از گزارههای معدودی که اکثر متخصصان علوم اجتماعی بر آن توافق دارند، یکی هم مفهوم ارزشِ شناختی و علمی و بهخصوص کاربردیِ «آیندهنگری» است. این به مفهوم زیر سؤال بردن شاخهای نیست که با این عنوان به وجود آمده است، زیرا اغلب آیندهنگران، پایههای بحث خود را بر «فرافکنی»[۱] گذشته در آینده میگذارند، بنابراین دست بهنوعی پیشبینی کوتاهمدت یا درازمدت یک موضوع، یک جامعه یا پدیدهای در آن جامعه و غیره، بر اساس گذشتۀ آن در همان جامعه یا بر اساس مطالعات تطبیقی در جوامع دیگر میزنند؛ اما جامعهشناسان و سایر متفکران علوم اجتماعی بر اساس دو دلیل این کار را برای خود مناسب نمیدانند: نخست اینکه تعداد دادههای اجتماعی، روانی، سیاسی و اقتصادی مؤثر بر روندهای هر جامعه و هر جزئی از آن بسیار زیاد است. آنقدر این دادهها خود، میتوانند در ترکیبهای متفاوت با یکدیگر به فرایندهای جدید دامن بزنند و نقش «تصادف» و «اتفاق» آنقدر در آنها مؤثر است که در واقع هر پیشگویی را در زمینههای اجتماعی، فاقد ارزش بالای علمی میکند، مگر آنکه به «روند»ها و آنهم روندهای سادۀ اجتماعی، قابلشمارش و کموبیش باثبات در یک جامعه روبهرو باشیم که تا حد زیادی بر زمینهای از عقلانیت استوار باشند. افزون بر این، جامعهشناسان معتقدند که پیشگویی بهخودیخود ارزشی ندارد و باید به فرایندهایی توجه کرد که موقعیت «حال» را ساختهاند: زیرا «گذشته» و بهخصوص «آینده» اغلب پدیدههایی مبتنی بر ساختارهای ذهنی- شناختی- زبانی هستند و بسیار تفسیرپذیر. همین سبب میشود که قابلیت اسطورهسازی و ایجاد انحراف در درک و نتیجهگیری درست از آنها برای استفاده در تغییر یا بهبود موقعیت حال، اندک باشد. ازاینرو، قصد من در این مقالۀ کوتاه، نه دست زدن به یک پیشگویی، بلکه بررسی یک روند است که در «حال» و زیر چشمان ما میگذرد و میتوانیم بهصورت مثبت یا منفی در آن دخالت کرده و بنابراین بهجای پیشگویی آینده، تلاش کنیم در بهبود آن مؤثر باشیم. مثالی بزنم: وقتی ما روند مصرف مواد غذایی (برای نمونه مصرف گوشت قرمز) یا روند مصارف زندگی روزمره مثل مصرف آب، برق و انرژیهای فسیلی و میزان کمیت و کیفیت «زباله»های تولیدشده در شهرها را میبینیم، در آن واحد، هم میتوانیم بهوضوح مشاهده کنیم که اقلیم رو به تخریب است و هم شاید بهصورت متناقضی، تغییر در آینده ممکن است. برای نمونه اگر اقداماتی جدی برای گذار وسیعی در طول پنجاه سال اخیر از انرژیهای فسیلی به انرژیهای پاک (خورشیدی) انجام میشد یا در آینده بشود، میتوان امید داشت که اقلیم تا حدی که امروز تصوّر میکنیم، تخریب نشود و وضعیت بهتری داشته باشیم. همین کار را پزشکان از ابتدای کودکی یک فرد انجام میدهند تا فرد در بزرگسالی سالمتر باشد. پس بهتر است از «آیندهسازی» صحبت کنیم، نه «آیندهنگری».
