. پس جشن در حقیقت مرحلۀ گسست از نظم موجود است. در جشن تمرین این گسست انجام می‌گیرد و بازگشت به روز بعد از جشن مرحلۀ پیوند و مرحله‌ای است که در آن به نظم اولیه بر می گردیم. به همین دلیل است که ما واژۀ بحران‌های زندگی را داریم، یعنی بحران‌هایی که در آن نظم عادی در لحظه‌ای متوقف می‌شود. توقف برای این است که بتواند حرکت جدیدی صورت گیرد. یعنی حرکت بعدی بتواند معنا پیدا کند. درست مثل این است که اگر بخواهیم حرکتی را شروع کنیم باید حرکتی دیگر را پایان بخشیم. در اینجا من دوباره به همان سازوکار تعلیق برمی‌گردم. ما در جشن چندین نوع تعلیق را می‌بینیم. این تعلیق را اگر بخواهیم از دیدگاه وان ژنپ نگاه کنیم، همان مرحلۀ گذار است، یعنی زمانی است که مرحلۀ گذار اتفاق افتاده و ما در مرحلۀ بینابینی هستیم. در جشن زمان منظم و نظم زمانی از میان می‌رود. زمانی که ما از روز تعطیل که روز جشن است، صحبت می‌کنیم، دقیقاً‌ همین مفهوم مراد است. می‌دانیم که خاستگاه روز تعطیل، پایۀ دینی دارد و آن زمانی است که خداوند پس از توقف آفرینش جهان، (یعنی پس از شش روز آفرینش جهان) به استراحت و آسایش پرداخت. پس در اینجا می‌بینیم که روز تعطیل اولاً یک مفهوم مقدس است و در ثانی اصل تعلیق در آن مشاهده می‌شود. اگر روزهای آفرینش، زمان منظم هستند، روزی که آفرینش متوقف می‌شود، زمان معلق است. یعنی در واقع خروج از زمان است. چون زمان یعنی آفرینش و نظم‌دهی.

 

بد نیست که اینجا میان زمان جشن یا زمان اسطوره‌ای که به گفته الیاده سیری چرخه‌ای و دایره‌وار دارد و زمان تاریخی که بیشتر سیری تک خطی و بر بنیان سلسله رویدادهای پیوسته رخ می‌دهد، تفاوت قائل شویم. آیا ما می‌توانیم اسطوره‌ها و جشن‌ها را با سیر تاریخی خاصی تطبیق بدهیم؟

 

بحث در واقع این است که ببینیم تاریخ چیست و حافظۀ تاریخی چه معنایی دارد. ما در اینجا با یک مسئلۀ مبهم و بسیار پیچیده روبروییم. مسئله‌ای که بر سر آن هیچ توافقی وجود ندارد. تا زمانی که گرایش‌های تاریخ‌گرا غالب بودند، چه در حوزۀ سیاسی و چه در حوزه علمی، می‌کوشیدند تا وجود یک منطق یا یک نوع قانون در تاریخ را ثابت کنند.

 

قانون عام؟

 

بله! وجود یک قانون عام و وجود یک سیر تاریخی را ثابت کنند. مسئلۀ دیگر آن بود که چگونه این تاریخ را به گروه‌های انسانی پیوند زنند. در اینجا نیز این بحث مطرح بود که برخلاف تصور اولیه که به سادگی از حافظه یک قوم یا یک گروه اجتماعی صحبت می‌کرد، ما امروزه نمی‌توانیم این کار را انجام دهیم. یعنی ما امروز ابزارهای لازم را در اختیار نداریم تا بتوانیم از یک گروه اجتماعی در تداوم تاریخی‌اش سخن بگوییم. وقتی ما از یک کشور مانند ایران حرف می‌زنیم، به نظر می‌رسد که فقط با یک موجودیت سیاسی که تداوم داشته است روبروییم و به همین عنوان نیز قابل درک است. حال اگر بخواهیم مثلاً یک موجودیت فرهنگی را در ایران به صورت یک تداوم تاریخی درک کنیم، به سرعت به این نتیجه می‌رسیم که ما با یک فرهنگ روبرو نیستیم بلکه با صدها فرهنگ روبروییم که این صدها فرهنگ در ترکیب‌های مختلف با هم عمل کرده و می‌کنند. بنابراین در نهایت به این نتیجه می‌رسیم که ما با یک پندارۀ (ایده) واحد روبرو نیستیم. این را در مورد یک قوم هم می‌توانیم بگوییم. وقتی از یک قوم صحبت می‌کنیم، اینکه بتوانیم ثابت کنیم، یک تداوم تاریخی در طول سیر زمانی داشته کار بسیار مشکلی است. بنابراین در اینکه اسطوره‌ها، پنداره‌ها و همۀ چیزهایی که ما جز اجزای فرهنگ قرار می‌دهیم، روی خطوط کمابیش موازی تاریخی حرکت کرده‌اند، شکی نیست اما بحث این است که یک سیر تاریخی مشخصی وجود نداشته ولی صدها سیر تاریخی بوده است و این سیرهای تاریخی به شکل منظم نبوده است. یعنی این گونه نبوده است که خطوط تحولی یک پدیده فرهنگی لزوماً روی خطوط زمانی قابل انطباق باشد، ممکن بوده که پدیده‌ای در یک نقطه به وجود بیاید، رشد کند، نابود شود و آنگاه در یک نقطه دیگر پدیده‌ای مشابه آن بیاید و حرکت دیگری را شروع کند. اما زمانی که تاریخ گرایان و تطورگرایان به تحلیل پدیده‌های فرهنگی دست زدند، نادیده گرفتند که پدیده‌ای در یک نقطه شروع شده، از میان رفته و سپس در جای دیگری به شکل نوینی شکل‌گرفته است. تاریخ گرایان هر سۀ این‌ها را به هم وصل کردند و از یک سیر تاریخی مشخص حرف زدند، و جوامعی را که هیچ ربطی به هم نداشتند، در کنار هم قرار دادند.

