شکوفه آذر
یک بار درباره هویت ایرانی که امروزه بسیار مغشوش شده با یکدیگر گفت و گو کردیم. شما معتقدید هویت ایرانی امروزه در حال عبور از قومیت به ملیت است. شما فکر می کنید در این گذار، چگونه می توان این هویت را به سمت هویت مدنی یا ملی سوق داد؟ درحالی که می دانیم عرصه های فعالیت اجتماعی برای ایرانیان بسیار تنگ است، این تحول ناچار به صورت خودجوش و فردی صورت می گیرد یا گریزگاه های اجتماعی هم در وضعیت موجود سیاسی- اجتماعی وجود دارد؟
نخست باید بر این نکته تاکید کنم که اشکال هویت جمعی و به ویژه اشکال پیچیده ای از این هویت همچون هویت مدنی یا ملی که شما بدان اشاره می کنید، تقریباً هرگز به شکل «خود به خودی» به وجود نمی آیند و محصول کاری درازمدت و برنامه ریزی و فکر شده هستند که با هوشمندی زیادی نیز به اجرا درآید و تازه اگر تمام این شرایط هم فراهم باشد به دلیل انعطاف و شکنندگی و پویایی بسیار بالایی که این گونه هویت ها چه در خود و چه در رابطه با محیط های اطراف خود دارند، نتیجه را نمی توان صددرصد از پیش دانست و همیشه امکان دارد به آن چیزی که در پی اش بوده ایم نرسیده و حتی به عکس آن برسیم. از اینجا من استدلال خود را پیش از هر چیز بر اهمیت شکل گیری مفهومی استراتژیک از اینگونه هویت ها در نزد نخبگان در مقام نخست و سپس «سرایت» یا «انتقال» آنها به حلقه های هر چه بزرگ تری از مردم استوار می کنم. به عبارت دیگر تا زمانی که افرادی با سرمایه های اجتماعی و فرهنگی بالا در یک جامعه (برای مثال دست اندرکاران و مسوولان، روشنفکران، دانشگاهیان، هنرمندان، دانشجویان و…) نتوانسته باشند تصویر نسبتاً دقیق و روشنی از آنچه هویت مدنی یا ملی می نامند داشته باشند و چشم اندازی برای ایجاد آن، نمی توان امید داشت چنین هویت هایی به صورت خودانگیخته و برای نمونه از فرهنگ های دیگر به فرهنگ ما «سرایت» کند. ممکن است بپرسید چرا نمی توان پنداشت که هویت ها نیز همچون عناصر دیگر فرهنگی بر مسیرهای اشاعه در فرهنگ ها جریان داشته باشند؟ پاسخ را می توان اینگونه داد که این جریان وجود دارد ولی نه لزوماً با شدت و گستره و عمقی یکسان برای تمام هویت ها و هویت های مدنی و ملی معمولاً کمترین سیالیت را دارند. به این دلیل شاید ساده که مرزبندی های کنونی جهان بر اساس این هویت ها انجام گرفته است و بنابراین شکل بقای دولت ها که نهادهای هنجارمند و سخت هستند از خلال تقویت و تاکید و حفاظت حتی الزام آور (ولو غیرکارا) از این هویت ها انجام می گیرد، هم از این رو نمی توان انتظار داشت اجازه دهند سیالیت بیش از حد چنین هویت هایی، سخت بودن مرزهای سیاسی را به زیر سوال ببرد و در بهترین و دموکراتیک ترین حالت تلاش خودآگاهانه یا ناخود آگاهانه ای برای یکسان سازی آنها و هدایت و حتی دستکاری آنها در هر کجا که باشند، خواهند داشت.
