ناصر فکوهی
در باورهاى انسانى، چه در ادراک فردى و چه در اشکال وجدانها و آگاهىهاى جمعى، همواره میان دو مفهوم «نگاه» و «واقعیت» پیوندى تنگاتنگ وجود داشته است: «به چشم خود دیدن»، «عینى»، و «عیان» بودن چیزى، گویاى واقعى بودن آن چیز تصور مىشده است. «نگاه»، تعیینکننده و شکلدهنده عقاید بوده است. عقیده و پندار در ذهن ما جز از خلال تصویر و تصاویرى پىدرپى یا توأمان اندیشیده و بیان نمىشود. عقیدهاى که بر نگاه (و بر تصویر) تکیه نزند – یا قابلیت چنین تکیهزدنى در آن «مشاهده» نشود – بىبنیاد «پنداشته» مىشود. «نقطهنظر» و «نگرش» و «دیدگاه» هر فرد بر پیوند میان ادراک حقیقت از خلال عمل نگریستن استوار است. درک و آگاهى، همان اندازه با بینایى قرینهاند که ناآگاهى و جهل با کورى و نابینایى.
عمق این مفاهیم در بُعد اسطورهاى نیز آشکار است: چشمها، نور عالم پنداشته مىشوند چنانکه در اسطورهشناسىهاى هندو (وایشوانارا)، تائویى (لائوکیون)، سومرى (آن)، و مزدایى (اهوره مزدا) خورشید و ماه یک چشم یا دو چشم خدایان بودهاند. روشنایى (اشراق همتاى آگاهى و خرد) از چشم به درون کالبد انسانى راه مىیابد و بر ذهن انسان مىنشیند. معجزه حضرت مسیح(ع) در بینا ساختن آدمیان، تمثیلى از گسترش ایمان و دانش خدایى است. در اسطوره ادیپ شاه یونانى نیز، پس از آنکه ادیپ گناه دوگانه و ناشى از «جبر کور سرنوشت» – کشتن پدر و ازدواج با مادر – را مرتکب مىشود، چشمان خود را از حدقه بیرون مىآورد و با این عمل ناآگاهى خود را به واقعیت بدل مىکند.
چشم نه فقط رابط ذهن با واقعیت برونى، بلکه رابط روح با واقعیت دریافت شده است: چشم دل (عینالقلب) از فرهنگ یونان باستان گرفته تا اسلام، تنها ابزار انسان در پیوندش با پروردگار و تنها راه «دیدن سیماى الهى» بوده است، به صورتى که میزان برخوردارى از آن، همان میزان دستیابى به «سرچشمه»اى غنى و پربار و به «حقیقت» است. نگاه در خود حامل قدرتى منفى نیز بوده است. «چشم بد» مىتواند به دیگرى آزار رساند و حادثه بیافریند. هم از اینرو از دیرباز، والاترین موجودیتها، غنىترین ثروتها، و نابترین نگینها – چه مادى و چه معنوى، چه انسانى و چه شیئى – از چشم «دیگرى» پنهان مىشدند و در پس پرده، در اندرونى، در پستو، در صندوقخانهها و صندوقچههاى دربسته، به دور از نگاهها حفظ مىشدند. انسانها مىپنداشتند که نگاه داراى قدرت دستاندازى بر واقعیت؛ یعنى تصاحب و ربودن آن است. مىدانیم که بسیارى از بومیان هرگز اجازه نمىدادند که عکاسان جهانگرد، عکس آنها – یعنى روح آنها – را بربایند و درون صندوقچه غریب خود اسیر کنند.
حافظه انسانى که پایه ادراک است، بر مجموعهاى گسترده از تصاویر، که امروز از محیطى صنعتى؛ یعنى، از پیرامونى بیش از پیش انسانساخته و غیرطبیعى اخذ شده است، تکیه میزند. درنتیجه، در انسان برخلاف حیوانات، که مهمترین حسهایشان، بویایى، چشایى، و شنوایىاند، بینایى اصل و اساس ادراک است.
متن کوتاه زیر از کتاب رساله انسانشناسى تاریخى (۲۰۰۲) گرفته شده است و کریستوف ولف، سرویراستار کتاب، در آن در مقالهاى با عنوان «چشم» به تشریح دیدگاهى انسانشناختى از پدیده «دیدن» پرداخته است. ولف یکى از بنیانگذاران مرکز بین رشتهاى انسانشناسى تاریخى در دانشگاه آزاد برلین و رئیس جامعه انسانشناسى تاریخى است.
