آرمانشهر در سده پرچالش / گفت و گو با ناصر فکوهی / بخش دوم و آخر

چرا تراژیک بوده است؟
به این دلیل که اگر فقط تجربه شوروى پیشین را در نظر بگیریم، مى‏‌بینیم که بیش از پنجاه یا شصت میلیون نفر در این تجربه به شکل‏‌هاى مختلف چه در جنگ، چه در اجتماعى کردن کشاورزى در ابتداى دوران لنین و استالین، و چه در تصفیه‏‌هاى استالینى جان خود را از دست دادند. در چین هم هرچند نمی‌توان عدد و رقم دقیقى داد اما بى‏‌شک میزان کشتارهایى که با عنوان سوسیالیسم انجام شده بسیار زیاد بوده است. تجربه خمرهاى سرخ در کامبوج یک تجربه بسیار تراژیک بود. مى‏‌دانیم که اینان در نیمه دهه هفتاد نزدیک به یک سوم مردم این کشور را با عنوان شعارهاى اتوپیایى سوسیالیستى قتل‏‌عام کردند. خیلى از دیگر کشورهاى جهان سوم هم در دنبال کردن این شعارها و هدف‏‌ها، تجربه‏‌هاى تلخى داشتند و نتیجه خیلى کمى هم عایدشان شد. بنابراین باید این واقعیت را پذیرفت که این بُعد فکرى و فلسفى و آن بُعد مخرب و عمل‏‌گرایى که فقط تراژدى و ناامیدى به‏‌وجود آورده‏‌اند، پیامدهایى جداگانه و متفاوت داشته‏‌اند.

فکر مى‏‌کنید که دلیل تراژدى‏‌هاى غم‌بارى که پس از انقلاب‏‌هاى سوسیالیستى اتفاق افتاد، به ماهیت و محتواى اندیشه‏‌هاى اتوپیایى بازمى‏‌گردد یا به شرایط خاص تاریخى که این اتوپیاها در آن‏جا پیاده شدند، یا آن‏که چیزى متناظر بر این دو؛ یعنى نسبت میان ایده‏‌هاى اتوپیایى از یک‏سو و شرایط اجتماعى و تاریخى از دیگر سو بوده است؟
بحث من در این‏جا بیش‏تر به ساختار اتوپیا برمى‏‌گردد تا محتواى آن. در واقع مسئله این است که چه مشخصه مشترکى میان اتوپیاها مى‏‌توان پیدا کرد که از محتواى آن‏‌ها خارج باشد. چیزى که به نظرم مى‏‌توان یافت این است که اتوپیا به خودى خود تمایلى است به تغییر و بهبود وضع موجود براى رسیدن به یک وضعیت مطلوب و آرمانى. پس اتوپیا اعتراض به وضع موجود و نپذیرفتن آن است. اتوپیا را مى‏‌توان در مقابل تمایل و قابلیتى که به آن قابلیت محافظه‏‌کارانه نظام مى‏‌گوییم، قرار داد. این یک قابلیت طبیعى و زیست‏‌شناختى است؛ بدین‏‌معنا که همه موجودات براى این طراحى شده‏‌اند که خودشان را حفظ کنند. پس قابلیت محافظه‏‌کارى یک قابلیت ذاتى است. چون موجودات خواستار حفظ خود هستند، در واقع باید وضع موجود را حفظ کنند. بنابراین، حفظ وضع موجود، حفظ خودمان نیز هست. اگر وضع موجود، ما را به خطر بیندازد، به‏ سوى اعتراض نسبت به آن پیش مى‏‌رویم اما اگر وضع موجود، هستى ما را به خطر نیندازد یا آن را تقویت کند، به همان میزان گرایش به حفظ آن داریم. این‏جا این نکته مطرح مى‏‌شود که چه کسى اعتراض مى‏‌کند؟ کسى اعتراض مى‏‌کند که ناچار است. کسى که وضعیت خودش را در خطر مى‏‌بیند، اعتراض مى‏‌کند. مانند چیزى که در حرکات مطالباتى مى‏‌بینیم. مثلاً چرا مطالبات کارگرى در قرن نوزدهم به‏ وجود آمدند؟ به این دلیل که وضعیت مادى آن‏‌ها به خطر افتاده بود و براى حفظ حداقل آن به حرکت درآمدند و به وضع موجود معترض شدند. اما چرا روشنفکران اعتراض مى‏‌کنند؟ به این دلیل که آن‏‌ها هم در بسیارى از موارد، تداوم وضع موجود را با موقعیت هستى‏‌شناختى خودشان در تضاد مى‏‌بینند. در واقع روشنفکران خود را در موقعیتى مى‏‌بینند که نباید باشند و بنابراین چون به موقعیت واقعى خودشان معترض‏‌اند، به وضع موجود هم اعتراض مى‏‌کنند. منتها چیزى که در این چند قرن دیده شده، این است که روشنفکران خودشان را با یک اراده مردمى منطبق مى‏‌کنند و در واقع مى‏‌خواهند میان این اراده مردمى که بیش‏تر اعتراض به وضع موجود مادى است با حرکت خودشان که بیش‏تر برخاسته از حرکتى ذهنى است، نوعى انطباق ایجاد کنند. بنابراین میان اهداف روشنفکرانه و مردمى یک نوع انطباق اتفاق مى‏‌افتد. بنابراین روشنفکران بخشى از ایده‏‌هاى خودشان را به سطح عام منتقل مى‏‌کنند و از آن‏سو هم بخشى از ذهنیت‏‌هاى مردمى به روشنفکران منتقل مى‏‌شود. در این‏جا وارد یک شکل تئوریزاسیون امر سیاسى مى‏‌شویم.

چرا امر سیاسى؟
به‏ دلیل این‏که کل این قضایا در ارتباط با قدرت، معنا و شکل مى‏‌یابد. درحقیقت قدرت است که وضعیت موجود را حفظ مى‏‌کند و یا آن را به خطر مى‏‌اندازد یا امکان پدید آمدن وضعیت دیگرى را ایجاد مى‏‌کند. به‏ همین دلیل مى‏‌بینیم که ایده‏‌هاى اتوپیایى با منشأ روشنفکرى و نخبگى آغاز مى‏‌شوند، چه آرمانشهرگرایان قرون‏‌وسطا و یونان باستان، چه آرمانشهرگرایان دوران معاصر و … همه روشنفکر بوده‏‌اند؛ به این دلیل که اینان قابلیت تصور یک اتوپیاى نظم گرفته را دارند. این‏که تصور کنیم مى‏‌توانیم جامعه‏‌اى بهتر و اصلاح شده داشته باشیم، نوعى فرافکنى به‏ سمت آینده‏‌اى است که بنا به تعریف در دست ما نیست. چه کسى مى‏‌تواند آینده را پیش‏‌بینى کند؟ هیچ‏کس. اگر صرفاً کمى به دو تا سه قرن گذشته نگاه کنیم، متوجه مى‏‌شویم که اکثر پیش‏‌بینى‏‌هایى که درباره آینده شده، نادرست از آب در آمده است. یعنى اگر مبناى ارزش‌گذارى به اتوپیا این باشد که چقدر از اتوپیاهاى قبلى به واقعیت منجر شده‏‌اند، باید خیلى سریع به این نتیجه برسیم که اصلاً اتوپیا غیرممکن است.

اگر اتوپیا حاصل کار ذهنى روشنفکران است، بنابراین مردم عادى چه نقشى در تغییر وضع موجود دارند؟
مردم عادى به تغییر وضع موجود علاقه دارند، اما در حوزه‏‌اى خاص و در مقاطعى ویژه از زمان و مکان که همواره مى‏‌توان گفت غیرپیوسته و موردى است. حتى اگر به تاریخ قرن‏‌هاى نوزدهم و بیستم برگردیم، در هر یک از دوره‏‌هایى که به انقلاب‏‌هاى اجتماعى موسوم‏‌اند مانند انقلاب فرانسه، روسیه، و چین بیش‏تر با روزمرگى و تداوم محافظه‏‌کارانه در زندگانى مردم روبه‏‌رو مى‏‌شویم تا با عمل انقلابى. در بحرانى‏‌ترین موارد هم، یک انقلاب اجتماعى نمى‏‌تواند روزمرگى را در مدتى دراز متوقف کند.

