ژزا روهایم (۱۸۹۱ – ۱۹۵۳)، روانکاو آمریکایی مجار تبار را باید از بنیانگذاران شاخه انسانشناسى روانشناختى و درواقع مهمترین نماینده روانکاوى فرویدى در کاربرد انسانشناسانه آن به شمار آورد. روهایم که در یک خانواده ثروتمند یهودى در مجارستان زاده شده بود، تحصیلات خود را با جغرافیا آغاز کرد و در دانشگاههاى لایپتزیگ و برلین در انسانشناسى ادامه داد. او در سال ۱۹۱۹ به مجارستان بازگشت و نخستین کرسى انسانشناسى را در دانشگاه بوداپست از آنِ خود کرد و تا سال ۱۹۳۸ و روى کار آمدن فاشیستها، که وى را ناچار به پناه بردن به امریکا کردند، دراین سمت باقى ماند. در امریکا او تجربه مجارستان خود را با کار درزمینهٔ روانکاوى و انسانشناسى ادامه داد و نظریه اساسى خود را با عنوان «نظریه فردپیدایشى فرهنگ» تدوین کرد.
بوداپستِ ابتداى قرن بیستم، همچون وین، از شهرهاى شکوفاى علمى و فرهنگى در امپراتورى اتریش مجار و محل گرد هم آمدن بزرگان اندیشه و هنر بود. روهایم علاقه خود را به فرهنگ مردم بسیار زود باعلاقه دیگرش به روانکاوى همراه کرد. نزدیکى او با اندیشمندانى چون فرنزى ، کواش و خود فروید، که او را نخستین بار در سال ۱۹۱۸ در کنگرهاى در بوداپست ملاقات کرده بود، این علاقه را تشدید و هدایت کرد. روهایم تا سال ۱۹۲۸ بیشتر یک انسانشناس اسنادى بود و کارهاى خود را بر اساس شواهد دیگران، درزمینهٔ روانکاوى انجام مىداد، اما به زیر سؤال رفتن تز اساسى فروید در مورد جهانشمول بودن «عقده ادیپ» به وسیله برونیسلاو مالینوفسکى، انسانشناس بریتانیایى، او را بر آن داشت که روش خود را تغییر دهد و براى آزمون نظریههاى انسانشناختى خود راهىِ میدان پژوهش شود.
فروید بنیانگذار روانکاوى جدید، در نظریات خود بهگونهای بیش از اندازه سادهانگارانه رابطهاى نزدیک میان موقعیت کودکى، موقعیت ابتدایى و موقعیت اختلال روانی (نورز) را مطرح مىکرد که از همان آغاز بسیار مورد اعتراض بود. این درک پیش از هر چیز و تا اندازهای زیاد دیدگاه عمومى اروپا را نسبت به مردمان موسوم به «ابتدایى» در خود متبلور مىکرد، دیدگاهى که بومیان را فاقد عقلانیت و بنابراین در حد کودکان مىپنداشت و درعینحال، موقعیت آنها را با موقعیت بیماران روانى که عقلانیت خود را ازدست دادهاند و به شکلى غیرمنطقى رفتار مىکنند، منطبق مىکرد. دیدگاه فرویدى همچون دیدگاه تطورى عمومى نسبت به بومیان، آنها را نمونههایى هنوز دستنخورده از نخستین جوامع انسانى در نظر مىگرفت. از این رو، براى فروید اثبات تز عمومى او درباره شکلگیرى فرهنگ از خلال غرایز جنسى، مىتوانست زمینهاى مناسب در این جوامع بیابد. بدین ترتیب بود که او در کتاب توتم و تابو (۱۹۱۳) خود، منشأ فرهنگى جوامع انسانى؛ یعنى، خروج انسان را از طبیعت و در یک «دسته ابتدایى»، که در آن غریزه طبیعى پسران به زنا با مادر، به وسیله یک پدر قدرتمند سرکوب مىشود، قرار مىدهد. به باور فروید از اینجاست که ممنوعیت ازدواج با محارم به تابویى جهانشمول بدل مىشود که به همراه خود، سبب پدید آمدن فرهنگ در جوامع انسانى و جدا شدن آنها از جوامع حیوانى مىشود. این تز فروید پدید آمدن فرهنگ را در چارچوبى «نوعپیدایشى» قرار مىدهد، بنابراین مسئله نه در سطح افراد که در سطح نوع انسانى اتفاق افتاده است. بر اساس این رویکرد، فروید پدید آمدن عقده ادیپ؛ یعنى، تمایل فرزند پسر به مادر و نفرت او از پدر را که به وسیله پدر سرکوب و سبب مىشود کودک بتواند غرایز طبیعى خود را پشت سر بگذارد و وارد عرصه فرهنگ شود، پدیدهاى جهانشمول و آن را در همه فرهنگها قابل پیاده شدن مىدانست؛ اما برونیسلاو مالینوفسکى که از ابتداى قرن بیستم مطالعات میدانى خود را بر جامعه مادرتبار تروبریاندها در جزایر استرالیا متمرکز کرده بود، نشان مىداد که دراین جامعه، پدر اصولاً چندان نقشى ندارد و نقش قدرتمندانه، نه در دست او که در دست دایى است. بنابراین، وى نتیجه مىگرفت که مفهوم عقده ادیپ، که فروید آن را بر اساس تز «دسته ابتدایى» (و البته با وامگیرى از اسطورهشناسى یونانى) تبیین کرده بود، فاقد شکل جهانى است و در آن جزایر وجود ندارد. روهایم براى آنکه موضوع را خود از نزدیک دنبال کند، به تشویق دوستانش فرنزى و کواش و با هزینه یک دوست متمول دیگر شاهزاده خانم بناپارت، سفر استرالیاى خود را به همراه همسرش در سالهاى ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۱ انجام داد.