با حرکت از این استدلال، آنچه ما بدان نیازمندیم، روشن شدن موضوع در درجه نخست برای نخبگان جامعه در این مورد است و شاید «روشن» شدن واژه مناسبی نباشد زیرا نمی توان ادعا کرد که تنها یک تعبیر یا برداشت «درست» از این هویت ها وجود دارد. بهتر است بگوییم، مساله اساسی رسیدن به یک «اجماع» حداقلی و نه حداکثری درباره این هویت هاست که به نظر من به صورتی بالقوه و ناخود آگاه در سطح روزمرگی و ساختارهای تاریخی- اجتماعی آن در مردم ما وجود دارد اما نزد نخبگان ما عموماً به دلایل ایدئولوژیک، اقتصادی، سیاسی و… کمتر به آن رسیده ایم. رسیدن به این اجماع نیز نیاز به بحث و تبادل نظر، چرخش آزاد اندیشه و سازوکار های بی شماری دارد که تقریباً همه آنها بر رشد و توسعه یافتن آزادی های مدنی و اجتماعی و بیان قرار می گیرند و این آزادی ها برای تداوم یافتن و تقویت شان حکم هوای تازه را برای انسان ها دارد. بنابراین هر اندازه از محیط آزاد و موقعیت های غیر الزام آور فاصله بیشتری بگیریم و هر اندازه هم بر حجم و عرض و طول دستگاه های کنترل کننده خود بیفزاییم، باز هم خطر از میان رفتن به وسیله فرهنگ های بیگانه را نه تنها کاهش نداده ایم بلکه آن را از شکل بالقوه به شکل بالفعل درآورده ایم. در جامعه ما تا حدی این گرایش وجود دارد، انواع و اقسام ممنوعیت ها و الزام عملاً تبدیل به بهترین تبلیغات برای فرهنگ بیگانه شده اند و آن را به یک پدیده جذاب تبدیل کرده اند. برای نمونه در حالی که در اکثر نقاط جهان، از جمله در خود کشورهای اروپایی توجه و استقبال هرچه بیشتری نسبت به فرهنگ های آسیایی و شرقی و غیراروپایی در همه زمینه ها کاملاً مشهود است، در کشور ما تمام نگاه ها به آنچه «غرب» پنداشته می شود و فرهنگ آن دوخته شده و کالاهای بسیار مبتذلی همچون اشکال تخریب شده ای در قالب ترجمه های فلسفی و سیاسی و… «غربی» بین گروهی از مردم که خودشان را «مدرن» فرض می کنند از یک سو و تعبیر ها و آثار تخریب شده تری به عنوان «فرهنگ سنتی و اصیل» بین گروه دیگری از مردم که خوشان را «سنتی» فرض می کنند، در چرخش است و هر دو گروه گمان می کنند به راز موفقیت برای یافتن شخصیت خود دست یافته اند در حالی که در نهایت هویت هایی شکننده غیرپایدار را در خود ایجاد می کنند که در اولین موقعیت سخت و زیر فشار تخریب شده و فرو می پاشند، کمااینکه بسیاری از کسانی که در طول چند دهه اخیر خود را در یکی از این هویت های تثبیت شده می انگاشتند امروز در هویت دیگری قرار گرفته اند و حتی نسبت به هویت پیشین خود به شدت موضع گیری می کنند.
در این شرایط به نظر من، بحثی عمیق و گسترده لازم است تا بتوانیم سازوکارهای جدید هویتی را به گونه ای که در جهان امروز وجود دارد تشریح و درک کنیم و به نتیجه ای برسیم که بتواند ما را به سوی حداقلی از اجماع بدون توسل به سازوکارهای الزام هدایت کند. تنها در این صورت است که نخبگان فکری جامعه می توانند با مردم پیوند برقرار کرده و به آنها در یافتن سازوکارهای خاص خودشان برای تعیین و تقویت هویت ملی و مدنی کمک کنند. در غیر این صورت سردرگمی در راس بی شک سردرگمی شدیدتری در پایه را به همراه خواهد داشت. به خصوص که به دلیل شتاب یافتن تخریب سیستم های سنتی، شکل گیری هویت های جمعی براساس سازوکارهای سنتی نیز به زیر سوال رفته و این فرآیند دائماً قدرت خود را از دست می دهد.