چگونه مردم تابع و جذب ایده‏‌هاى روشنفکرى مى‏‌شوند؟
از نظر من، از آن‏جایى تابع مى‏‌شوند که اتوپیا را مى‏‌پذیرند؛ یعنى به نوعى باید گفت که اتوپیا را از آن خودشان مى‏‌کنند. در واقع گونه‏‌اى انتقال فکرى از روشنفکران به سمت مردم رخ مى‏‌دهد. به همان اندازه که روشنفکر تصور مى‏‌کند که آینده را مى‏‌بیند، آن را نیز به مردم منتقل مى‏‌کند. مردم از آینده اتوپیایى یک تصور بخارگونه و مبهم دارند، اما به کسانى که تصویر آینده بهترى را براى آن‏‌ها ترسیم مى‏‌کنند، اعتماد مى‏‌ورزند. البته میزان این اعتماد بنا به فرهنگ‏‌ها و دوران‏‌هاى مختلف، متفاوت است. اندیشه اتوپیایى امروزه با بحرانى بسیار بزرگ روبه‏‌روست. بدین‏‌معنا که امروز فروختن کالاى اتوپیایى کارى دشوار است. روشنفکرانى که مدعى این هستند که آینده را مى‏‌بینند و آینده بهتر است، مشکل بیش‏ترى در قبولاندن آن به دیگران دارند تا روشنفکران قرن نوزدهم و یا حتى نیمه‏‌هاى قرن بیستم. در دوران‏‌هاى یاد شده روشنفکرانى که آماده ریسک کردن براى نجات از وضعیت موجود بودند، از محبوبیت بیش‏ترى برخوردار بودند. اما هر اندازه که به پیش مى‏‌رویم، به‏ دلیل انباشته شدن تجربه‏‌هاى نزدیک به هم، از شدت این امر کاسته مى‏‌شود. مثلاً بین انقلاب ۱۷۸۹ تا انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه چیزى حدود شصت سال فاصله بود، اما هنگامى که وارد قرن بیستم مى‏‌شوید، فاصله میان انقلاب‏‌ها و تغییرات رادیکال کم‏تر مى‏‌شود. بنابراین حافظه تاریخى امکان بیش‏ترى براى تحلیل و خودآگاهى بیش‏تر دارد. امروزه همه مردم در یک شبکه ارتباطى وسیع قرار گرفته‏‌اند که تجربه‏‌هاى یکدیگر را به‏‌آسانى مى‏‌بینند. پس مى‏‌توان گفت که به تصویرهاى اتوپیایى کم‏تر اعتماد مى‏‌کنند.

اصلاحاتى که به‏ تدریج پس از مرگ استالین و از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروى در ۱۹۵۶ توسط خروشچف آغاز و تا زمان گورباچف تکمیل شدند و به فضاى باز سیاسى (گلاسنوست) و ایده پروسترویکا (اصلاحات و بازسازى) انجامیدند، آیا در جهت توجه به همین الزامات اجتماعى و اقتصادى و درنتیجه گامى در جهت از میان بردن فاصله میان ایده‏‌هاى اتوپیایى سوسیالیستى و واقعیت‏‌هاى اجتماعى و اقتصادى بودند؟
اگر بخواهیم کلى‏‌ترین دید را مطرح کنیم، باید بگوییم که این‏ها همه تلاش‏‌هایى بودند براى این‏که یک ساختار دیوان‏‌سالار سنگین و غیرکارا با الزامات اقتصادى و اجتماعى یک امپراتورى بزرگ تطبیق داده شود. چرا که روسیه هم ملت‏‌ها و کشورهاى مختلفى را به زور در زیر یک پرچم گرد آورده بود و هم کشورهاى به‏ اصطلاح بلوک شرق را زیر نفوذ داشت و هم کشورهایى در شرق و جاهاى دیگر را.
