فرناز معیریان – صبا سعادت نیاکی
(تصویر: هانری لوفبور)
۱) اگر امکان دارد در آغاز بحث، شاکلهای از ایدههای لوفبور در رابطه با نقد حیات روزمره و “تولید فضا” توضیح دهید. و اینکه لوفبور در جامعهشناسی و انسانشناسی چه جایگاهی دارد؟
شاید پیش از هر چیز لازم باشد به این نکته دقت کنیم که چرا لوفبور در سال های اخیر بار دیگر مطرح شده است؟ در حالی که از درگذشت او (۱۹۹۱) حدود بیست سال می گذرد. به باور من، میان این امر و روی آمدن برخی دیگر از اندیشمندانی که در سال های دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اوج کاری خود بودند، رابطه ای مستقیم وجود دارد که این را در نظریه لوفبور و زندگی او نیز می توان دید. برای نمونه می توانم از گی دوبور(در گذشت در ۱۹۹۴) فیلسوف و نویسنده معروف «جامعه نمایش» که در راس بین الملل سیتواسیونیستی (International Situationniste) قرار داشت، از کورنلیوس کاستوریادیس(درگذشت در ۱۹۹۷) از بنیانگذاران گاهنامه و جریان موسوم به «سوسیالیسم یا بربریت» و حتی از بازگشت گرایش ها و اندیشه ضد ماشینیستی و زیست بوم گرای ایوان ایلیچ (در گذشت در ۲۰۰۲) نام ببرم که همه این حرکات راشاید بتوان در یک کلام بازگشتی افتخار آمیز از تفکری روسویی دانست که اوج مدرن خود را در حوزه علوم اجتماعی در اندیشه و زندگی کلود لوی استروس ، انسان شناس برجسته فرانسوی که سال پیش در گذشت می یابد.
چرا شاهد چنین بازگشت هایی، و در عین حال قدرت گرفتن هر چه بیشتر اندیشمندانی چون فوکو و بوردیو در دوران معاصر هستیم؟ این همان پرسشی است که ما را به پرسش شما می رساند زیرا در بطن و در ریشه آن قرار دارد. و به همین دلیل من به صورتی کوتاه و پیش از پاسخ دادن مستقیم به سئوال شما به این پرسش پاسخ می دهم. بحران عمومی نظام سرمایه داری که از دهه ۱۹۹۰ وارد یکی از سخت ترین مراحل ساختاری خود شد و با سقوط وزنه متعادل کننده سیاسی ای که در قالب «شوروی» وجود داشت، بحرانی سیاسی را نیز به بحران اقتصادی افزود و جهان را وارد حوزه ای نه تنها از خشونت بی حدو مرز بلکه اصولا در حوزه ای از درک ناپذیری و مدیریت ناپذیری کرد که ما هنوز درونش هستیم و با تمام وجود می توانیم شکنندگی و خطراتش را حس و تجربه کنیم، بحرانی بود که همه باورهای پیشین را به زیر سئوال برد و از جمله مهم ترین این باورها، باور به توانایی انسان به اشراف و کنترل و مدیریت زیست بوم طبیعی خود و حتی می توانم از این پیش تر رفته و بگویم باور به برتری «فرهنگ» بر «طبیعت» بود. زمانی که در قرن هجده ژان ژاک روسو، قسلسوف بزرگ روشنگری و مدرنیته از «سقوط انسانیت درون تمدن» همچون یک «هبوط» سخن می گفت، بسیاری او را به عقب ماندگی متهم می کردند و زمانی که باز هم روسو، راه حلی قانون گرایانه در برابر این موقعیت «غیر قابل بازگشت» به «بهشت گمشده طبیعت» را مطرح می کرد، بسیاری در سخنان وی نوعی تناقض آشتی ناپذیر را می دیدند. حتی بعدها نیز، تداوم سنت روسویی در نزد متفکرانی که از آنها نام بردیم ، تا آخرین آنها یعنی کلود لوی استروس، جدی گرفته نشد و همه تلاش ها برای آن بود و هست که گفتمان «زیست بوم گرا» نیز بدل به گفتمانی «تمدن گرا» شود و به قول ژاک لوگوف این گفتمان خود در معرض خطر تبدیل شدن به نوعی «هزاره گرایی»(منجی گرایی) جدید قرار دارد. از این روست که اندیشه دهه های درست پس از جنگ جهانی، یعنی لحظاتی که انسانیت از فجایعی بزرگ بیرون آمده بود و با شوک تکان دهنده ای روبرو شده بود که همه باورهای او را به زیر سئوال برده بود، امروز نیز تکرار می شود و با بازخوانی این متفکران، تلاش می شود شاید راه حلی برای بحران کنونی یافته شود.