ابزار فعلی جامعه ایران برای رسیدن به این هویت مدنی چیست و اساساً مشخصه های هویت مدنی چیست؟
مهم ترین مشخصه هویت مدنی، باور داشتن عملی و درونی کردن مفهوم مدنیت یا شهروندی در قالب های سیاسی و اجتماعی آن است که بخش مهمی از آن و نه البته تمام آن، در مفهوم قانون گرایی قابل مشاهده است. یعنی اینکه کنشگر اجتماعی به قراردادی که بر اساس یک سیستم دموکراتیک او را به بدنه دولت و در مفهوم عام کلمه متصل کرده است، پایبند باشد و از آن تبعیت کند. در این حال هر اندازه دموکراسی مورد نظر قوی تر و واقعی تر باشد، پیوند ها نیز قوی تر شده و مدنیت بالاتری شکل می گیرد و برعکس هر اندازه دموکراسی صوری تر باشد، ما شاهد تضعیف این مدنیت خواهیم بود. قدرتمند بودن ابزارهای الزام یا تکیه بیش از حد بر آنها در هر جامعه ای گویای شکل نگرفتن یا ضعیف بودن مدنیت است زیرا این ابزارها در واقع جایگزین مدنیت درونی شده، می شوند. شهروندانی که به وظایف و حقوق خود آگاه باشند و آنها را رعایت کنند، نیازی به ابزارهای الزام آور ندارند بنابراین اگر این کار را نمی کنند، الزام ها جز آنکه اثری تسکین آور و موقتی و در اکثر موارد معکوس داشته باشند، کاری را پیش نمی برند و توهم است که بپنداریم با قدرت بخشیدن به این ابزارها، مدنیت را رشد خواهیم داد.
اما اینکه برای رسیدن به این مدنیت یا جامعه مدنی چه باید کنیم، بدون شک یک راه و یک سازوکار واحد برای این کار وجود ندارد. اگر خواسته باشیم از پایه حرکت کنیم مهم ترین اقدام تقویت و تثبیت دموکراسی واقعی به صورتی است که همه اعضای جامعه بتوانند در مدیریت آن جامعه مشارکت داشته باشند، مگر کسانی که به حکم قانون (آن هم قانونی که مورد اجماع نسبی باشد) از این کار رسماً و به صورت شفاف محروم شده باشند. باور داشتن به دموکراسی صرفاً یک امر عقیدتی نیست بلکه نیاز به آن دارد که در عمل دموکراسی به اثبات برسد و تحقق یابد، یعنی آزادی بیان و اعتراض و مخالفت وجود داشته باشد، هیچ کس فراتر از قانون قرار نگیرد، اصل بر هدایت و ارشاد و پیشبرد صلح آمیز امور و نه خشونت و الزام باشد، همگان «خودی» فرض شوند و مفاهیمی که یک شهروند را با هر عقیده ای ( تا زمانی که جرمی مرتکب نشده باشد) حاشیه ای و از میدان سیاست و مدیریت بیرون براند، برای همیشه کنار گذاشته شوند. اگر این امر تحقق پیدا کند، که البته برای تحقق یافتن آن نیاز به زمان هست، بی شک باور مردم به دموکراسی هرچه قوی تر شده و آن را هرچه بیشتر درونی می کنند.
با این رفتار پایه ای می توان امید داشت که در سطح کنشگران فردی نیز بتوان شاهد تغییرات رفتاری بود. هر چند ما اعتقاد داریم که اصولاً این کنش یا عاملیت اجتماعی بسیار پراهمیت است و منشاء اصلی تغییر اجتماعی به حساب می آید اما خوش خیالی خواهد بود که بپنداریم در شرایطی که محیط کاملاً نامساعدی وجود داشته باشد، بتوان شاهد چنین کنش های مثبتی بود، به جز از جانب گروه ها یا افراد محدود و معدودی از جامعه. از همین رو تقویت سازمان های مدنی و غیردولتی یکی از بزرگ ترین و کاراترین اقدامات برای تقویت جامعه مدنی و مدنیت به طور کلی است. مشکل در آن است که باید به نهادها و مسوولان دولتی نشان داد و این امر را برایشان تشریح کرد که برخلاف تصورشان وجود و گسترش و تقویت این نهادها ولو آنکه منتقد دولت باشند به ضرر دولت نبوده بلکه برعکس هر چه بیشتر دولت و به طور کلی سیستم سیاسی را تقویت کرده و از شکنندگی آن می کاهد.
چگونه می توان در این گذار، ایرانیان را به واکنش نسبت به پدیده های بیرونی اجتماعی واداشت تا برای دستیابی به مطالبات خود، با مشارکت های اجتماعی تلاش کنند.
متاسفانه همانگونه که گفتم عدم تشویق سازمان غیردولتی و مدنی و تقویت آنها به دلیل بی اعتمادی به این سازمان ها و کنش های آنها از یک سو و برعکس افزایش دائم ابزارهای الزام و ممنوعیت های قانونی بی حد و حصر، دو نتیجه منفی بیشتر ندارد. از یک سو انفعال اجتماعی یعنی کنار کشیدن هر چه بیشتر افراد جامعه را دخالت در آن جامعه در جهت بهبود و پیشبرد آن به بهانه اینکه کار آنها هیچ اثری ندارد و بهتر است به فکر خودشان باشند و از طرف دیگر تشویق افراد جامعه به سوق یافتن به طرف تمام چیزهای ممنوع که اغلب نیز پدیده هایی منفی و زیان بار هستند اما ممنوع شدن آنها، باعث جذابیت یافتن شان می شود. هر دو نتیجه بسیار منفی است و باید از آنها بر حذر بود.