انسان‌شناسی جدید به این نکات برمی گردد و می‌کوشد تا نشان دهد که صحبت کردن از یک سیر تاریخی واحد در گذشتۀ دور، کار درستی نیست. چون انسجام و یکپارچگی اجتماعی و حافظۀ مشترکی نبوده است. ما نباید آنچه را امروزه در قرن بیست و یکم اتفاق می‌افتد؛ در جامعه‌ای که همه چیز در جهان به هم پیوند خورده و ما متوجه هر اتفاقی که در گوشه‌ای می‌افتد می‌شویم و در شرایطی که یک آگاهی جهانی پدید آمده است و حتی پیش از این هم یک نوع آگاهی ملی وجود داشته، با هزار سال پیش مقایسه کنیم. هزار سال پیش که کسی چنین آگاهیی نداشت. حتی اگر شما در یک واحد اجتماعی زندگی می‌کردید ممکن بود که خبر از یک واحد دیگر نداشته باشید یعنی اگر من آهنگر بودم، و دیگری کوزه‌گر، ممکن بود که او از یک سیر اسطوره‌ای حرکت می‌کرد و دیگری از یک سیر دیگر، چون پدر من لازم نبوده تا داستان کوزه‌گران را بگوید و داستان آهنگران را می‌گفت. بعدها بود که این واحدها به هم پیوستند و وجدان‌ها و آگاهی‌های بزرگتری را در سطح روستا، شهر، کشور و جهان ایجاد کردند. بنابراین ما نمی‌توانیم به عقب برگردیم و از اینکه اسطوره‌ها دقیقاً با چه سیر تاریخی مشخص ارتباط داشته‌اند، سخن بگوییم. بنابراین نظر من این است که اسطوره‌ها از تاریخ عبور کرده‌اند اما این عبور، یک عبور آنارشیک، خودانگیخته و فوق العاده بی نظم و اتفاقی بوده است. بسیاری از مفهوم‌هایی که امروزه استفاده می‌کنیم، مفاهیمی هستند که با مدرنیته پدید آمده‌اند و نه پیش از مدرنیته، ولی ما همه ‌این مفاهیم را به دوران پیشامدرن منتقل کرده‌ایم. مفهومی مثل تاریخ، مفهومی است که با مدرنیته زاییده شده است و گرنه اگر ما به سراغ ریشه‌های تاریخی واژه «تاریخ» که همان «history» یا اسطوره است برویم، با معنی یک نوع روایت یا داستان روبرو می‌شویم. اما منظور ما از تاریخ، روایت یا داستان نیست. بحث ما درباره تاریخ این است که زمان به عنوان یک موجودیت یا پدیدۀ جاری وجود دارد و در آن اجزایی در پیوند و ارتباط تنگاتنگ هستند، بنابراین یک نوع منطق در تاریخ هست و این منطق امروزه در دوران مدرنیته وجود دارد: هرچند امروزه خیلی از پدیده‌ها به شکل آنارشیک ایجاد رابطه می‌کنند اما به دلیل اینکه این اجزا در شبکه‌ای در کنار هم قرار گرفته‌اند که اخبار و اطلاعات را منتقل می‌کند، ما خیلی بیشتر در درون یک منطق تاریخی هستیم تا مردمان چند هزار سال پیش. پس اینکه اسطوره با تاریخ پیوند دارد، بحث بسیار زیادی در آن هست. ما نمی‌توانیم تاریخ را از طریق اسطوره بررسی و تألیف کنیم یا برعکس اسطوره را از طریق تاریخ. اصولاً بحث ما این است که آنچه را امروزه تاریخ می‌خوانیم، در مفهوم عقلانی و امروزی شده‌اش، قابل بازگشت به گذشته نیست مگر در همان مفهومی سنتی و کلاسیکش که یک نوع ضبط وقایع و ثبت سرگذشت‌های مکتوبی است که روزگاری اتفاق افتاده است.