با این مقدمه، آنچه در اینجا موضوع بحث ماست، به دو مفهوم زمان و مکان شهری برمیگردد: منظور روندی است که این دو پدیده در شهر پساصنعتی داشتهاند و امروز شاهد تداوم و گاه تغییرش هستیم تا ببینیم چگونه میتوانیم بر آیندۀ این وضعیت تأثیر بگذاریم. هانری لوفبور[۲] در گفتوگویی (۱) تأکید بر آن دارد که در سرمایهداری گرایشی عام به آن وجود دارد که فضاهای شهری و زمانهای شهری را در انحصارهای کارکردی نگه دارد. به این معنا که از تکثر کارکردی در زمان و مکان جلوگیری کند، زیرا بدین ترتیب میتواند مارژ سود خود را بهشدت افزایش دهد، ولو آنکه این امر سبب زیان اکثریت ساکنان یک شهر شود. موضوع در حقیقت به دیدگاه تصمیمگیرندگان دربارۀ فضا و زمان شهری و چگونگی به اجرا درآمدن تصمیمهای آنها دارد. وقتی فضایی در شهر بهمنظور خاصی شکل میگیرد، از لحظهای که طراحی انجام میشود تا زمانی که آن فضا در زمان مشخصی تعریف میشود، مصالح شکل نهایی و محل استقرارش مشخص میشود، میتوان هزاران تصمیم گرفت که دستِکم دو رویکرد را در تضاد یا تناقض با یکدیگر قرار میدهد: یکی رویکرد دموکراتیک و دیگری رویکرد نخبهگرا. در رویکرد نخست تلاش میشود که دسترسی به فضا و زمان طراحیشده از هر راهی تسهیل شود تا تعداد بیشتری از افراد بتوانند از آن استفاده کنند. درحالیکه درست برعکس، در رویکرد دوم تلاش میشود طراحی به شکلی انجام بگیرد که تنها یک گروه هدف که اغلب گروههای خاص و بالادست جامعه هستند به آن فضا/زمان دسترسی داشته باشند. فضا/زمانی را در نظر بگیریم که دسترسی به آن تنها با استفاده از خودروی شخصی، در ساعات خاصی از شبانهروز و با هزینهای کموبیش بالا چه برای دسترسی (مصرف انرژی) و چه بهصورت مستقیم (هزینۀ ورود فیزیکی) همراه باشد. بدین ترتیب بخش بزرگی از مخاطبان بالقوه میتوانند حذف شوند، زیرا در گروههای فرودست برخلاف گروههای فرادست، اختیار بسیار کمتری بر زمان و مکان شخصی وجود دارد و هزینۀ بسیار کمتری در سبد خانوار را میتوان جز در موارد اساسی و بنیادین زندگی (مسکن، تغذیه و بهداشت) صرف کرد. حال اگر فضا/زمان مورد نظر به فرض یک تالار موسیقی کلاسیک باشد، با طراحی و شکلی که به کارکردش میدهیم، میتوانیم کموبیش بهطور کامل آن را از دسترس عموم خارج کنیم یا برعکس، دموکراتیکش کنیم. مقایسهای بین اپرای کاخ گارنیه[۳] در پاریس با کنسرواتوار[۴] پاریس و اپرای باستیل[۵] در همین شهر دو نوع مکانیابی و تنظیم فضا و دسترسی را نشان میدهد که اولی بهطور کامل گرایش به جذب فرادستان و حذف فرودستان دارد و دومی در پی به حداکثر رساندن کسانی است که بتوانند در این فضا مشارکت کنند.