پرسش سوال شما نیز در همین امر نهفته است، هر اندازه ما بتوانیم از چنین رفتارها و رویکردها فاصله بگیریم، بیشتر می توانیم جامعه را به مشارکت فعال و مفید در حیات و سرنوشت خودش بکشانیم و برعکس. البته این نکته را نیز تذکر دهم که هرگونه فعالیتی را نباید مشارکت تصور کرد؛ یکی از کارهایی که می توان با استفاده از ابزارهای الزام آور انجام داد، ایجاد فعالیت های تصنعی، جنب وجوش ها، هیجان ها و فعالیت های به ظاهر بسیار پرشور است که در پشت آنها هیچ نوع اعتقادی وجود ندارد یا اگر هم باشد بسیار سطحی و ناآگاهانه و شکننده است. اینگونه جنب وجوش ها را نباید به حساب فعالیت و مشارکت اجتماعی گذاشت، برای مثال اگر به رژیم های کمونیستی در سال های آخر حیات شان در دهه ۸۰ بنگریم تقریباً روزی نیست که در آنها با تظاهرات و گردهم آیی های بزرگ حزبی در طرفداری از دولت ها، برگزاری مراسم و مناسک گوناگون سیاسی روبه رو نباشیم، اما همان گونه که می دانیم هیچ یک از اینگونه به اصطلاح فعالیت های طرفدارانه سبب نشد این رژیم ها سقوط نکنند. برعکس اگر به تاریخ کشورهای دموکراتیک نگاهی بیندازیم می بینیم که گاه بزرگترین رویدادهای اعتراضی نظیر وقایع ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه به رغم آنکه شدت و خشونت زیادی علیه سیستم های سیاسی را در خود حمل می کردند به هیچ وجه این سیستم ها را شکننده نکرده، بلکه در نهایت آنها را تقویت کردند. بنابراین فکر می کنم باید مشارکت اجتماعی واقعی را با از میان برداشتن رویکردهایی که شهروندان را به شهروندان درجه یک و درجه دو تقسیم می کند و با مشارکت دادن همه نخبگان در همه امور، ایجاد کرد. هیچ چیز جایگزین اعتماد به مردم و به خصوص به نخبگان یک جامعه، نمی شود و مردم این را به خوبی حس می کنند که آیا سیستم به آنها اطمینان دارد یا نه. اگر سیستمی الزام ها را به تدریج کاهش دهد و فضای عمومی را هر چه آزادتر کرده و انتخاب سبک زندگی را به خود افراد واگذار کرده و تلاش کند کمترین دخالت را در زندگی افراد بکند، هر چند ممکن است در کوتاه مدت این امر تا حدی به تشتت دامن بزند اما در میان و درازمدت ما شاهد افزایش مشارکت اجتماعی و اعتماد متقابل مردم به سیستم خواهیم بود.