اما اگر به پرسش شما بازگردم باید ابتدا دو مفهوم «روزمرگی» و «تولید فضا» را از یکدیگر جدا کنم و سپس پیوندشان را نشان دهم. «روزمرگی» یا در زبان فرانسه quotidienneté برای لوفبور، تصویری روشن از مفهوم «از خود بیگانگی» است. می دانیم که مفهوم اخیر که تاریخچه ای طولانی در علوم انسانی دارد، خود از ریشه ای حقوقی برون آمد که عمدتا به معنای جدا شدن فردی از اموالی که قاعدتا به او تعلق دارد، اشاره داشته است. در واقع با روسو بود که مفهئم «از خود بیگانگی» از خلال پرسمان «قرار داد اجتماعی»، معنای سیاسی- اجتماعی به خود گرفت و سپس با گذار از هگل و مارکس تداومی فلسفی یافت که بیشتر از همان راه به مارکسیسم جدید چه در نمونه شرقی- روسی اش و چه در نمونه غربی- فرانسوی اش پیوست. در این میان، برای لوفبور باید اذعان کرد که تاثیر پذیری از این مفهوم شاید به همان اندازه از اندیشه روسویی باشد که از اندیشه مارکسی. در حقیقت لوفبور، روزمرگی را که چندین کتاب از مهم ترین آثارش از جمله سه جلد «نقد زندگی روزمره»(۱۹۴۷، ۱۹۶۷، ۱۹۸۱) و همچنین کتاب «زندگی روزمره در جهان مدرن» (۱۹۶۸) خود را به آن اختصاص داد، کلیدی ترین قالب و در واقع واحدِ فضایی/ زمانیِ بازتولید مناسبات قدرت سرمایه داری در جهان کنونی می داند. در اینجا لوفبور زندگی روزمره را در چارچوب مفاهیمی مثل نقد «کار»( در مفهوم مارکسی آن در از خود بیگانگی)، «تصویر» به مثابه جایگزینی ارتباطاتی «تصویر« در روابط میان کنشگران اجتماعی ( دوبور)، نقد «مصرف»(ایلیچ) و نقد «کنش متقابل»(گافمن) در همین چارچوب قرار می دهد. زندگی روزمره از خلال ساختارهای «تکرار» های فاقد «خلاقیت»، گسستی ایجاد می کند که انسان را از پتانسیلی که در او برای اندیشه آفریننده وجود دارد جدا می کند. هم از این رو است که لوفبور بسیار زود برای مقابله با چنین خطری، هنر را به مثابه راهی نجات بخش می یابد و رابطه ای نزدیک با «سوررئالیسم» برقرار می کند. و باز به همین دلیل است که می توان رویکردهای سیاسی لوفبور را از درگیر شدن سرسخنانه و جدی اش در مبارزه جنبش مقاومت فرانسه گرفته تا تمایل نخستین و ناپایدارش به حزب کمونیست این کشور، و بعدها پیوندش را با گروه «سوسیالیسم و بربریت» (کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفبور)، انترناسیونابسم سیتواسیونیست، و همچنین گروه گاهنامه آرگومان(arguments)( ادگار مورن، ژان دووینیو و…) را درک کرد. بنابراین آزاد سازی زندگی روزمره از آثار و نفوذ سرمایه داری، به باور او تنها راهی بود که برای جلوگیری از بازتولید قدرت این نظام غیر انسانی و از خود بیگانه ساز وجود داشت.