لوفبور بر این باور است که تککارکردی کردن را میتوان نوعی خلع مالکیت بهحساب آورد. فرایندی که امروز میتوانیم بهخوبی در «اعیانیسازی» مشاهده کنیم. یک موزه که در تمام مدت سال و در بیشترین ساعات ممکن در شبانهروز باز باشد؛ یک تالار که در آن بتوان انواع موسیقی و نهفقط یک نوع خاص از آن را به اجرا درآورد؛ برای مثال، یک استادیوم ورزشی که نهفقط فوتبال، بلکه بتواند شامل تعداد بسیار زیادی از ورزشها بشود (نظیر ورزشگاه چندمنظورۀ برسی یا آکورآرنا[۶] در پاریس)، نشاندهندۀ آن است که ما به دنبال افزایش دسترسی هستیم. این افزایش در زبان بوردیویی[۷] به معنای فراوانی عرضه است و در مقابل آن، کمیابی قرار دارد که کمبود عرضه را نشان میدهد. بوردیو در کتاب «تمایز» (Pierre, 1979) نشان میدهد که وقتی به دلایل بیشماری یک گونه از موسیقی کلاسیک بهصورت انبوه تولید میشود (برای مثال آثار ویوالدی[۸]) نوعی فراوانی به وجود میآید که برای مثال در برابرش ما کمیابی عرضۀ موسیقی واگنر[۹] را داریم و از این امر نوعی سلیقۀ عمومی شکل میگیرد که تمایل و اظهار آن به ویوالدی را گونهای نمایش نزدیکی به اقشار پایین و برعکس تمایل و اظهار علاقه به واگنر را گونهای نمایش به نزدیکی به اشرافیت نشان میدهد. باید توجه داشت که این امر شامل همۀ پدیدههای شهری و نهفقط هنر نیز میشود؛ اما اصل تنها انحصار کارکردی در زمان و فضا نیست، بلکه به کیفیت این رویکردها نیز برمیگردد: برای نمونه، اگر در شهری امکان پیادهروی، کیفیت آن (هوای پاک و سطوح آمایششده و زیبا) فراهم باشد، ما بهسوی دموکراتیزهشدن حرکت پیاده و گسترش سطح شهر پیاده میرویم که در تضاد با استفادۀ اقشار بالادست از این فضا زمان نیست، اما اگر کیفیت کاهش پیدا کند، نهفقط قشر بالادست از این چرخه خارج میشود، بلکه اقشار فرودست نیز تلاش میکنند به هر قیمتی هم شده از موقعیت پیاده رهایی یابند.
بدین ترتیب آیندۀ یک شهر بستگی دارد به آنکه چه تفکری بر آن حاکم است: اگر این تفکر، سرمایهداری؛ یعنی رسیدن به سود هرچه بیشتر با هزینۀ هرچه کمتر باشد، بهاحتمالزیاد چنین شهری یک شهر موتوریزه[۱۰]، آلوده، ناپاک، پُرسروصدا خواهد شد و اعیانسازی نیز یا در حومههایش انجام میشود یا در نقاطی خاص از آن. برعکس، اگر تفکر حاکم بر شهر تفکری دموکراتیک باشد، میتوانیم انتظار داشته باشیم با شهری بسیار پیاده، زیبا و سالم روبهرو باشیم. آنچه در مورد شهر، فضاهای سبز و شیوۀ حرکت در آن گفتیم، دربارۀ فضاهای درونشهری نظیر فضاهای تفریحی، کاری، حملونقل و مسکونی آن نیز میتوان گفت. امروز کشورهای درحالتوسعه گویاترین شکل از تفاوت طبقاتی و شکاف میان فرادستان و فرودستان را در سطح طراحی فضا/زمانهای شهری نشان میدهند: تقسیم شهر به محلههای فقیر و غنی، به محلههای کثیف و تمیز، به محلههای شلوغ و خلوت و غیره و افزون بر این، تقسیم شهر به فضاهای پُرشده با واحدهای زشت و کمکیفیت کاری (برای مثال مغازههای ارزانقیمت، بازارهای محلی، سوپرمارکتهای مردمی) یا با واحدهای کوچک و بزرگ گرانقیمت (بوتیکهای اجناس با بِرند، گالریهای هنر، تالارهای نمایش لوکس، مراکز شرکتهای بزرگ بینالمللی و سفارتخانههای خارجی). در شهر تهران، مقایسهای میان خیابانهای جمهوری و انقلاب به طرف میدان امام حسین یا در نزدیکی میدان انقلاب از یکسو؛ و خیابان گاندی، خیابان پاسداران شمالی، خیابان نلسون ماندلا (جردن)، الهیه، زعفرانیه و… از سوی دیگر، گویای چنین امری است.
