انفعال و سردرگمی، نومیدی و نداشتن چشم انداز نسبت به آینده خود و به ویژه فرزندان خویش، بی تمایلی به تشکیل خانواده یعنی تشکیل واحدی برای بازتولید اجتماعی، تنش و تعرض نسبت به خود و به دیگران، بالا گرفتن نفرت های نژادی، قومی و محلی گرایی و جماعت گرایی و بنیاد گرایی ها … برخی از نشانگانی هستند که امروز در کشورهای توسعه یافته در برابر گسترش و تعمیق بحران بزرگ اقتصادی با آنها روبرو شده ایم. مطبوعات و رسانه ها خبر از تراژدی هایی می دهند که گاه یک خانواده کامل را از فرط نومیدی به آینده، به کام مرگ، آن هم به دست پدر یا سرپرست همان خانواده می کشد. و این در حالی است که جهان در هیچ زمانی از آغاز بشریت تاکنون ، از لحاظ مادی، چنین قدرتمند و غنی نبوده است: حجم سرمایه های انباشت شده یا دارایی های مادیت یافته در قالب انواع و اقسام کالاها و خدمات رفاهی، سرسام آور است. با این وجود در همین جهان، نه فقط شاهد گسست هایی هر چه بیشتر میان دو گروه کشورهای توسعه باقته و در حال توسعه و در نتیجه قدرت یافتن و خشونت هر چه بیشتر امواج و اشکال مهاجرتی ( و در واقع برده داری های جدید) به سوی گروه اول هستیم، بلکه درون هر یک از این دو گروه از کشورها نیز شاهد ژرف شدن جدایی و شکاف میان اقشار غنی و فقیر. سرانجام از یاد نبریم که در همین جهان، تجربه کنونی کشورهای ثروتمند در رودررویی با بحران و شکنندگی و ناپایداری سرنوشتی نامعلوم تجربه ای است که بیش از پنجاه سال است در کشورهای در حال توسعه به اشکال مختلف وجود داشته و همچنان ادامه دارد.
در این شرایط ، پرسش اساسی آن است که چنین موقعیت شکننده ای، به سود چه گروه یا گروه هایی است و چرا تداوم می یابد؟ واقعیت آن است که اگر نخواهیم درون گونه ای از گونه های نظریه توطئه فرو بیافتیم و تن به تقلیل گرایی عقلانی جبری ناشی از این امر بدهیم(زیرا می دانیم که نتیجه این کار در کوتاه یا دراز مدت سردرگمی و باز هم افسردگی بیشتر ناشی از ثمرات متفاوت پیش بینی های ما خواهد بود) نمی توانیم به این پرسش پاسخ دقیقی بدهیم. مسئله «گناه» یا «مسئولیت شخصی» این یا آن گروه نیست، مسئله بیشتر نوعی توهم عام است که در امواجی دراز مدت در طول چند قرن به وقوع پیوسته و اکنون نتایج خود را با امواج کوتاه مدت، اما با تواتری هر چه بیشتر و با قدرت مخربی هر چه شدید تر به ما تحمیل می کند. آنچه آدام اسمیت با خوش بینی «ثروت ملل» می نامید و پوریتن های امریکایی با پای گذاشتن بر دنیای جدید به دنبالش بودند؛ یا آنچه انقلابیون قرن هجدهم فرانسه، شعار های جهانشمول خود می پنداشتند و انقلابیون قرن بیستم جهان سوم، آینده ای تابناک می پنداشتندش؛ آنچه سوداگران مالی قرن بیست یکم ثروتی در دسترس و آسان از خلال شبکه های مالی تصور می کردند و نظامیان همین دوره، در قالب سلاح هایی هر چه هولناک تر و «بازدارنده تر»، تنها راه رهایی بشریت از سرنوشت دردناکی که در فقر و فلاکت داشته است می دانستند و سرانجام آنچه اقتصاددانان و تکنوکرات های تازه به دوران رسیده با نگاه به فرمول های ریاضی سطحی نگرانشان از تصورش به شعف می