 

بنابراین می‌توانیم بگوییم که تفاوتی میان زمان اسطوره‌ای و زمان تاریخی وجود دارد و آن تفاوت در نوع حرکت نیست، بلکه در منطق حرکت و ارتباط این منطق با جهان واقعیت است.

 

بله! دقیقاً‌ همین طور است. در زمان واقعی ما باید رابطه‌ای محسوس با واقعیت مادی برقرار کنیم. وقتی ما به زمان فکر می‌کنیم، آن را بر اساس حوادثی تنظیم می‌کنیم که واقعی هستند. برای نمونه وقتی من از خانه بیرون می‌آیم و برای انجام ‌خرید به بازار می‌روم، مسیری را می‌پیمایم که در آن سلسله‌ای از وقایع واقعی وجود دارند. بنابراین هم سیر زمانی و هم سیر عقلانی دارند. اسطوره و جشن و زمان اسطوره‌ای از این سیر زمانی تبعیت نمی‌کنند، یعنی بر روی یک منطق واقعی حرکت نمی‌کنند. بر روی منطقی حرکت می‌کنند که شاید تبیین آن برای ما کمی دشوار باشد و به همین دلیل بود که تا قرن نوزدهم تصور می‌شد که اسطوره‌ها و خواب‌ها و رؤیاها بی معنا هستند. زمانی که وارد پارادایم عملی شدیم، اولین واکنش در برابر این اشکال آن بود که اسطوره و رؤیا اشکالی بیمارگونه بوده و حاصل پریشانی ذهن و روان هستند. تصور آن‌ها این بود که چون اسطوره و رؤیا از نظر عقلانی قابل بردن در یک ساختار خردورزانه نیستند، لذا غیرعقلانی، غیرعلمی و حاصل تفکر غیرمنطقی انسان ابتدایی هستند. در صورتی که این تصور درستی نبوده و بعدها تصحیح شد.

 

بنابراین می‌توانیم بگوییم که اسطوره، رؤیا و جشن بین امر خیالی و امر واقعی در نوسان است و در واقع امر سومی به نام امر نمادین که همان اسطوره است میان دو امر خیالی و واقعی پل می‌زند؟

 

بله! ولی باید امر خیالی را تعریف کنیم. بحث من این است که از یک طرف روانکاوی فرویدی و از طرف دیگر انسان‌شناسی ساختارگرای لوی استروس، در دهۀ بیست و سی قرن بیستم توانستند نشان بدهند که ما نمی‌توانیم با یک منطق مستقیم و تک خطی اسطوره و رؤیا را درک کنیم، به این مفهوم نیست که اسطوره فاقد منطق است. اینکه ما نمی‌توانیم ساختار اسطوره را مستقیماً مشاهده کنیم، به این دلیل نیست که ساختاری وجود ندارد. ساختارهای دیگری نظیر اسطوره وجود دارند که ما قادر به شناسایی و مشاهدۀ آن‌ها نیستیم، پس نمی‌توانیم آن‌ها را انکار کنیم. از همین زمان است که تصور نسبت به اسطوره و رؤیا تغییر کرد. در زمانی که این تغییر اتفاق افتاد، انسان‌شناسان و اسطوره‌شناسان در پی اثبات این امر رفتند که اگر اسطوره بی‌معنا نیست، پس حامل معناست و بنابراین بخشی از فرهنگ در داخل اسطوره ذخیره شده است و از آن بالاتر اگر تصورمان این باشد که اسطوره بی‌معنا نیست، آنگاه به ابزاری دست می‌یابیم که هیچ چیز توان رقابت با آن‌ها را ندارد. زیرا که این اسطوره‌ها آن قدر در زمان عقب رفته‌اند که هیچ تاریخی به گرد آن‌ها نمی‌رسد. اگر اشیایی را که ساختی نسبتاً ساده دارند در نظر بگیریم، می‌توانیم حداکثر تاریخ آن‌ها را به سی هزار سال پیش عقب ببریم، بعد از آن برای ما تعدادی ابزارهای بسیار ساده و ابتدایی باقی می‌ماند که تصویری مبهم از آنچه در مغز انسان‌ها می‌گذشته است به دست می‌دهند و پس از آن تنها چیزی که می‌ماند، اسطوره است. وقتی اسطوره‌هایی داریم که از هزاران سال پیش حرکت کرده و به ما رسیده‌اند، اگر تحلیل‌مان از اسطوره و جشن این باشد که این‌ها دارای معانی ژرف هستند و فرهنگ‌ها از آن‌ها پدیدار شده‌اند، آن‌ها می‌توانند ابزاری باشند برای درک گذشته‌های بسیار دور و دست نایافتنی. این بزرگ‌ترین دستاوردی بود که دیدگاه جدید نسبت به اسطوره پیدا کرد.