زمانی که در سال ۱۳۵۷ در ایران انقلاب شد، یکی از اقداماتی که انقلابیون تصور میکردند از طریق آن میتوانند شهر طبقاتی و بسیار نابرابر را بهسوی شهری برابر سوق دهند، آن بود که دست روی زمینهای بدون مالک یا سلب مالکیتشده در مناطقی چون شهرک غرب، میرداماد و پاسداران در تهران بگذارند و با نوعی بخشش سخاوتمندانه به جمع بزرگی از فرودستان امکان صاحبخانهشدن در این مناطق را به آنها بدهند. بدین ترتیب تصوّر آن بود که به یک درهمآمیزی شهری[۱۱] خواهند رسید که بهزودی با «مخلوطشدن» مکانیکی گروههای ثروتمند و فقیر، به یک موقعیت متعادل خواهند رسید: چهل سال بعد شاهد آن هستیم که نهتنها این اتفاق نیفتاد، بلکه گسلهای میان فقر و ثروت، دقیق در همان نقاطی که چنین برنامههایی پیاده شد بهشدت افزایش یافتند و امروز به حد انفجار رسیدهاند! چرا چنین شد؟ به این دلیل که طراحی و آمایش شهر را نمیتوان تنها امری «مهندسی» یا «شهرسازی» دانست، بلکه تا حد زیادی امری «اجتماعی» است. به این دلیل که نه گروههای فرادست و نه گروههای فرودست در شهرهایمان هیچکدام یکدست و یکپارچه با یک سبک زندگی ثابت و با سلایق و دسترسیهای زمانی/فضایی یکسان نیستند. ذهنیت آدمها بسیار متفاوت است و هزینههایی که حاضرند بپردازند، وضعیتهای بسیار بغرنجی را در شهر ایجاد میکند که باید در آمایش شهر در نظر گرفته میشد تا به شهری نرسیم که برای همه گویای یک ویرانشهر مثال ذهنی تبدیل شود.
روند آتی نیز چنین است: اگر باور ما آن باشد که میتوانیم با «دستکاری» شهر، مشکلات اجتماعی خود را از میان برداریم، سخت در اشتباه هستیم. شهر مثل موجودی زنده است و به هر کُنشی، واکنشی نشان میدهد. هر فضای جدیدی که در یک شهر ساخته میشود، هر زمانِ جدیدی که در یک شهر ایجاد میشود، با میلیونها فضا/زمان دیگر ترکیبشده و موقعیتهایی بینهایت را بر گسترههایی بهطور کامل غیرقابلپیشبینی به وجود میآورد. آنجا که باید تصمیم خود را گرفت، رویکردهای عمومی شهرسازی بر اساس آن است که دموکراتیزاسیون فضا و زمان را چگونه ببینیم و به اجرا دربیاوریم. بیاییم سخن خود را کمی روشنتر بیان کنیم. اگر بر فرض از فردا هرگونه ممیزی بر نشر کتاب، مجله و روزنامه از میان برداشته شود و اجازه داشته باشند هرچه را میخواهند منتشر کنند و همین نیز در فضای مجازی اتفاق بیفتد (که زیاد بر آن تکیه نمیکنیم، زیرا در واقعیت اتفاق افتاده است و شبکههای بیشماری امروز به سهولت و ارزان در اختیار همگان است) این امر چه چیزی را در زندگی چند درصد از جمعیت ما تغییر میدهد؟ بهعبارتدیگر، دموکراتیزاسیون مبتنی بر آزادی حرکت اندیشه و تبادل آن در جامعهای همچون جامعۀ ما چند درصد از جامعه را شامل میشود؟ اگر تصوّر ما این باشد که حتی دَه درصد جامعه بهشدت تحت تأثیر این دموکراتیزاسیون قرار میگیرند، به تعدادی کمتر از یک میلیون در برابر بیش از هشتاد میلیون میرسیم. حال اینکه بهراستی چقدر میتوان باور داشت در کشوری که تیراژ کتاب به زحمت به سیصد یا چهارصد میرسد، جز در کتابهای درسی و رمانهای زرد و بری از موارد بسیار استثنایی (آنچه بیشتر تحت تأثیر مُد و خودنمایی و نه درک و انتخاب هوشمندانه)؛ اینکه در چنین کشوری باور داشته باشیم یک میلیون نفر دغدغهشان آزادی کتاب و تبادل اندیشه باشد و با کنار رفتن سانسور که بیشک قدم بزرگی برای دموکراتیزاسیون کل جامعه است، این امر ممکن است، در خیالی بسیار خام به سر میبریم آنهم به دو دلیل: نخست همان رقم مفروض یک میلیون نفر است که بهطور کامل هرکسی میتواند با نگاهی به اطرافش پی ببرد که در جامعهای زندگی میکند که اکثریت مطلق نه توجهی به کتاب و هنر دارند و نه به اندیشه و بیانش؛ اما دلیل دوم فاصله کمّی بسیار بالایی است که یک درصد را از ۹۹درصد جدا میکند. این گروه نخبۀ فرهنگی در یک «حباب» زندگی میکنند که برخلاف تصور بسیاری، «سرریز»ی در کارش نیست، زیرا نه در ایران، بلکه در همه جای دنیا گروههای بسیاری از مردم دغدغۀ اینگونه از آزادی را دارند، ولی این با خواستههای عموم متفاوت است. البته ممکن است جامعهای آنقدر شانس داشته بوده باشد یا هوشمند بوده باشد که همین گروهها را در رأس حاکمیت خود قرار داده باشد (امری بسیار معدود)، اما بیشک با تغییر اقلیم در این حباب، اقلیم بزرگتر که کل جامعه، شهرها و میلیونها نفری هستند که زندگی و کار میکنند و جابهجا میشوند و نیاز به تفریح و ایجاد رابطه با جهان اجتماعی از خلال کوچه، خیابانها و بناها دارند را شامل نمیشود. نتیجۀ دیگر این سخن آن است که انقلاب و رویکرد دموکراتیزاسیون آن به یک انقلاب شهری نیاز دارد در همان مفهوم که لوفبور به آن «حق به شهر» میگوید؛ یعنی دموکراتیزاسیون و تکثر کارکردهای زمانی و فضایی در کل سطوح شهری. اگر این اتفاق بیفتد آنگاه ما دیگر نه یک درصد جامعه، بلکه ۹۹درصد جامعه را خواهیم داشت که زندگی در اقلیمی دیگر را تجربه خواهند کرد و شاید خواهند توانست ویرانشهر خود را ولو نه به یک آرمانشهر، دستِکم به شهری قابلزیست بدل کنند.
اما کدام آینده در انتظار ماست؟ پاسخ این سؤال پیچیدهتر از آن است که تصوّر میشود. بهنوعی هر دو آینده را، زیرا تکرار میکنیم: آیندۀ فرهنگی- اجتماعی و -حتی گاه طبیعی- پدیدهای نیست که یکباره از آسمان بر زمین افتاده باشد، بلکه روندی است تدریجی و طولانی، بیشک حاصلی از اتفاقات ناگوار نارواییهای بیرونی است، اما همچنین حاصل آنچه خود کردهایم یا نکردهایم، انتخابهای درست و نادرستمان از خلال زمانها و فضاهای هر روزمان با میلیاردها حرکت و اندیشۀ شایست و ناشایست که هر لحظه در بدنهایمان و در میانکنشهای آنها بین خود و با دیگران میگذشته و میگذرد: شهرهایمان زشت و آلودهاند؛ ساختمانهایشان بیهویت و مبتذل هستند؛ هنر و فرهنگ و دانشمان را به خودی و بیگانه بر سر بساط کثیفی حراج کردهایم؛ جوانانمان طعمۀ حرص آز، خشونت، درد و بلاهت میشوند؛ این وضعیت امروزمان است؟ بدون شک! اما این آینده کسانی هم هست که بیست، سی یا پنجاه سال پیش زندگی میکردند و با دستان خود این «آینده» را برای ما ساختند، باشد که ما آیندهای چنین آلوده برای نسلهای بعد به ارث نگذاریم.
مجله کوچه , شماره ۷ , پاییز ۱۴۰۰
منبع:
- Bohu, T (Jan 2019, 17). “Urbanose“, Henri Lefebvre 1972, Interview Conducted By The National Film Board Of Canada, To Research And Directing: Michel René, Available From: Https://Medium.Com/@Tohu_bohu/28-Urbanose-487432b88d0.
- Pierre, B (1979). La Distinction, Paris, Les Editions De Minuit.
[۱] Projection
[۲] Henri Lefebvre (1901-1991)
[۳] Opéra Garnier (1862-1875)
[۴] Conservatoire
[۵] Opéra Bastille (1989)
[۶] Palais Omnisports De Paris-Bercy Or Accor Arena
[۷] Pierre Bourdieu (1930-2002)
[۸] Antonio Lucio Vivaldi (1678-1741)
[۹] Wilhelm Richard Wagner (1813-1883)
[۱۰] Motorized
[۱۱] Urban Mixity