اما درباره «تولید فضا» باید گفت که در این زمینه، لوفبور با بسیاری از جامعه شناسان و انسان شناسانی که لزوما مارکسیست نبوده و مواضع رادیکال نداشتند، هم سخن بود با این وصف دیدگاه های فلسفی او بسیار فراتر از دیدگاه های عموما کالبدی یا حتی اجتماعی اندیشمندانی چون کوین لینچ (در «سیمای شهر» ) و ایموس راپاپورت، می رفت. اگر خواسته باشیم به صورتی بسیار خلاصه این دیدگاه ها را که من در کتاب «انسان شناسی شهری» خود بخش نسبتا مهمی را به آنها اختصاص داده ام و لزومی نمی بینم در اینجا به این موضوع برگردم، خلاصه کنیم باید بگوئیم، نظر لوفبور آن بود که باید بسیار فراتر از تبیین کالبدی فضا آنگونه که برای مثال لوکورلوزیه یا حتی گروپیوس به آن می اندیشدند رفت و مفهوم فضای تولید و بازتولید شده اجتماعی، فضای تولید و بازتولید شده تاریخی و رابطه میان «امر درک شده» و «امر تجربه شده» را در فضا و به ویژه در فضای زندگی روزمره که وی آن را عمدتا، اگر نگوئیم انحصارا، در جهان مدرن در شهر می دید، تحلیل کرد.
هم از این رو می توان به اهمیت دیدگاه های لوفبور در انسان شناسی و جامعه شناسی پی برد. این دیدگاه ها لزوما تنها دیدگاه هایی نبوده اند که چه درباره اهمیت تاریخ مطرح شده باشند ( که مارکس ِ جامعه شناس و نه سیاسی، و وبر را باید در این زمینه در راس اندیشه اجتماعی قرار داد) چه درباره روزمرگی ( که بی شک نمی توان اهمیت اندیشمندی چون گافمن و پس از او بوردیو را در این زمینه پر اهمیت و قوی تر از لوفبور ندانست) و چه حتی درباره شهر و حوزه عمومی و فرهنگ شهری را ( که می توان در این زمینه طیفی گسترده از زیمل تا مکتب فرانکفورت و تداومش در هابرماس از یک سو و از مطالعات فرهنگی بیرمنگام تا انواع جامعه شناسی فرهنگی و انسان شناسی شهری کنونی از کاستلز تا ساسکیا و هانرتز از سوی دیگر ترسیم کرد). در این میان ویژگی لوفبور را همان گونه که گفتم می توان در گذار موفقیت آمیزی دانست که وی از فلسفه به سوی علوم اجتماعی انجام می دهد و شاید تاثیر آن را بتوان بیش از هر کس در نزد انسان شناسی چون مارک اوژه و کتاب های بسیار زیادی که درباره فضاهای شهری و روزمرگی نوشته است ( و از جمله کتاب «نامکان ها» که به فارسی نیز منتشر شده است)دید.
۲)به نظر می رسد که از نظر لوفبور تفاوت بنیادینی میان دو مفهوم A City و Urban وجود دارد در حالیکه در زبان فارسی ما هر دو را شهر و شهری ترجمه شده است. تفاوت این دو در قاموس لوفبور چیست؟
این دو واژه و مفهوم در اصل فرانسوی شان La Ville و Urbain هستند و در اینجا باز ناچارم خوانندگان را به مقدمه کتاب «انسان شناسی شهری» خود رجوع دهم زیرا در آنجا به صورت تفصیلی درباره واژگان مربوط به شهر بحث کرده و تمام ریشه شناسی ها و دلایل آنها را تشریح کرده ام. اما باز به صورت خلاصه واژه شهر فرانسوی ریشه ای لاتین و متخر دارد که بیشتر فضایی است، در حالی که واژه های polis یونانی و civis و urbs لاتین( در اصل به معنی شهر رم) مفاهیمی بیشتر سیاسی داشته اند، البته ما همه این واژگان را به صورت های تغییر یافته در واژگان جدید شهری یا نهادهای شهری می یابیم و مفاهیم جدید این واژگان لزوما ربطی به مفاهیم باستانی و ریشه ای آنها ندارند. و این در حالی است که اصولا واژه شناسی «شهر» در فارسی از «شار» و «شاه» گویای هویت سیاسی و تمرکز یافته شهر در شخصیت راس آن یعنی حاکم کاستی است.