این سفر براى روهایم بسیار ارزشمند بود، او در برخورد با بومیان استرالیاى مرکزى با مفهوم «موجودات ابدى رؤیایى» (آلتژیرانگا میتژینا) در نزد آنان، که در غرب استرالیا به آن تژوکورپا گفته مىشد، برخورد کرد. این مفهوم در نظر آنها به معناى روایتهایى اسطورهاى از موجوداتى نیاکانى بود، موجوداتى ابدى که در یک «زمان رؤیایى» سیر مىکردند. براى بومیان این «زمان» در آن واحد درگذشته، حال و آینده مىگذشت و زبان آنها را به زبان روانکاوان نزدیک مىکرد.
تجربه روهایم از زندگى روزمره این بومیان، وى را به سمت بازنگرى در توتم و تابو فروید و ارائه یک نظریه «فردپیدایشى» از فرهنگ در تکمیل نظریه «نوعپیدایشى» او کشاند. این نظریه، به صورت بسیار سادهشده، آن بود که فرهنگهاى انسانى بر تجربهاى از یک موقعیت کودکانه، یا بر نوعى «زخمخوردگى کودکانه» استوارند. او با اتکا بر تز آناتومیست هلندى، بولک (۱۹۲۰ – ۱۸۶۶)، مبنى بر آن که قابلیت مغزى نوزاد انسانى نسبت به انسان بالغ، بسیار کمتر از این قابلیت در نزد نوزاد شامپانزه نسبت به شامپانزه بالغ است (۲۵ درصد در برابر ۶۵ درصد) و این که پختگى جنسى دراین نوزاد انسانى، بسیار زودتر از پختگى عمومى کالبدى فرامیرسد، نظریه خود را مطرح مىکند. به همین دلیل دراین نظریه بر «تداوم کودکى» در نوزاد انسانى، که دخالت نیروهاى جبرانى را ضرورى مىسازد، تأکید مىشود. روهایم نظریه خود را براى نخستین بار در سال ۱۹۴۱ در مقالهاى با عنوان «تفسیر روانکاوانه فرهنگ» در مجله بینالمللى روانکاوى مطرح کرد. روهایم با این پیشفرض که جوامع انسانى داراى یک «ناخودآگاه جمعى» هستند، نظریه خود را چنین تعریف مىکرد: «ازنظر من اگر ما از همه فرهنگها شناختى روانکاوانه و واقعاً ژرف داشتیم، مىتوانستیم براى هر یک از آنها به مشخصهاى مشابه برسیم و آن مشخصه یک موقعیت کودکانه خاص بود، اضطرابهاى کودکانه، گرایشهاى لیبیدویی که در هر فرهنگى نقشى تعیینکننده داشتهاند.»
درواقع در تفسیر روانکاوى انسانشناختى روهایمى بر ۷ مسئله تأکید مىشود: ۱) در هر گروهى، فرهنگ یا فرازش بر اساس فرایندى مشابه که در فرد دارد، رشد مىکند؛ ۲) پهنههاى فرهنگى از موقعیتهاى کودکانه گونهوارى که در هر یک از آنها حاکماند، بیرون مىآیند؛ ۳) فرهنگ انسانى مجموعهاى از پیامدهاى کودکى تداومیافته است؛ ۴) اشکال انطباق گونهوار انسانى از موقعیتهاى کودکانه بیرون مىآیند؛ ۵) فتح طبیعت به دست ما نتیجه کارکرد تألیفى «من» است؛ ۶) تفسیرهاى روانکاوانه فرهنگ باید همواره تفسیرهایى بر پایه ترکیب «من» و «او» (نهاد) باشند؛ ۷) تفسیر عناصر فرهنگى از طریق تحلیل فردى احتمالاً صحیحاند، اما باید بهوسیله دادههاى انسانشناختى تکمیل شوند.
با این وصف، نقطهضعف نظریه روهایمى در عدم توجه آن به عامل «فرامن» در کنار «من» و «او» است. فرامن درواقع گویاى تأثیر «برگشتى» جامعه بر فرایندهاى رشد فردى (کودکانه) و گروهى است. تداوم مطالعات انسانشناسى روانشناختى از سالهاى پس از جنگ جهانى دوم به بعد، که بهویژه با مطالعات مارگارت مید، روث بندیکت، ابرام کاردینر و سایر نظریهپردازان مکتب «فرهنگ و شخصیت» انجام گرفت، برخلاف رویکرد روهایم، کاملاً از روانکاوى فرویدى فاصله گرفت و بیشازپیش به تبیین مفهوم شخصیت در سطوح فردى و جمعى روى آورد. باوجوداین، نمىتوان منکر آن شد که در بحث فرهنگ و شخصیت نیز به تجربه کودکى اهمیتى داده نشده باشد، با این وصف، این اهمیت بیشتر بر حوزه آموزش و چگونگى آن متمرکز است که نه در سالهاى نخستین حیات که با شروع به ورود اولیه کودک به جامعه انجام مىگیرد. ازاینرو، مىتوان ادعا کرد که گرایش عمومى به موضوع همانگونه که گفته شد با اهمیت دادن هرچه بیشازپیش به مسئله «فرامن» بوده است.