تاریخ «دیدن» فراز و نشیبهاى بسیار داشته است: شناختهاى درخشان، باورهاى غالب، سر فرودآوردنها، و رنجها. در تبارشناسىِ حسهاى انسانى، حس بینایى به یک حس حیاتى بدل شده است و ابهام و شبهه موجود در فرایندهاى تاریخ تمدنها، در تاریخ بینایى نیز منعکس شدهاند. حس بینایى به کالبد انسانى امکان مىدهد که خود را بگستراند؛ هردر بر آن بود که بینایى، ما را به دوردست فرامىفکند: «به فواصلى بسیار دور و برون از ما»؛ اشیا و انسانهایى که خارج از کالبد ما قرار گرفتهاند، مىتوانند به وسیله چشم جذب شوند و درون کالبد جاى بگیرند. در نگاه، انسان، دست به تجربه بیگانه «درون فضایى حسى از کالبد خود» مىزند. حس بینایى به نوعى رابطه «بین کالبدى» امکان مىدهد. «چشم خود را از جهان برمىگیرد». نگاه به سوى یک شىء یا به سوى انسانى دیگر حرکت مىکند و درون میدان دید دست به گزینش مىزند. دیدن حرکتى است با دقت و تمرکز و درعینحال حرکتى از گسست و محدودکردن. ویژگى نگاه در آن است که از یکسو فاصله میان انسانها و اشیا را از بین مىبرد، ولى از سوى دیگر، فاصله دریافت را حفظ مىکند و به اینترتیب نوعى «نزدیکى در فاصله» میان آنها ایجاد مىکند. به همین دلایل نیز نگاه را مىتوان با انتزاع پیوند زد. «دگردیسى گزافهگویانه» جهان در تصویر، به انتزاع یافتن فرایندهاى حیاتى یارى مىرساند. در شکل افراطى تولید تصویرى که امروز با آن سروکار داریم، تصاویر اغلب رابطه خود را با برونیت خویش از دست مىدهند: بُعد بازتولید در آنها از میان مىرود و هرچه بیش از پیش به تصاویرى دیگر استناد مىدهند؛ یعنى، آنها را به طور کامل نقل مىکنند یا تکههایى از آنها را مىآورند و خود به خود چارچوب استنادى خویش را بنابر اعتبارى که در پى آن هستند، ایجاد مىکنند. تصاویر، شبههها و شبیهسازىها با سرعت بسیار زیاد و به ضرب پر قدرت کولاژها، جهانهایى تازه از تصاویر (بودریار ۱۹۸۷، ۱۹۹۵، ۱۹۹۲) به وجود مىآورند. این توسعههاى حاد به ویژه حاصل رسانههاى جدید و جهانهاى تصاویر مجازى جدید هستند که بر دریافت ما اثر مىگذارند و تأثیر آنها تنها به صورتى تدریجى قابل اندازهگیرى است (ویریلیو ۱۹۸۹، ۱۹۹۴).
حس بینایى، برخلاف حسهاى چشایى و بساوایى که به حوزه خصوصى رانده شدهاند، دعوى حوزه عمومى را دارد. به همین دلیل نیز از خلال ویژگى عمومى خود، کارکردهاى کنترل خویش را برمى گزیند و باعث مىشود که تکثرگرایىِ نقطهنظرها کاهش یابد و تعدد تجارب حسى به زیر سؤال رود. هر حسى تجربههاى واقعى ایجاد مىکند و درنتیجه به فرد امکان مىدهد تا از جهان و از خود، اطمینانى حسى پیدا کند. بدینترتیب، از تقاطع تجربههاى حسى مختلف، معنى بیرون مىآید. اروین استروس اهمیت این امر را در تجربه انسان و تجربه خویشتن، به صورت زیر بیان مىکند:
فعلّیت دریافت حسى – و به این ترتیب دریافت به طورکلى – در آن است که سبب امکان تجربه یک موجود با دیگرى مىشود، تجربهاى که در جهت سوژه و ابژه رشد مىکند. کسى که دریافت مىکند صاحب آن دریافت نیست، بلکه از خلال دریافت، خود را به دست مىآورد» (استروس). دریافت فعلیت خویش، از خلال واکنش حسى به جهان، کالبد و سوژه را در رابطهاى رسانهاى با جهان و با اشیا قرار میدهد. در طول دریافت، انسان تغییر و تداوم را تجربه مىکند. و این شرطى است براى خودآگاهى انسانى. «سوژه تنها از راه دریافت است که خود را کشف مىکند. تنها به این ترتیب است که او داراى یک حال و اکنون مىشود … نمىتوان اطمینان حسى نسبت به جهان بیرونى را با حرکت از دریافتهاى منفرد استنتاج کرد. اگر اطمینانها، منفرد چیزى بجز تفاوتیابى و محدود شدن رابطه آغازین ‘ من جهان` دریافت بودند، آن اطمینان حسى به جهان بیرونى هم به وجود نمىآمد» (استروس).