در نزد لوفبور تمایز میان ville و urbain بیشتر به تفکیکی مربوط می شودکه او در چندین کتاب از آثارش ولی به ویژه کتاب «حق شهر» (۱۹۶۸) مطرح کرده است. و این از همان نظریه وی درباره تولید اجتماعی فضا و در تحلیل ضد سرمایه داری اش ریشه می گیرد. در حقیقت وی «شهرسازی» را (اگر این واژه را به صورت قرار دادی برای urbanisme) بپذیریم) به معنای اراده حاکمیت عالب سیاسی به تحمیل خود از خلال ساختارهای فضایی می داند و در برابر این مفهوم زندگی را به خصوص زندگی شهری در قالب های خیالین آن را راه حل و به قول خودش «حقی» که انسان ها برای سر باز زدن از پذیرش «روزمرگی دارند». بدین ترتیب لوفبور از «شهر به مثابه قلب شورشی زیبا شناسانه علیه روزمرگی» و از « فراموش شدن نیاز به خیال به وسیله [یورش] شهر سازی» اشاره می کند. انسان آزاد به باور او انسانی است که بتواند به اوجی از خیال دست یابد، به نوعی زیباشناسی شاعرانه که شهر به باور لوفبور می تواند این خلاقیت را در خود حمل کند در حالی که انسان در بند سرمایه داری انسانی است که تن به قالب های زمانی / فضایی قدرت حاکم می دهد و برای این کار چاره ای ندارد جز آنکه خلاقیت زیباشناسانه و شاعرانه خود را قربانی روزمرگی نماید. در یتجا لوفبور به یکی از تقابل های بسیار مورد پسند خود می رسد که تقابل میان «امر ادراک شده» و «امر تجربه شده» است، تقابلی در کنار بسیاری دیگر از تقابل ها که همین امر نیز در بسیاری موارد به نقد وی از سوی اندیشمندان علوم اجتماعی که این چنین تقابل هایی را به ویژه در جهان پس از انقلاب اطلاعاتی بیشتر حاصل رومانتیسمی از دست رفته و البته همچنان در قالب های اتوپیایی قدرتمند و موثر ، می دانند، تا حاصل تحلیلی که بتواند گرهی از گره های کنونی بحران انسانی بگشاید. به عبارت کوتاه تر، اگر می توانستیم در برابر تمام مشکلاتی که بشر در زندگی مدرن بر سر راه خود قرار داده صرفا بدیل ها (آلترناتیو) های زیباشناسانه بدهیم، شاید شانس بزرگی داشتیم، اما متاسفانه چنین امری به باور جامعه شناسان و انسان شناسان ممکن نیست و یک ساختار اتوپیایی است که خود می تواند قابلیت دستکاری کننده و دستکاری شونده داشته باشد.
۳) اگر امکان دارد در رابطه با سه تِرمِ عمل فضایی (spatial practice )، بازنمایی فضا(representation of space)، فضاهای بازنمایی(representional of space) توضیح دهید.