شما همیشه در ارزیابی هایتان می گویید امروزه ایرانیان در عرصه زندگی اجتماعی و…. به ارزش هایی دست یافته اند که پیش از آن، آنها را کسب نکرده بودند. این ارزش ها چیست و چگونه به دست آمده است؟ صرفاً به دلیل اینکه ما در عصر رسانه ها زندگی می کنیم و تحت تشعشعات اخبار و تحول های خارجی هستیم به این معنی است که ما هم آنها را کسب کرده ایم؟ یا اینکه معتقدید در گذر زمان ایرانیان دچار تحول های بنیادی ارزشمندی شده اند؟
به نظر من انقلاب در ایران واقعه ای بنیادین بوده است که ابعاد آن را ما تنها در طول چند دهه به تدریج درک می کنیم. شاید هنوز بیش از ۳۰ یا ۵۰ سال دیگر زمان نیاز داشته باشیم تا بتوانیم تمام اثراتی را که این انقلاب بزرگ سیاسی در کشور ما بر جای گذاشته است را درک و تغییراتی را که در رفتارها و رویکردهایمان به وجود آورده است، ارزیابی کنیم. برای یک نمونه کوچک همین نارضایتی که گاه در بسیاری از جوانان و روشنفکران و افراد صاحب فکر می بینیم که خواستار آزادی بیشتر و رفع ممیزی هستند، رویکردی است که تنها با تغییر زاویه دید امکان پذیر بوده است. یا همین انتخاباتی که در پیش روی داریم و درگیری های نامزدها از لحاظ فکری با یکدیگر و وجود بحث های داغ انتخاباتی گویای اختلافنظرهای اساسی در شیوه دیدن مسائل و راه حل هایی هستند که برای آنها پیشنهاد می شود. به نظر من ارزش های دموکراتیکی هستند که باید قدر آنها را دانست. حرکت گسترده فکری که در جامعه ما اتفاق افتاده است و می توانیم آن را در رسانه ها، کتاب ها، مطبوعات، اینترنت و… ببینیم؛ تلاش برای یافتن یک هویت ملی و هویت های مبتنی بر سبک های زندگی متفاوت و حتی جماعت گرایی های جدید نه فقط در شهرهای بزرگ بلکه حتی در شهرهای کوچک و متوسط همه و همه به نظر من آثار و نشانه هایی هستند که گویای تحولی عمیق در جامعه ما به شمار می آیند. امروز هزاران انجمن و سازمان مدنی و غیرانتفاعی در سراسر کشور فعال هستند و در حال کار برای اهداف نزدیک و در دسترس و تغییر زنده ای در جهت بهبود آن هستند. مشارکت اجتماعی، فعالیت کنشگران و تلاش برای تغییر در همه سو دیده می شود ولو آنکه ما به دلایل مختلف در حال حاضر یکی از موقعیت های بسیار انفعالی را در سال های اخیر تجربه می کنیم. اما به هر تقدیر فکر می کنم، این زنده بودن و نیاز جامعه مدنی به بیان و به کنش امری بسیار مثبت است که خبر از زنده بودن جامعه می دهد. آنجایی که ما مشکل داریم، در مدیریت این حیات پرجنب و جوش است که چنان شدت و عمقی دارد که نمی توان به سادگی کنترل و هدایتش کرد و همواره با خطر افراط ها و تفریط ها سروکار دارد. منتها بدترین واکنش در چنین مواردی استفاده از ابزارهای الزام آور و ممنوعیت ها و قانون گذاری های سختگیرانه و ابزارهای ایدئولوژیک سیاسی به جای تلاش برای درک جامعه و کمک به حرکت آن به گونه ای طبیعی است. به گمان من نخبگان فکری، اندیشمندان، روشنفکران و همه دست اندرکاران امور فرهنگی باید قدر این موقعیت را بدانند و از آن استفاده کنند تا بتواند شرایط اجتماعی بهتری را فراهم کنند.
دیدگاه من نسبت به آینده کشورمان به هیچ وجه منفی نیست، اما متوجه چالش هایی هستم که از درون و از برون این جامعه را تهدید می کند. این خطرات تقریباً هر موجودیت زنده ای را که به حد قابل توجهی از توان و تاثیرگذاری رسیده باشد، تهدید می کنند: جامعه ما نیز امروز در برابر یک دوراهی است، از یک سو تبدیل شدن به جامعه ای که به نظر من می تواند در راس حرکت تغییر و دموکراتیزاسیون و نوزایی فکری و فرهنگی خاورمیانه قرار گیرد و بدل به یک قدرت منطقه ای شود و از سوی دیگر جامعه ای که به دلیل واهمه داشتن از رودررویی با جهان و مسائل و مشکلات آن تلاش کند سر در گریبان خود فرو برد و نتیجه این کار انفعالی سنگین باشد که آن را با اشکال گوناگون آنومی و تنش های درونی محکوم کند. انتخاب ما میان این دو جامعه است و راه های هر یک از این دوگونه جامعه با یکدیگر متفاوتند. از یک سو افزایش آزادی ها و فضاهای انعطاف و همسازی و از سوی دیگر افزایش همه اشکال الزام و فشار و… شکی هم ندارم که راه دوم راهی اشتباه است که هیچ کس، تکرار می کنم و تاکید دارم، هیچ کس از آن سودی نخواهد برد.
