پای درخت بلند و پُربار، بانویی نشسته است. زانو در بغل گرفته. به ما مینگرد. بانویی ساده و بیآرایش. گویی ریشههای همان درخت از زمین بیرون آمده و چهرهای انسانی به خود گرفته باشند. سیمین افسانهای است که خود آن را نوشته است: حکایت دخترکی شادمان و اندوهگین. داستان یک زندگی سرشار و تنها. داستانی که در زبان جلال به «سنگی بر گوری» بدل میشود. و در زبان او به «سووشون». شیراز است. گلزارها و چشمهها و باغها و دشتها و مردان دلیری که به جنگ و شکار میروند و زنان عاشقی که بدرقهشان میکنند. سیمین در کلاس دانشگاه نشسته است و دختران جوان بسیاری آرزوی زندگی او را دارند. وقتی جلال میرود، بسیاری از چیزها با او میروند. حال تنهایی به توان دو بیشتر از هرچیز به آفرینش موجودات خیالین و خلاقیت عشق نیاز دارد. سیمین پای درخت بزرگ و پربار که عمری تجربه را در رگ و ریشههای خود نهفته دارد، مینشیند و مستقیم به دوربین نگاه میکند. نگاهش، مهربان است و خالی. میتوان به اعماقش نگریست، اما چیزی در آن نیافت. سیمین، جای دیگری نشسته است. کنار همان جای خالی، میان او و جلال. بانوی سووشون، مرد دلیر را بدرقه میکند. اما دیگر چشم به راهش نیست. چشم به راه هیچ کسی و هیچ چیزی. نگاهش مستقیم به ماست، درون چشمانمان فرو میرود و روحمان را میشکافد. مهربانی و آرامش دوردست خود را این بار به ما وامیگذارد تا خود راهی شود. راهی داستانهایش میشود و قصههای دلیرانی که دیگر نیستند تا به ما، تا به او دلداری بدهند. سال هاست جلال نیست. سالهاست جوانها هستند. و کلاس و بستر و سالها که میگذرند. و سایهها که نمیآیند. نزدیک غروب، فریادی از جایی بلند میشود. و بعد، همه چیز خاموش.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.