مردم روسیه در زیر انواع فشارهاى اقتصادى و فقر ناشى از آن بودند. درحالى‏‌که اگر جامعه روسیه ۱۹۱۷ را مثلاً با امریکا در همان زمان مقایسه کنیم، مى‏‌بینیم که قابلیت هر دوى آن‏‌ها از نظر تولیدى یکسان بوده است. بنابراین مى‏‌توان تصور کرد که اگر در شوروى سابق یک انقلاب سوسیالیستى اتفاق نمى‏‌افتاد و یک رژیم معتدل و دموکرات بر سر کار مى‏‌آمد، وضعیتى بسیار بهتر داشت. فکر نمى‏‌کنم اگر کسى منصف باشد، این مسئله را بیان نکند. واقعیت این است که روسیه آن زمان تا اندازه‏‌اى قابلیت ایجاد رژیم دموکراتیک از آن نوعى را که در کشورهاى اروپاى غربى تأسیس شده بود، داشت. آن‏جاهایى که این اتفاق افتاد، امروز وضعیت بهترى دارند. آیا وضعیت امروز روسیه بهتر است یا وضعیت کشورهایى چون لیتوانى، لهستان، مجارستان، و جمهورى چک؟ این‏ها کشورهایى هستند که برخلاف روسیه در ابتداى قرن بیستم حکومت‏‌هاى دموکراتیک یا حکومت‏‌هاى نیمه دموکراتیک در خودشان ایجاد کرده و به سمت یک شکل متعارف صنعتى رفته بودند، ولى ورود آن‏‌ها به حوزه کشورهاى سوسیالیستى پس از جنگ جهانى دوم اتفاق افتاد. این کشورها به‏ دلیل این‏که سى سال دیرتر از روسیه وارد نظام دیوان‏‌سالارى توتالیتر شدند، هنگام خارج شدن وضعیتى بهتر پیدا کردند. این‏ها نسبت به روسیه، که هنوز وضعیت بحرانى دارد، خیلى زودتر توانستند بر شوک حاصل از فروپاشى غلبه کنند.

با وجود این همه بحران‏‌هاى تراژیک و هراسناکى که از ایده‏‌هاى اتوپیایى ناشى شده است که بزرگ‏ترین نمونه‏‌اش را مى‏‌توان در فروپاشى شوروى سابق و بلوک شرق دید، آیا امروزه وجود اتوپیا ضرورت پیدا مى‏‌کند؟
البته از گفتار من نباید یک تلقى ضد اتوپیایى داشت. ممکن است این ظاهر را داشته باشد، چرا که خیلى واقع‌گراست. در واقع آن‏چه در گفتارم به نظر مى‏‌رسد، نفى اتوپیا به‏‌وسیله واقعیت است منتها باید در نظر داشت که اتوپیا بنابر تعریف، با واقعیت در تضاد است. بنابراین نباید انتظار داشت که واقعیت اتوپیا را نفى نکند. اصولاً این دو باهم متعارض‏‌اند. به‏ هرحال ما به اتوپیا نیاز داریم؛ به این دلیل که انسان‏‌ها نمى‏‌توانند اجتماعى زندگى کنند بدون آن‏که ایجاد مشکل و تعارض کنند. این یک امر اجتناب‏‌ناپذیر است چرا که زندگى انسانى بنا به تعریف، خارج از چرخه‏‌هاى اکوسیستم است. چیزى خارج از نظام‏‌هاى طبیعى است که عموماً به شکل خودتنظیم مشکلات خودشان را به‏ خوبى یا بدى حل مى‏‌کنند. زندگى انسانى به‏ ناچار با تراژدى، ظلم و بحران همراه است. بنابراین به همان اندازه اتوپیا ضرورى است. اما به نظرم حافظه تاریخى باید در این‏جا نقش مهمى را ایفا کند. حافظه تاریخى باید نشان دهد که کدام اتوپیاها و کدام گرایش‏‌ها، تراژیک بودند و راه به جایى نبردند و کدام ایده‏‌ها موفق‏‌تر بودند؟