معمولاً از دانشگاه ها و حضور سالانه ۱/۵میلیون متقاضی ورود به دانشگاه به عنوان نمونه ای از رشد و شاخص توسعه اجتماعی ایرانیان یاد می شود. ضمن اینکه این امر انکار ناپذیر است اما شاید بشود آن را با مطالبات دانشجویان پس از فارغ التحصیلی مقایسه کرد که عموماً بی پاسخ می ماند. شما این شاخص را تحصیل خواهی جوانان ناشی از حرکت های جهانی شدن می بینید یا صرفاً ناشی از فرهنگ و هویت ایرانی است یا اینکه محصول حمایت های فرهنگی دولت های ایرانی است؟
دانشگاه و دانشجویان در جامعه ما نقشی اساسی داشته اند که نقشی در عین حال متناقض است. از یک سو، رشد نظام دانشگاهی در طول سه دهه پس از انقلاب سبب شده است که تحول عظیمی از لحاظ فکری و سبک های زندگی در جامعه ما ایجاد شود و انتظار ها بسیار بالا روند. در جامعه ای که در حال حاضر چیزی حدود سه تا چهار میلیون دانشجو دارد، چندین میلیون فارغ التحصیل دانشگاهی و هر سال حدود یک تا دو میلیون نفر در دانشگاه های آن دانشجویان جدید وارد می شوند، ما با گسترش شدید نیروهای انسانی نخبه روبه رو می شویم. معنای این امر آن است که این افراد بسیار بهتر از نسل گذشته می توانند محیط خود را درک کنند و طبعاً انتظارات بیشتری نیز از محیط دارند. این افراد نیاز بسیار بالاتری به فردیت و هویت های شاخصی برای خود دارند و باید احترام بیشتری به مثابه فرد به آنها گذاشت. این افراد نیاز به خوراک فکری، به صورت کالاهای رسانه ای، مطبوعات، اینترنت و غیره دارند. اینها افرادی هستند که مایلند چشم اندازهای بازی در برابر خود داشته باشند و… این امر جامعه را به کلی با کشورهای عربی منطقه؛ ترکیه، افغانستان، کشورهای قفقاز و… که کمابیش با حکومت های آمرانه و فاسد، قبیله گرایی و دیکتاتوری حکومت می شوند، متفاوت می کند، بنابراین ما با پتانسیل بسیار بالایی روبه رو هستیم اما همین پتانسیل اگر نتواند از جامعه پاسخ گیرد بدل به یک خطر بزرگ برای آن جامعه می شود و این روی دیگر سکه است، رشد نظام دانشگاهی ما هر چند تاثیری فوق العاده مثبت برای آماده سازی کشور ما برای ورود به نوعی مدرنیته ایرانی شده است، اما در کنار خود انواع و اقسام سردرگمی های هویتی و مشکلات فرهنگی- اجتماعی ناشی از عدم توانایی جامعه به جذب این نیروی عظیم را نیز داشته است که باید برای این امر فکری کرد. بالا رفتن سرمایه های فرهنگی و اجتماعی بخش عظیم جامعه تغییراتی اساسی را در ساختارهای مدیریتی این جامعه ضروری می کند. این تغییرات به عقیده ما می توانند و باید در شرایط آرام و قانونمند و به دور از تنش های اجتماعی و سیاسی انجام گیرند تا صلح اجتماعی به خطر نیفتاده و جامعه بتواند در عین حال موانع تداوم اقتدار سیاسی کشور نیز برطرف شود. این کار نیز به مدیریتی بسیار قوی نیاز داریم. به نظر من ما هرگز در تاریخ کشور خود با چنین حدی از پیچیدگی فرهنگی و اجتماعی روبه رو نبوده ایم و بنابراین هرگز همچون امروز نیاز به مدیریت های قوی نداشته ایم. این امری است که اگر از آن غفلت کنیم، ممکن است بهای سنگینی بابتش بپردازیم. امروز همان گونه که بارها گفته ام ما به قوی ترین افراد در تمام پست ها نیاز داریم؛ افرادی که باید از حد عادی و متعارف بین المللی قوی تر باشند زیرا موقعیت ما بسیار پیچیده تر از حد عادی و متعارف بین المللی است. رفع این نیاز شاید ساده نباشد ولی لااقل می توان در جهت آن گام برداشت و امیدوار بود که با برنامه ریزی های قدرتمند بتوانیم از مشکلات کنونی و آتی این جامعه پیچیده گره گشایی کنیم.