حسها، بازتابنده هستند. انسان با نگاه کردن، نه فقط آنچه دیدنى است، بلکه خود را نیز، به مثابه بیننده، مىبیند. بنابر گفته مرلو پونتى (۱۶:۱۹۶۷): «معما در آن است که کالبد من در آنِ واحد هم بیننده است و هم قابل دیدن. کسى که به همه چیز مىنگرد، مىتواند به خود نیز بنگرد و به این ترتیب، در آنچه میبیند، «آنسوى» قدرت بینایى خویش را ببیند». بدین ترتیب، در نگاه تقاطعى میان دریافت اشیا – که از آن جمله باید کالبد خود را نیز به حساب آورد – و ذهنیت خود، اتفاق مىافتد. خاصیت نگاه، در ایجاد رابطه میان انسان با خود او و با جهان به طور عام، در همین امر نهفته است. در برابر یک انسان دیگر، هر کس با نگاه خود، نگاهى دیگر را مىجوید و در او خود را باز مىتاباند. با نگاه کردن به دیگرى، انسان خود را مىبیند و خود را به مثابه بیننده احساس مىکند. این تقاطعِ نگاه همان تقاطع بصرى است. به این ترتیب چشم به «پنجره روح» بدل مىشود؛ پنجرهاى که از خلال آن، انسان به بیرون نگاه مىکند و از خلال آن مرز درون و برون در کالبد خویش را پشت سر مىگذارد. اینکه تصور کنیم دیدن، به معنى بازتولید ساده و خالص اشیا یا انسانهاست، یک نتیجهگیرى شتابزده در شناختى سطحى است. در نگاه، خاطرات، انتظارات، و خیال بیننده تداخل مىیابند تا تصویرى فردى بسازند، نگاه بر چشماندازى از دیگران و از جهان.
سارتر به نوبه خود، بر این موضوع تأمل کرده است. اینکه با نگاه خود انسانى دیگر را ببینیم،؛ دیدن یک شىء به طور مشخص متفاوت است. دیدن یک انسان دیگر، در آنِ واحد از او یک شىء و یک موجود انسانى مىسازد. او نیز به مثابه یک انسان، همچون من، قادر است اشیا را ببیند و نیز نگاهش را به سوى من برگرداند. این نگاه به «موجودى در تصور دیگرى» استناد خواهد داشت. و اگر دیگرى – شیئى (ابژه) را به دلیل رابطهاش با جهان در آنچه او مىبیند، در آنچه من میبینم، یک ابژه، تعریف کند، در این صورت رابطه بنیادین من با دیگرى – سوژه باید به امکان پیوسته من به دیده شدن به وسیله دیگرى بازگردانده شود (سارتر ۳۴۲:۱۹۵۲). امکان دیده شدن به وسیله دیگرى، دیگرى را از ابژهاى «ساده» متمایز مىکند. اگر من نگاه دیگرى را دریافت کنم، دیگر چشمان او را به مثابه شیئى نخواهم دید. نگاه او صرفاً بازگشتى به خود من خواهد بود. کتاب مرلو پونتى (۱۹۶۴)، رؤیتپذیر و رؤیتناپذیر که پس از مرگ وى منتشر شد، حاوى اندیشهاى عمیقتر در همین راستاست.
البته در اینجا لازم است موضوع را از نقطهنظر تاریخى و فرهنگى، نسبى کنیم تا بتوانیم چنین تفکراتى درباره دیدن را در چشماندازى جهانشمول قرار دهیم. اگر از همسازى میان حوزه چشم دست با موقعیت افقى حرکت کنیم، نگاه به صورتى متفاوت در انطباق با موقعیتهاى اجتماعى تاریخى مختلف شکل مىگیرد (لوروا گوران ۱۹۸۰). هر دوره تاریخى، رابطهاى خاص با حس بینایى برقرار مىکند و یک سیاست بینایى متفاوت دارد. انتقال زبان شفاهى به زبان مکتوب، در دوران افلاطون، واقعهاى تعیینکننده در تاریخ بینایى بود. با مکتوب شدن، نگاه زیر نفوذ نوشتار قرار گرفت و به مثابه یک «مشاهده»به حرکتى در شناخت بدل شد که رفتهرفته به شکلگرفتن معنى نگاه بنابر مدل محوریتیافته بر «واژه» (لوگوس) منجر شد. سپس گسستهاى مشابه دیگر و تعیینکننده در تاریخ دیدن به برکت اختراع چاپ به وجود آمدند، که کمک کردند لوگوسنتریسم گسترش یابد و خود را تحمیل کند. رسانهاى شدنِ دیدن از خلال عینک، میکروسکوپ، و رسانههاى جدید، به تغییراتى باز هم رادیکالتر در شیوه دیدن منجر شدند: درنتیجه باید گفت که پدیده «دیدن»، فرایندى فیزیولوژیک است که زیر نفوذهاى تاریخى و فرهنگى قرار گرفت و تفاوتهاى سیاسى و فردى بزرگى را نشان داد که در طول تاریخ اروپا این فرایند در گونههاى مختلف تحول یافت.