آیند و در خلسه ای بیمار گونه «فنون دقیق اقتصادی» را برای رسیدن به آن تجویز می کنند… همه و همه ظاهرا ساختارهایی کمابیش اسطوره ای بیش نبوده و نیستند: سراب هایی که انسان ها برای گریز از پرسش دردناکی برای خود ساخته اند ؛ همان سراب هایی که نابغه ای چون ژان ژاک روسو از قرن هجده ، پیش از آنکه تمامی این صحنه پردازی های پر جلوه مدرنیت آغاز شود، درباره آنهاپرسشی را مطرح کرده بود: اینکه آیا جدا شدن انسان از موقعیت طبیعی اش به مثابه یک موجود زنده و ورود او را به موقعیت اجتماعی، یا به عبارت دیگر فاصله گرفتن وی از سایر موجودات طبیعی و تبدیل شدنش را به یک موجودیت «فرهنگی» را باید حقیقتا یک «پیشرفت» به حساب آورد و یا یک «مصیبت» که معنا و سرنوشتی جز سقوطی عمومی، قهقرایی و هر چه هولناک تر تا نابودی کامل وی و شاید تمام موجودات دیگر نخواهد داشت؟
اندیشه روسویی( که البته باید به تناقض درونی آن با توجه به قانون گرایی وی نیز اذعان داشت) لااقل در این بعد از آن، در طول قرن ها تحقیر شد و انسان ها با الگو گرفتن از یک مدل اروپایی خود محور، با قاطعیت و اطمینانی خدشه ناپذیر، راهی معکوس با طبیعت را پیش گرفتند و میزان خوشبختی خود را با میزان فاصله گرفتن از مردمان غیر اروپایی با کسانی که «ابتدایی»، «وحشی»، «غیر متمدن» و «بدوی» می نامیدندشان، اندازه گرفتند.
نتیجه امروز متاسفانه در پیش روی ما است و گاه حوادثی کوچک، گویایی بالایی را به ما نشان می دهند. پدر یک «خانواده خوشبخت» که تا چند سال پیش در کشوری ثروتمند و «توسعه یافته»، نسبت به «آینده درخشان» خود و فرزندانش، کوچکترین شکی نداشت، تپانچه ای به دست می گیرد و عزیزان خویش و خود را برای همیشه از آنچه دیگر نمی تواند به مثابه «زندگی» درکش کند، «خلاص می کند»: انسانی که نمی تواند معنای غریب این «واژگونی» از «خوشبختی مطلق» به «بدبختی مطلق» را درک کند. نماد گرایی این حادثه که به واقعه ای کمابیش «متعارف» در جهان بحران زده کنونی، بدل شده است، می تواند نمادگرایی جهانی باشد که دیگر نمی تواند با توهم های خود، یا دروغ هایی که برای خود به هم بافته است و فرو پاشی همه آرزوها و خواب های طلایی در پیش چشمانش ، با خود کنار بیاید و بنابراین با گریزی به «پیش» و با شتابی هر چه بیشتر گویی بر آن است که «تیر خلاصی» بر مغز خویش خالی کند.
انتظار بهشتی زمینی ، عمری بی پایان و سلامت و جوانی ابدی، ثروتی بی کران و گسترده، زمینی آباد و سراسر سبز و بی اندوه، انسان هایی دوست داشتنی و مهربان که خشونت و بی رحمی را برای همیشه از یاد و از کنش هایشان حذف کرده باشند، حاکمانی صالح و مردمانی آرام و بی دغدغه … آیا خیال پردازی هایی بیهوده نبوده اند که بدترین راه ها، یعنی ساده پندارترین راه ها، که تنها راه های تحقق یافتن خود می پنداشتند را انتخاب کرده اند؟ و آیا امروز بشریت بهای سنگین این سطحی اندیشی را نمی پردازد و نباید اندکی به تامل در اندیشه های عمیقی همچون تفکر روسویی بنشیند؟
این یادداشت در خبرآنلاین یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸ به انتشار رسیده است.