بحث تفصیلی در این باره در «انسان شناسی شهری» آمده است (صفحات ۲۳۲ تا ۲۶۴) و در این مختصر به سختی می توان این مفاهیم را باز کرد، اما باز هم تلاش خود را می کنم. منظور از عمل فضایی، همان بازتولید فضا در قالب کالبدهای اجتماعی از جمله کالبد انسان هایی است که با یکدیگر یا با محیط در رابطه ای فردی یا جمعی قرار می گیرند ، و به صورت خود آگاهانه یا ناخودآگاهانه ساختارهای تحمیل شده به وسیله نظام قدرت را در کنش های خود بازتولید می کنند. در این امر به نظر لوفبور همان اندازه حافظه تاریخی و الزامات اجتماعی ایدئولوژیک و درونی شده موثرند، که ساختارهای خیال از جمله فرافکنی به سوی آینده یا آنچه او پتانسیل های فضایی می نامد. منظور از بازنمایی فضا، فرایندی است که امروز به برکت انسان شناسی شناختی و خود علم شناخت، بیشتر از دوران لوفبور آن را می شناسیم و آن فرایند بازسازی خیالین و رده شناختی مغزی (taxonomical and imaginary mental reconstruction ) است. به عبارت دیگر انچه ما می بینیم( و در اینجا فضاها) در حقیقت برای هر یک از کنشگران یک جامعه بنابر نظام های شناخت شناسانه و رده شناسانه آنها متفاوت است و این نظام ها نیز خود حاصل محموعه های بسیار پیچیده ای از تجربه های زیست شده و ساخت های درون ذهنی هستند. مفهوم فضاهای بازنمایی نیز دقیقا در همین رابطه تعریف می شود بدین معنی که زمانی که چنین فضاهایی در ذهن شکل می گیرند یا بهتر بگوئیم جای خود را می یابند و در رده و قالب شناختی خود قرار گرفته و از این طریق، آن را بازتولید و بازتفسیر می کنند ، فرایندی آغاز می شود که فرایندی شناختی و بسیار پیچیده در تبدیل ذهنیت به کنش است و هدف از آن بازگشتن این بازنمایی های ذهنی به فضاهای بیرونی است، در این فرایند که در آن به صورت گسترده ای نظام های ایدئولوژیک ، الزام ها، استراتژی های کنشگران اجتماعی و غیره دخالت دارند، فضاهای بازنمایی ساخته می شوند. بدین ترتیب چرخه ای به وجود می آید که می تواند در موقعیت متعارف مورد نقد لوفبور به بازتولید نظام سرمایه داری منجر شود و یا برعکس بر اساس فرایندی زیبا شناسانه به خروج از این نظام از خلال فرایند شورش منجر گردد.
۴) تاثیرات ایدههای لوفبور امروزه در حوزه شهرسازی و جامعه شناسی چیست، آیا نظریات او تداوم داشته است؟
نظریات لوفبور در زبان انگلیسی عمدتا و به تدریج از سال های آغاز دهه ۱۹۹۰ شروع به انتشار کردند و به خصوص نظریه نقد شهر او و نظریه مدرنیته فضایی او بسیار مورد توجه قرار گرفت. شاید بتوان از این لحاظ «کشف» لوفبور را به نوعی معادل «کشف» وبر برای حوزه زبان انگلیسی، یا به عبارتی حوزه اصلی علوم اجتماعی به حساب آورد، در حالی که پیش از این عمدتا یا نظریات کلاسیک جامعه شناسی (عمدتا دورکیم) شناخته شده بودندو یا نظریات فیلسوفان پسا مدرن نظیر فوکو، دریدا وغیره. یکی از شخصیت هایی که به نظر من نقشی کلیدی در شناساندن نظریات لوفبور در سطح جهان در سال های اخیر داشت و در کنگره علمی ای که قرار است سال آینده در پاریس به مناسبت بیستمین سالگرد درگذشت لوفبور برای بزرگداشت او برگزار شود، مهمان ویژه خواهد بود، دیوید هاروی است که در ایران از لوفبور شناخته شده تر است اما بسیاری از نظریاتش را ملهم از لوفبور می داند. بدین ترتیب گمان می کنم در سال های آینده چشم انداز روشنی در شناخت نظرات لوفبور و همچنین اندیشمندان برجسته دیگری که در کشور ما و بعضا در جهان انگلیسی زبان در حال حاضر کاملا ناشناخته اند نظیر ریمون لودرو و پیر سانسو، به وجود بیاید و اندیشمندان ایرانی نیز در ترجمه آثار این همگامان خود به زبان فارسی پیش قدم شوند.
این گفتگو به صورت الکنرونیک با روزنامه شرق انجام گرفته است و در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ منتشر شده است.