این‏جا ضرورت دارد به مسئله اول گفت‏‌وگو برگردم که اشاره کردم، اتوپیاهاى دولت‏‌هاى ملى موفق‏تر بوده‏‌اند. دولت‏‌هاى ملى هم مثل سوسیالیسم یا فاشیسم، ایده‏‌هاى اتوپیایى هستند، اما هنوز دقیقاً نمى‏‌دانیم که نتیجه دولت‏‌هاى ملى چه خواهد شد. کسانى که مى‏‌گویند دولت‏‌هاى ملى یا دولت‏‌هاى رفاه پایان تاریخ هستند و قاطعانه تثبیت شده‏‌اند، در اشتباه‏‌‌اند، زیرا امروزه در جهانى زندگى مى‏‌کنیم که این دولت‏‌ها در آن حاکم هستند و نظم جهانى که امروز وجود دارد، یک نظم بیمار و بحران‌زا و تهدیدآمیز نسبت به تمدن‏‌ها و انسانیت است. بنابراین در چنین شرایطى دست‏‌کم نمى‏‌توانیم از تثبیت اتوپیاهاى دولت ملى صحبت کنیم. اما این هم یک واقعیت انکارناپذیر است که تا به‏‌حال این نظم با این اتوپیا به‏ هرحال نسبت به اتوپیاهاى توتالیتر موفقیت نسبى بیش‏ترى داشته است. با وجود این به نظرم نباید این مسئله را پایه‏‌اى براى قبول وضع موجود قرار داد، چرا که به‏ ویژه در کشورهاى در حال توسعه به‏ هیچ عنوان نمى‏‌توانیم این نظم جدید را بپذیریم. این نظم بیش از هر چیزى علیه کشورهاى در حال توسعه عمل مى‏‌کند. فقر و مصیبت‏‌هایى که در جهان وجود دارد، بیش از هر جاى دیگرى در چنین کشورهایى است و پس از جهان سوم در میان طبقات محروم حاشیه‏‌اى کشورهاى توسعه‏‌یافته؛ یعنى همه کسانى که به دلیلى ارزیابى اقتصادى درباره آن‏‌ها اعمال مى‏‌شود و چون کارایى لازم را براى نظم و نظام کنونى ندارند، کنار گذاشته مى‏‌شوند. بنابراین، نظم کنونى، نظمى نیست که بتوان دربست آن را پذیرفت، اما اعتراض به این نظم باید به شکل منطقى انجام پذیرد. من معتقد نیستم که این نظم را بتوان با اشکال رادیکال از میان برداشت.
من معتقدم که باید این نظم را از راه مشارکت در آن و از راه استفاده از امکاناتى که خود این نظم براى اصلاح درونى در اختیار مى‏‌گذارد، متعادل و اصلاح کرد. مثلاً همیشه با جهانى‏‌شدن مخالف بوده‏‌ام، اما معتقد نبوده‏‌ام که جهانى‏‌شدن راهى قابل بازگشت است و معتقد نیستم که امروزه مى‏‌توانیم در راهى که در حوزه فناورى، رسانه‏‌ها و ایجاد نهادهاى بین‏‌المللى و ارزش‏‌هاى جهان‌شمول به پیش رفته‏‌ایم، به عقب برگردیم. بلکه معتقدم که در راهى که رفته‏‌ایم باید توقفى داشته باشیم و در آرامش نظم جدیدى ایجاد کنیم. براى این کار طبعاً به نظرم مى‏‌رسد که باید به کشورهاى در حال توسعه و کسانى که حاشیه‏‌اى شده‏‌اند، سهمى داده شود. خوشبختانه امروزه ابتکارهاى متفاوتى را از طریق N.G.O ها، انجمن‏‌هاى غیرانتفاعى و نهادهاى مردمى که از احزاب سیاسى و مکاتب از پیش ساخته شده و اتوپیایى پیروى نمى‏‌کنند و در عمل مى‏‌کوشند تا واقعیت‏‌هاى روزمره مردم را بهبود بخشند، شاهدیم. فکر مى‏‌کنم که راه‏‌حل در این‏جاست. بنابراین راه‏‌حل معجزه‏‌آسایى وجود ندارد. برعکس یکى از کارهایى که باید کرد این است که چنین راه‏‌حل‏‌هایى را افشا کرد، چرا که هر کس معتقد باشد مى‏‌توان با راه‏‌حلى معجزه‏‌آسا و ساده این مسائل را حل کرد، خطر انواع ساده‏‌انگارى‏‌ها را ایجاد مى‏‌کند و همین خطر بوده که قرن بیستم را به چنین قرن پرچالش و پرخطرى براى انسان‏‌ها تبدیل کرده است.

کتاب هفته، ش ۱۰۲، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، ۳۰ آذر ۱۳۸۱.