در اینجا به بحث تعلیق زمانی برمی‌گردم، یعنی توقف زمانی و به یک معنا خروج از نظم زمانی موجود در جامعه. توقف مکانی را نیز در جشن می‌بینیم. به این معنا که این تغییر مکان هم به صورت تغییر آرایش فضا و هم به صورت تغییر رابطۀ افراد با فضاست. یعنی ما برای جشن هم به محل‌های خاصی می‌رویم. در نتیجه در آنجایی که در حالت عادی هستیم، جشن صورت نمی‌گیرد و دیگر آنکه آرایش خاص نیز تغییر می‌کند، یعنی ما در جشن‌ها می‌بینیم که فضا به نوعی آرایش بندی یا دکوراسیون می‌شود. همان تغییر آرایشی که بعدها در فضاهای نمایشی نیز دیده‌ایم. پس برمی‌گردیم به اینکه جشن نوعی تئاتر و نمایش زندگی است و در نتیجه همراه با دکور و آرایش بندی است. تئاتر نوعی بازسازی زندگی و واقعیت از طریق آواز و موسیقی، بازی و نمایش و دکور است.

 

بر این بنیان، در جشن به تعبیر شما فضا یا شاید بتوان گفت خانۀ جدیدی که برای انسان ساخته می‌شود. خانه‌ای است ابدی، ازلی و جاودانه؛ در واقع به بیان زیبای شما توقف زمان عادی.

 

فضای جشن فضای عادی نیست. فضایی است که اگر یک لحظه بیرون جشن را از یاد ببریم، تصورمان بر این خواهد بود که فضایی ابدی و جاودانه است. در اینجا به مفهوم خلسه اشاره می‌کنم. خلسه عبارت است از خروج از ذهنیت خودآگاهی و قرار گرفتن در قلمرو ناخودآگاهی. در بسیاری از مراسم و جشن‌های فرهنگ‌های کهن با کاربرد مواد مخدر این کار را تسهیل می‌کردند. خروج از ذهنیت خودآگاه، یک نوع زمان و مکانی ایجاد می‌کند که زمان و مکان ابدی و جاودانه است. در جشن‌های امروز کشورهای صنعتی، این فضا با استعمال مواد مخدر همراه است و نوعی جشن برای ورود به حالت از خود بی خودی و خلسۀ کامل است. در اکثر جشن‌هایی که در کشورهای صنعتی و مدرن برگزار می‌شود، هدف افراد این است که از خود بی خود شوند یا وارد حالت‌های شادی و خلسۀه بیش از حد شوند یا با حرکاتی که بسیار شبیه به جوامع کهن است مثل صداهایی که از خود خارج می‌کنند، شعرها و آوازهایی که می‌خوانند یا با حرکت‌های تنفسی خاص، وارد یک حالت از خود بی خودی شوند. این حالت خودی تلاش برای ابدی کردن زمان است، یعنی خروج کامل از نظم مکانی و زمانی و ورود به بی نظمی. درباره تعلیق شخصیت نیز باید گفت که در جشن فردیت و شخصیت فرد نفی می‌گردد و او از حالت عادی و بهنجار خارج شده و به فرد ناشناسی تبدیل می‌شود. کارکرد جشن این است که افراد را وارد حالتی کند که همه برای هم ناآشنا شوند،و درعین حال همه به عنوان اینکه در جشن شرکت دارند، یکدیگر را خواهند شناخت.